💚بسم الله الرحمن الرحیم💚
✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿
🗓سفرنامه نوروز ۹۲
سلام.سلام.سلام...
سلام. سلام. سلام ...
من برگشتم. ببخشید که غیبتم اینقدر طولانی شد. تمام این مدت دلم اینجا پیش شما بود و لحظه شماری میکردم دوباره بیام و دور هم باشیم. ما همین دیشب رسیدیم تهران و خدا میدونه چقدر هول بودم که زودتر یه فرصتی پیدا بشه و بیام اینجا رو یه آب و جارویی کنم و از خودم بگم.
مسافرت امسال واقعاً برام خاطره ای شد. حتماً یه بخش بزرگیش به خاطر دعاهای خیر شما بوده که بدرقه راهم کردین. از این بابت از تک تکتون ممنونم، و امیدوارم خداوند پاداش اینهمه مهربونی رو به زیبایی تمام بهتون بده.
و اما بشنوید از سفرنامه نوروز امسال:
چهارشنبه عصر، همسرخان اومد با یک مژده و یک کلید! ... مژده این که یک هفته تمام مرخصی گرفته، و کلید یکی از سوئیتهایی که محل کارش به نوبت به کارمندان میداد! ... اینقدر خوشحال بود که انگار فتح خیبر کرده بود! آخه نه اون سوئیتها رو به این آسونیها به کسی میدادن، و نه یک هفته مرخصی رو ... این دوتا با هم چیزی بود در حد معجزه! ... اما از شما چه پنهان هیچکدوم از اینها برای من خوشحال کننده نبود. من امیدوار بودم، یکی دو روز بریم یه گوشه ای و زود هم برگردیم. اما حالا حرف از یک هفته سر کردن توی سوئیت شمال بود! ... سوئیتی که من ازش بیزار بودم!
چرا بیزار؟ الان عرض میکنم خدمتتون:
محل کار همسرخان یه مجتمع رفاهی در حوالی بابلسر داره. یه محوطه به شدت سرسبز و قشنگ که توش چند تا سوئیت با فاصله از هم ساخته شده. هر سوئیت یک اتاق بزرگه، با 4 تخت + میز و صندلی و تلویزیون و ... تا اینجاش رو من مشکلی ندارم و خیلی هم دوست دارم.
تمام مشکل من سر اون آشپزخونه کوچولوی کنار اتاقه، با یک گاز دو شعله و یخچال و سینک ظرفشویی. البته امسال یه چای ساز هم به سرویس اتاق اضافه شده بود، که سالهای قبل نبود.
اونجا چون از شهر فاصله داره، نمیشه برای هر وعده بیرون رفت. در نتیجه آدم مجبوره مواد اولیه رو خودش تهیه، و اونجا آشپزی کنه! برای همین مسافرتهای ما به اونجا هیچوقت برای من لذتی نداشته. چون باید درست مثل خونه، مدام به فکر این باشم که چی بخوریم و تمام مدت توی آشپزخانه و در تدارک نهار و شام میبودم. دقیقاً مثل خونه و چه بسا سخت تر!!!!
اما برای بچه ها اونجا بهشته. یه محوطه باز با وسایل بازی ... دیگه چی بهتر از این؟ وقتهایی که میریم اونجا اصلاً من در روز جمعاً 2 ساعت هم نمیبینمشون، از بس سرشون گرم بازیه، فقط هول هول یه غذایی میخورن و دوباره د برو که رفتی!
تمام عصر تا شب با خودم کلنجار رفتم که به همسرخان بگم من نمیتونم همچین مسافرتی بیام که میدونم همه ش سختی و زحمته، اما اون کرامت تازه روییده در درونم میگفت این کار رو نکن! ذوق همسرخان و بچه ها رو کور نکن! بذار این چند روز بهشون خوش بگذره ... و این شد که راهی شدیم.
من نمیدونم این ترافیک چه هیولائیه که همسرخان تا این حد ازش میترسه! به خاطر همین وحشت بی اندازه و برای این که وسط راه با این غول بی شاخ و دم برخورد نکنیم، ساعت 5 صبح راه افتادیم. اون لحظه حال اسیری رو داشتم که دارند اون رو با دستهای بسته به سمت زندان میبرن. یه زندان مخوف که نمیدونه اونجا چی در انتظارشه.
توی اون هول هول آماده شدن برای رفتن دیگه فرصتی برای خوندن نماز شبم نداشتم. فکر کردم دیگه امشب نمیتونم بخونم و بهتره بذارم فردا قضاش رو بخونم. اما یه چیزی توی وجودم بیقراری میکرد. یه حسی که میگفت نباید دست آویز به این محکمی رو به این سادگی رها کنم.
یادمه توی خاطرات جبهه میگفتن که کمتر رزمنده ای پیدا میشد که شبها نماز شب نخونه. یا حتی توی خاطرات آزاده ها زیاد شنیده ام که توی بازداشتگاههای عراق بیشتر بچه ها نماز شبشون ترک نمیشده. حتی بعد از شکنجه و توی حال تب و لرز و ... همیشه برام حیرت انگیز بود که واااای اینها دیگه چه توانی داشتن که بعد از اونهمه خستگی جنگیدن، یا با اونهمه اذیت شدن از شکنجه ها، باز نماز شب هم میخوندن. مگه آدم چقدر جون داره که بعد از اونهمه خستگی باز هم از خوابش بزنه و نماز شب بخونه؟! ... اما اون شب فهمیدم که اونها به اون نماز شب نیاز داشتن. خیلی بیشتر از خواب، و حتی خیلی بیشتر از دارو و درمان! ... اون شب با تمام وجودم معنی این جمله رو می فهمیدم که " انسان همیشه به یاد خدا محتاج است و در زمان خطر محتاجتر! " ... اون شب فهمیدم که هیچ چیز به اندازه آرامشی که خود خداوند در اوج خطر به دل آدم تزریق میکنه برای مدیریت بحران کارساز نیست. در واقع فهمیدم این ما هستیم که برای تحمل پستی و بلندیهای زندگی، به نماز شب محتاجیم، نه این که به خاطر خوندنش نعوذ بالله منتی سر خدا داشته باشیم.
#پست_بیست_و_نهم (بخش_اول)
#سبک_زندگی_کریمانه
https://eitaa.com/sabkezendegikareemane