#پارت۴۴۱
گریه ی آرامش به هق هق تبدیل شده بود و با
تمام وجود می گریست نمی فهمید برای پدرش گریه می کند یا
برای تنهایی و بی کسی خودش
خوب میفهمید که اگر پدرش بیدار بود وصدایش
را میشنید جرات اعتراف این حرفها را نداشت
اما او به این
درد دلی نیاز داشت .در حالی که دست گرم پدرش
در دستش بود آرام برای سلامتی اش شروع به بخواندن دعا کرد
ساعتی بعد با فشاری که پدرش به دستش وارد
کرد نگاهی مبهوت به او دوخت وفریادی ازسر
ذوق کشید .حاج
علی با ضعف گفت:
-خوبی عزیزم !
-من خوبم شما چطورید
-منم خوبم !...حتما بازم کلی نگرانتون کردم
دست پدرش را بوسید و گفت:
-مردم و زنده شدم
-خدا نکنه دخترم ، تو که می دونی من تحمل
ناراحتی تو رو ندارم
بغض الود گفت :
-دست خودم نیست بابا
-ساغر و مامانت کجان
-مامان رو با زور فرستادم خونه ،ساغر هم فصل
امتحاناتشه
#پارت۴۴۲
تو کلاس نداشتی
-چطور می تونم وقتی تو اینجایی سر کلاس باشم
-آخرش که چی ،خودت می دونی که من یه روز رفتنیم
انگشتش را به علامت سکوت روی لب پدرش گذاشت و گفت: -
-نمی خوام در مورد ش حرفی بزنی ؛نمی خوام
حتی بهش فکر کنم
پرستار میانسالی وارد اتاق شد و با لبخندی گفت:
-به به آقای ستوده بالاخره بیدارشدید
در حالیکه سرمش را عوض میکرد با لبخند دوباره گفت :
-قدر دختر خوشگلت وبدون ،از صبح تا حالا یه
ثانیه هم دستتون و از تو دستش بیرون نیورده
حاجعلی به سختی گفت :
-افرا همه زندگی منه
پرستار پس از چکاب دستگاه ها وثبت در چک
لیست با لبخندی اتاق را ترك کرد
#پارت۴۴۳
افرا حس می کرد پدرش به ماننده قبل راحت
نمی تواند نفس بکشد وحرف بزند به همین دلیل ترجیح داد کمتر
با او صحبت کند پس در حالی که موههای نرمش
را نوازش می کرد او دوباره به خواب رفت
****
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت نزدیک به دو
بود از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد .از
اینکه حال پدرش
بهتر شده بود خوشحال و راضی بود این
را ساعتی قبل پزشک معالجش گفته بود اما به
خوبی می دانست
منظور دکتر از بهتر بودن آن چیزی نیست که او
وخانواده اش آرزویش را داشتند یک خوب شدن
مقطعی و
زودگذر
با صدای آلارم اس ام اس گوشی همراهش نفس
عمیقی کشید ودست درجیب مانتواش کرد وبا
بیرون آوردنش
نگاهی به صفحه اش انداخت یک پیام از مسیح
بود که از او خواسته بود به نگهبانی برود به
طرف پدرش برگشت و
دستگاهها را چک کرد و با خیال راحت از اتاق
خارج شد . از بخش که خارج شد مسیح را
درکنارساغر دید ساغر
به طرفش آمد و نگران گفت:
-افرا حال بابا چطوره؟
- فعلا که خوابه
#پارت۴۴۴
از جا برخاست وبه همراه مسیح از قسمت
انتظارات بخش خارج شده و وارد محوطه
بیمارستان شدند ،مسیح برای
برداشتن ظرف غذا به طرف ماشینش رفت و او
به طرف محوطه پر از گل و گیاه بیمارستان رفت
هوای روزهای آخر پاییز سرد و استخوان سوز بود
اما او هوس کرده بود همانجا روی چمنها بنشیند
و هوای پاك را
با همه وجود استنشاق کند پس در حالیکه پاهای
خسته اش را روی چمنها دراز می کرد با شور
وشعف به
اطرافش نظر انداخت
مسیح به طرفش آمد و اعتراض آمیز گفت:
-چرا توی سرما اینجا نشسته ای؟
شال گردنش را به دور گردنش محکم کرد و گفت
-از هوای بیمارستان حالت تهوع گرفته م،حال
میده همین جا زیر این آفتاب کم جون غذا
بخوری
مسیح ظرف غذا را به طرفش گرفت وبا
سرخوشی گفت:
-خانم مهندس این چه طرز حرف زدنه!
#پارت۴۴۵
ظرف غذا را از دستش گرفت و درحالیکه با
حرکاتی عجولانه درب ظرف را میگشود گفت:
-فعلا از گرسنگیه زیاد مغزم برای درست حرف زدن هنگ کرده
روی نیمکت کنارش نشست و با لبخند گفت :
-ای کاش بعضی وقتا زبونتم مثل مغزت هنگ میکرد
سرش را زیر انداخته وتند تند و با ولع خاصی
شروع به خوردن کرد مسیح که حرکاتش را زیر
نظر داشت با خنده
گفت:
-مگه دنبالت کردن ،آرومتر ،غذا تو گلوت میپره
- تو که نمی دونی چقدر گشنمه
بطری آب را به طرفش پرت کرد وآرام گفت:
-میدونی افرا ،تو خیلی عجیبی !
سرش را بلند کرد ولحظه ای خیره در چشمانش
نگریست ،سپس لقمه در دهانش را با زور قورت
داد وپرسید
-چرا
-آخه هیچ چیزت نرمال نیست
#پارت۴۴۶
نگاهش رنگ تحیر به خود گرفت یک تای ابرویش
را بالا داد وبا تعجب گفت :
-یعنی عقب مونده م ؟
از این حالت افرا ،چهره اش با خنده ای زیبا
شکوفا شد گفت :
- منظورم خوردنته ،یا اصلا نمی خوری یا عینهو
قحطی زدها میخوری
-من نزدیک 48 ساعته که به غیر از آب هیچ
چیزی نخوردم
با تعجب گفت:
-چرا !مگه دهنت و بسته بودن !
-نه دیروز دیرم شده بود وبدون صبحونه با عجله
رفتم دانشگاه اونجا هم که بهم خبر دادن بابام
حالش بهم خورده
و آوردنش بیمارستان تاشب که اینجا بودم و فقط
یک لیوان قهوه و یه آبمیموه خوردم بعد هم که
اومدم خونه و تو
اون قشقرق و به پا کردی ،امروز صبح هم که
صبحونه نخورده زدیم بیرون
#پارت۴۴۷
پس با این حساب تو رو باید تحویل ناسا
بدن ،چون کلا سیستم بدنی تو با ما فرق داره و
احتمالا اصلا زمینی
نباشی
چشمکی زد وبا لبخند شیرینی اضافه کرد
-چقدر هم بهت میاد
افرا بطری آب معدنی رابه طرفش پرت کرد و با
دلخوری گفت:
-تو رو هم با این اخلاق گندت باید تحویل موزه
لور پاریس بدن، چونکه خیلی عتیقه ای
لبخندش مرموز شد وبا شیطنت گفت :
-این که خیلی عالیه ،چونکه اونجا بودن خیلی
بهتر از پیش توهه،اونجا با احترام ازم مواظبت
میکنن ومراقبن حتی
یه خش بهم نیفته ،اما تو چی که حتی بین زمینی
ها هم جایی نداری
چقدر مسیح با لبخند شیرینش جذاب می شد با
خودش اندیشید) چرا این چهره مهربان و دوست
داشتنی پشت
نگاهی سرد و مغرور پنهان شده(
مسیح با لبخند به او خیره شده بود واو تحمل
این نگاه شیرین را نداشت چقدر این مرد دو
شخصیتی را دوست
داشت ودلش میخواست این را با همه توانش
فریاد زند اما حیف که جرات ابراز احساساتش را در خودش نمی دید
آهی کشید و برای تغییر مسیر صحبت پرسید:
#پارت۴۴۸
-ساغر و کجا دیدی؟
-بهم زنگ زد و ازم خواست اگر می خوام بیام
بیمارستان دنبال اونم برم
سرش را زیر انداخت وگفت :
-تو خیلی نسبت به خانواده من مهربونی!
-نباید باشم ؟
زمزمه کرد
-وقتی قراره از هم جدا بشیم دلیلی نداره نسبت
به خانواده هم احساسی داشته باشیم )خودش هم نمی دانست
چرا این حرف را زده (
-من نمی تونم ،مثل تو ،نسبت به خانواده ات بی
مسئولیت باشم
سرش را بلند کرد وبا حیرت گفت:
-مثل من..........!
-آره مثل تو ، تو حتی حاضر نیستی مصلحتی هم
که شده نقش یه عروس خوبو برای خانوادم
بازی کنی و هر چند
وقت یکبار سراغ پدر و مادرم و بگیری ،تو نسبت
بهشون اینقدر سرد و بی احساسی که مادرم
همیشه بهم گیر
میده که حتما من با رفتارم تو رو آزار میدم
#پارت۴۴۹
مگه همینجوری نیست !خوبه که لااقل اونها
خودشون شازده پسرشون و می شناسن
-افرا خواهش می کنم از نو شروع نکن
هیجان زده وبغض آلود به خودش اشاره کرد و
نالید
-من شروع کردم..........من............!؟-
لحظه ای در عمق چشمان سیاه ودرشتش خیره
شد سپس آرام بغضش رافرو خورد و با پوزخند تلخی ادامه داد:
-باشه باز هم مثل همیشه لالمونی می
گیرم )چقدردلش میخواست مسیح می گفت به خاطر اوست که دربرابر
خانواده اش احساس مسئولیت میکند نه این
بازی لعنتی(
تلاشش برای مهار گریه اش بی اثر ماند و قطره
ای اشک از چشمش فرو چکید و روی گونه اش غلتید مسیح زیر
نگاه عسلی به اشک نشسته اش تاب نیاورد
وعصبی گفت:
-ما هیچ وقت نمی تونیم در آرامش با هم به
تفاهم برسیم مثل اینکه همیشه باید در حال
کشمکش باشیم
#پارت۴۵۰
با غصه جواب داد:
آره ما هیچ وقت حرف همدیگه رو نمی فهمیم-
مسیح کلافه نفس عمیقی کشید و گفت:
-بهتره غذات و سریعتر تموم کنی اینجا سرده و
ممکنه سرما بخوری
پوزخندی زد زمزمه کرد
-نکه توهم خیلی نگران منی !!
بی توجه به کنایه اش از جا برخاست و در حالی
که پالتویش را از تن بیرون می آورد آنرا روی
شانه هایش انداخت
و گفت:
- نگرانم ،چون وقت و حوصله پرستاری رو ندارم
باخود اندیشید ، )می توانست این جمله را خیلی
با احساستر بیان کند (
-اگه هنوز گرسنه ای ،برم برات غذا بگیرم
با ناباوری گفت:
-چرا این کارو کردی ممکنه خودت سرما بخوری!
عمیق نگاهش کرد و آرام پرسید :
-میخوای بگی نگرانمی ؟
برای تلافی با پوزخندی گفت :
-نه فقط نمیخوام توی این شرایط بابا وبال گردنم بشی
با لبخندی روی چمن کنارش نشست و مهربان پرسید :
-پدرت و خیلی دوست داری؟
با بهت نگاهش کرد چرا این مرد همه رفتارهایش را میخواند ، شاید حس ششم داشت و او نمی
دانست آرام
جواب داد
-بیشتر از جونم!
-حتی با وجود معامله ای که با زندگیت کرد؟
#پارت۴۵۱
-معامله رو پدرتو با زندگیم کرد ،پدرم اصلا این
قرار لعنتی و به کلی فراموش کرده بود
نجوا کرد
-پس چرا همه خواستگارات و رد می کرد ؟
-اون هیچ وقت نگفت بخاطر چه چیزی اونا رو
جواب می کنه ،همیشه می گفت حالا وقت ازدواج من نیست چون
فعلا درس دارم
-از این کارش هم دلخور نیستی ؟
با لبخندی دلنشین گفت:
-چرا باید باشم ،من بین اونها مرد دلخواهم و نمی
دیدم پس از این کار بابام راضی بودم
-نیما چی ؟اونم ازت خواستگاری کرده بود ؟
خیره نگاهش کرد و با چشمان تنگ شده پرسید
-تو چی رو می خوای بدونی ؟
-من فقط می خوام بدونم اون هم جواب گرفته یا نه ؟
#پارت۴۵۲
اون می دونست ،که پدرم چه نظری در مورد
ازدواج من داره به همین دلیل موکولش کرده بود
برای بعد از فارغ
التحصیلی من
زمزمه کرد
-تو هم راضی بودی؟
لحظه ای جا خورد اما با شیطنت گفت :
-گفته بودم به وقتش در موردش فکر می کنم
چهره اش از خشم گلگون شد اما به روی خودش
نیاورد ونفس عمیقی کشید و دوباره پرسید :
-چه برنامه ای برای بعد از جدایمون داری ؟
قلبش تیر کشید و عرق سردی روی صورتش
نشست اما از سر غرور لبخند تصنعی روی لبش
نشاند و با بی تفاوتی
گفت :
-قبلا هم گفتم قصد ادامه تحصیل دارم
سرش را به زیر انداخت وبا خود اندیشید چرا
اینهمه اصرار دارد همیشه این را یادآوری کند
#پارت۴۵۳
مسیح کلافه گفت :
-آخرش که چی ؟....
با افکاری درهم به طرفش برگشت وآشفته پرسید
-آخر چی ؟
با لحنی که سعی می کرد عصبی نباشد با اخم
غلیظی گفت:
-تا ابد که نمشه فقط درس خوند
آهی کشید گفت :
-خوب معلومه که درس یه روز تموم می شه ،منم
مثل همه مرد دلخواهم و پیدا میکنم و باهاش زندگی می کنم
مسیح نفس عمیقی کشید و نگاهش را به نقطه ای نامعلوم خیره کرد
ظرف غذا را به کناری گذاشت وبا لحنی محزونی پرسید
-تو چه برنامه ای برای آینده ات داری ؟
بدون اینکه نگاهش را به طرفش برگرداند آرام زمزمه کرد
-در مورد آینده،باید در آینده حرف زد
با خودش نالید
چه تزمسخره ای !پس چرا یکساعته داره روی اعصاب من اسکیت میزنه
مایوس و ناامید گفت :
-آینده تو مشخصه ،تو با اونی که دوستش داری زندگی می کنی
سریع سرش را به طرفش چرخاند وبا نگاه
غمگینش غافلگیرش کرد . دریک لحظه نگاهشان درهم قفل شد ،افرا
در زیر نگاه تب دارش مفتون ومحصور شده بود
و قادر به نفس کشیدن نبود پس از لحظه ای به
خود آمد و آرام
نجواکرد
-اگه غذا خوردنت تموم شده بریم دکتر زخم
بازوت و ببینه
می خواست اعتراض کند که مسیح بلند شد و از
کنارش دور شد او هم به تبعیت از او برخاست و به طرف
دستشویی رفت
#پارت۴۵۴
مقابل آینه دستشویی ایستاد صورتش هنوز
کبودی داشت کمی کرم پودر به صورتش مالید
تنها یک رژقرمز در
کیفش بود که مجبور شد برای پنهان کردن لب
شکاف خورده اش از آن استفاده کند با این که
این رنگ رژ را برای
این مکان و موقعیت اصلا نمی پسندید اما مجبور
بود از آن استفاده کند از دستشویی که بیرون آمد مسیح را
منتظر خودش دید به طرفش رفت و پالتواش را
به طرفش گرفت در حالیکه دستش را برای
گرفتن پالتو دراز می
کرد چشمش به لبهای قرمز افرا افتاد اخمی کرد و گفت:
-لبتوچرا اینهمه قرمز کردی ؟
برای آزردن مسیح با بی خیالی گفت:
-چون خوشگلتر میشم
مسیح هم عصبی گفت:
-و منم دقیقا به همین خاطر می گم که باید پاکش کنی
#پارت۴۵۵
بی حوصله گفت:
-آخ که چقدر تو بی فرهنگی ،من برای اینکه
شکاف لبم مشخص نباشه مجبورشدم اینو
بزنم ،والا خودمم از اینکه
توی بیمارستان و وضعیتی که بابام داره از این
رنگ استفاده کنم ناراضیم
-خوب می تونستی از یه رنگ دیگه استفاده کنی
-نتونستم رنگ دیگه ای بزنم ،چون به غیر از این چیز دیگه ای توی کیفم نبود
با تمسخر گفت:
-چه جالب توی کیفی به این بزرگی یه دونه رژ
بود که اونم از شانس بد ما فقط قرمز جیغه!
بی حوصله کیفش را به طرف مسیح گرفت و گفت:
- باور نمی کنی بیا خودت ببین
مسیح بدون اینکه کیف را بگیرد گفت:
-می خواستی یه رنگ دیگه توش بزاری، چرا باید
برای استفاده بیرونت همچین رنگ جلفیو بذاری!
با چهره ای خشمگین و در هم به او خیره شد
دلش می خواست بابت اینهمه گستاخی مسیح هر چه بد و بیراه بلد
بود بارش می کرد اما خودش را کنترل کرد و گفت:
-این کیفو چند وقته که دستم نگرفتم اصلا نمی دونستم محتویاتش چیه
#پارت۴۵۶
سپس عصبی یک دستمال از کیفش بیرون آورد و
با دلخوری لبش را پاك کرد و بی هیچ حرفی از
مسیح جدا شد
بیرون بخش وکنار درب نگهبانی تنها روی صندلی
نشسته بود.ساغر کنار پدرش بود وبه او اجازه ورود نمی دادند،
حوصله بحث کردن با نگهبان بد عنق را نداشت
بی حوصله نگاهش را به ساعت دیواری سالن
انداخت هنوز نیم
ساعتی به زمان ملاقات باقی مانده بود
مسیح بعد از اینکه او را مجبور کرده بود برای
دیدن زخم بازویش نزد پزشک برود ازبیمارستان بیرون رفته بود.
هرچه فکر می کرد نمی توانست دلیل قانع کننده
ای برای دوگانگی رفتار مسیح پیدا کند ، رفتار وحشیانه ی شب
قبلش که نزدیک بود از زور خشم ونفرت او را
خفه کند ونگرانی بیش از حد امروزش برای
زخمی سطحی .این
رفتارهای ضد و نقیض مسی او را گیج و سردرگم کرده بود
واقعا بعضی وقتها از رفتارش شادمان بود واز ته
دل میخندید . خصوصا امروز وقتی که پرستار میخواست
بانداژبازویش را عوض کند با چه نگرانی
وهیجانی به پرستار دستور میداد حتما از وسایل استریل استفاده کند ،و
یا وقتی که جای زخمش را ضد عفونی میکرد ، با
چه محبتی سرش را در آغوش گرفته بود و یک ریز به پرستار
گوشزد میکرد که کارش را آرام وریلکس انجام
دهد .رفتارجدی و آمرانه اش کفر پرستار را درآورده بود وبا حرص
در گوشش زمزمه کرده بود خدا شانس بده واو
چقدر از این حرفش احساس مسرت کرده بود
اگرچه مسبب
واقعی همه دردهایش مسیح بود ولی بازهم از بودن با او به خود میبالید
#پارت۴۵۷
اما همیشه هم بهمین گونه نبود گاهی اوقات هم
بشدت از دستش کلافه ودرمانده بود . در نظرش
رفتار مسیح فقط
برای آزاردن اوبود واز اینکه مردی که تا این حد
آزارش میداد را عاشقانه میپرستید و نمی تواند
احساساتش را در
برابرش کنترل کند افسرده وعصبی بود
آهی کشید و از عمق وجود آرزو کرد هرچه زودتر
از این دردهای روحی خلاص شود .با ورود
مادرش خوشحال به
طرفش رفت و او را در آغوش گرفت چقدر این
آغوش گرم و با محبت را دوست داشت ودر
درونش احساس آرامش
می کرد ناهید با حیرت او را از خود جدا کرد و با خنده گفت:
-چرا خودتو اینقدر لوس می کنی دختر!
مسیح پشت ناهید و روبه رویش ایستاده بود و با
نگاهی تمسخر آمیز به او پوزخند میزد ازاین نگاه تحقیر آمیز
مسیح عصبانی شد و با خشم به او چشم غره ای
رفت و بی توجه به عکس العمل مسیح در کنار مادرش نشست و
شروع به گزارش حال پدرش کرد وقتی صحبتش
در مورد پدرش تمام شد مسیح با محبت گفت:
-افرا خواهش می کنم یک لحظه بیا
با دلخوری از جا برخاست و به طرفش رفت
وبرای تلافی پوزخندش آرام گفت :
-مگه تو کار و زندگی نداری که امروز همش اینجا پلاسی