#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهلوهفت
پرونده رو سمتش گرفتم ، دستش رو که برای پرونده دراز کرد پرونده سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم
کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت :
_ مشکلی پیش اومده خانم مجد ؟
_ با شیطنت خندیدم :
_ نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟
_ خواهش میکنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید من کلی کار دارم
اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم :
_ مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا
یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید :
_ با چه اجازه ای همچین کاری رو کردی ؟
با صدای دادش ترس توی دلم ریخت فکر نمیکردم اینقد ناراحت بشه
_ ببین آقای ..
_ ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟
_ ولی گوش کن ...
_ گفتم برو بیرون
با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ، سمت ماشینم دویدم میدونستم کارم اشتباه بود ولی باید میذاشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم