eitaa logo
سبـ🏺ـوے ؏شــ♡ـق ٌ
212 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
19 ویدیو
166 فایل
کانال جملات مثبت ، داستان های جذاب و واقعی . فال صوتی روزانه و مناسبتی ایدی جهت ارتباط با مدیر @hasti_zh ایدی کانال. @saboeeshghzh
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۹۴ -اگه اینجوری باشه که می گی ،بازم تو خودتو برا این روزا آماده کرده بودی ،فراموش کردی می گفتی نمی خوای مانع رسیدن اونها به هم بشی و خوشبختی مسیح از هر چیزی برات مهمتره همراه با گریه نالید -نازنین منو مسیح ..........من و مسیح دیشب با هم بودیم ............... گریه اش شدت گرفت .نازنین متعجب با چشمان گرد شده حیران گفت : -اما شما که ........ میان حرفش پرید وبا هق هق گریه گفت : -آره ما می خواستیم از هم جدا بشیم اما اون ازم خواست این قرار لعنتی و فراموش کنم وفقط به آینده دوتایمون فکر کنم ، گفت اصلا قصد جدایی نداره و من خرم باورم شد نازنین گیج برای آرام کردنش سردرگم وناشیانه گفت : -کاریه که شده حالا خواهش می کنم آروم باش -چه جوری آروم باشم نازنین ،وقتی همه زندگیم نابود شده -افرا تو هیچ کار خلافی نکردی ،فراموش نکن که اون شوهرته وهمه اینو می دونن آب دهانش را قورت دارد و درحالی که بینی اش را بالا می کشید با لحنی پر از نفرت وانزجار گفت : -اون از حماقتم سوء استفاده کرد وفریبم داد به خاطر این کارش تا وقتی که زنده ام هرگز نمی بخشمش ! نازنین با دستمالی صورت خیس از اشکش را پاك کردو گفت : -اون حتما برا این کارش یه توضیحی داره ! پر از خشم گفت : -چه توضیحی نازنین،چه توضیحی به غیر از اینکه می خواسته منو بی ارزش کنه وبهم ثابت کنه که لیاقتوارزش هیج چیزی و ندارم -تو داری اشتباه می کنی افرا ! دوباره گریه اش شدت گرفت ومیان گریه گفت : -اشتباه نمی کنم نازی !چون چیزی به اسم اجبار بختک زندگیم شده وراحتم نمی زاره
در اتاقش باز شد و مسیح وارد شد وبا چهره ای غمبارکنار تختش ایستاد امابا دیدن صورت خیس از اشکش مضطرب پرسید : -افرا چیزی شده ؟چرا داری گریه می کنی ؟،اگر جایی از بدنت درد می کنه دکترو خبر کنم خشمگین داد زد : -من هیچیم نیست ،فقط تو راحتم بذار و از اینجا برو بیرون هراسان به رویش خم شد ودر حالیکه سعی می کرد دستش را بگیرد مهربان گفت : -خواهش می کنم بهم بگو چی تو رو اینهمه ناراحت وعصبی کرده ؟ دستش را از میان دستش بیرون کشید وفریاد زد : -وجود تو ناراحتم میکنه ، دیگه نمی خوام بیشتر از این تحملت کنم از اینجا برو بیرون مسیح شوك زده به او می نگریست پس از لحظه ای آرام ومحزون پرسید : -افرا!چرا؟.......... دلیل اینهمه تنفر چیه ؟ دهان باز کرد چیزی بگوید که با تقه ای که به در خورد پشیمان شد و نگاهش را با بی تفاوتی ساختگی به پنجره کنار تختش دوخت .نازنین به طرف در برگشت با صدای نسبتا" بلندی گفت : -بفرمایید در روی پاشنه چرخید و دختری زیبا ، در حالیکه دسته گلی به طراوت وزیبایی خودش در دستش بود با گامهایی محکم و استوار وارد شد نگاه درمانده مسیح هنوز روی چهره رنگ پریده افرا بود که با دلخوری به بیرون می نگریست دختر نگاهی به مسیح انداخت و با لحنی دوستانه گفت : -معذرت می خوام، مزاحم که نیستم مسیح با شنیدن تن صدایش به طرفش برگشت وصمیمانه گفت : -بهار تویی !مزاحم چیه بیا تو لحن دوستانه وصمیمی مسیح به ماننده دشنه ای تیز در قلبش فرو رفت . صریح وهیجان زده به سمت بهار چرخید حس میکرد این نام را قبلا جایی شنیده اما در این موقعیت ذهنش اصلا یارای کمک به او نبود .تنها با یک نگاه گذرا او را شناخت وبا دیدن لبخند زیبایش بازهم احساس ضعف وسر گیجه به وجودش چنگ انداخت
۶۹۶ بهار همان دختری بود که صبح به همراه مسیح زندگی شیرینش را به کابوسی از درد بدل کرده بود ،دختری با قد بلند وکشید که با آن کفشهای پاشنه داری که پوشیده بود درست همقد مسیح بود .چقدر لوند وطناز قدم برمی داشت درست مثل یک مدلینگ وشایدم یک هنرپیشه هالیود بر روی فرش قرمز با لبخند ملیحی که یک ردیف دندان منظم و سفیدش را به نمایش می گذاشت به روی افرا خم شد و بوسه ای دوستانه بر روی گونه پر حرارتش زد و گفت : -سلام افرا !از آشنایی با تو خوشوقتم اسمش را میدانست و او را تو خطاب میکرد این عبارت تنها یک معنی داشت که حتی تو ارزش رقابت را هم نداری با نگاهی مسخ شده به او نگریست ،حس کرد برسرزبانش قلفی ده کیلویی بسته اند و قادر به سخن گفتن نیست بهار به طرف مسیح برگشت و در حالی که دسته گل در دستش را به دستش می داد به او چشمکی زد وبا لوندی گفت: –می بینم که خیلی خوش سلیقه ای ،افرا ملوس تراز اونیه که شنیده بودم ! ملوس تر درست مثل یه گربه مزاحم مسیح دسته گل را از دستش گرفت و با لبخند گفت : -نکنه به خوشگلی افرا حسودیت میشه ! -آره حسودیم میشه اما نه به خوشگلی افرل بلکه به خوش شانسی تو نگاهش را از مسیح گرفت ومهربان به افرا دوخت و با یک لبخند ملیح و زیبا گفت : -اما برعکس تو افرا اصلا خوش شانس نیست مسیح با نگاهی عاشقانه و محبت آمیز به افرا گفت : -فکر نکنم نظر افرا هم ،همین باشه بهاراز روی سر شانه اش به اونیم نگاهی انداخت وبا اخم ظریفی گفت : -خوب حتما اونم عاشق ریخت وقیافه ات شده و هنوز خبر از اون اخلاق تک و منحصر به فردت نداره ،پر واضحه که از دست اخلاق گند تو به این روز افتاده ! واژه حتما در کنار اوهم برایش پراز مفهوم بود بهار نگاه افسونگرش را به سمت افرا چرخاند و با لحنی کاملا صمیمی از او پرسید :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-اینطور نیست افرا جان ؟ افرا در زیر چشمان مخمورش احساس خفگی میکرد پس نگاه عصبیش را به مسیح دوخت وسکوت کرد .مسیح که در نگاه عسلی افرا کلافگی را حس می کرد رو به بهار گفت : - بهار نمی بینی حال افرا اصلا خوب نیست ! بهتره سوالاتت و بذاری برا یه وقت دیگه چقدر گرم وصمیمی با هم رفتار می کردند ،انگار که سالها در کنار هم زندگی کرده وبارها رفتار همدیگر را کنترل کرده بودند و از زیر وبم اخلاق هم خبر داشتند نگاهی با حسرت به سر تا پای بهار انداخت زیباتر از آن چیزی بود که همیشه تصور می کرد ،دختری خوش برخورد که گرما وحرارت را از رفتارش به خوبی حس میکرد با خود اندیشید اینهمه انرژی در کنار مسیح قطعا به تحلیل می رود چشمان عسلیش همرنگ چشم او بود و او از این تشابه اصلا شادمان نشد چرا که به تنها چیزی که همیشه دلخوش بود همین بود که مسیح رنگ چشمانش را دوست دارد و حالا دلیل اصلی اش را می فهمید نگاهش روی بینی کشیده اش سر خورد اصلا مشخص نبود عملی است یا واقعی ، حتی اگر عملی هم بود خوب با صورتش مچ شده بود روی لبهای گوشتی خوش فرمش رژ جیقی مالیده بود که با پوست روشنش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود ،پس چرا مسیح برایش جبهه نمی گرفت که رنگ رِژش راعوض کند، ویا چرا از این رنگ رژ استفاده کرده است .آهی از سر حسرت کشید چرا که مسیح گفته بود رفتارش با او فرق می کند و چقدر هم رفتارش با او در تضاد بود دستهای سفید وظریفش بیشتر از هرچیزی توجهش را جلب کرد .انگشتان کشیده ومانیکور شده اش چنگ به دلش می انداخت کاملا مشخص بود اصلا به کارهای خانه عادت ندارد این را مسیح قبلا به او گفته بود در برابر اینهمه زیبایی بهار احساس حقارت می کرد این دختر پر شور وحرارت از هر لحاظ از او سرتر بود پس مسیح حق داشت او وزندگیش را فدای این دختر طناز کند ،اما او که با این قضیه کنار آمده بود ومی خواست خود و احساساتش را فدای خوشبختی مسیح کند پس چرا مسیح او را در گردباد غرورش نیست ونابود کرده بود مسیح وبهار سرگرم گفتگو بودند.درجه حرارت بدنش لحظه به لحظه بالا تر میرفت و احساس تهوع وسرگیجه می کرد حس می کرد حالش زیر و رو شده و حس حسادتی عمیقی وجودش را در کوره ای از آتش میگداخت
۶۹۸ ثانیه ای قادر به تحمل بهار در کنار مسیح نبود اما باید خویشتن داری خودش را حفظ می کرد و در مقابل بهار ضعف نشان نمی داد نمی خواست بهار بفهمد که او و‌ مسیح چه به روزش آورده اند غرورش این اجازه را به او نمی داد پس برای کنترل خشم درونش چشمانش را برهم فشرد وآهی از عمق وجود کشید چقدر دلش میخواست همه اتاقش را ترك کنند تا او ساعتی با غم درونش تنها باشد ودر تنهایی وعزلت به بدبختی خودش اشک بریزد بهار که حس می کرد افرا از دیدارش خشنود وراضی نیست بار دیگر به رویش خم شد و گونه اش را بوسید و گفت : -دلم می خواست بیشتر پیشت بمونم اما حس می کنم به استراحت بیشتر از هرچیزی نیاز داری پس مزاحمت نمی شم و برات آرزوی سلامتی می کنم سپس لبخندی زد و ادامه داد -سعی کن زودتر خوب بشی وگرنه مجبوری این چهره عبوس واز خود راضی و تمام ساعت روز تحمل کنی با اشاره به مسیح به روی قلب افرا خراش عمیقی انداخت،کاش می فهمید چقدر با حرکاتش اورا می آزارد -بهتر که شدی بیشتر بهت سر می زنم باید بهم یاد بدی با چه ترفندی تونستی تو قلب این دیوار یخی نفوذ کنی واونو از هم بپاشی پس او هم مسیح را دیوار یخی می نامید چه وجه تشابهی بینشان حاکم بود به خودش فشار آورد تا که قفل سکوتش را بشکند و چیزی بگوید آرام وبا زور با لحن خفه ای نجوا کرد -لطف کردین تشریف اوردین بهار خوشحال با لبخند زیبایی گفت : -خواهش می کنم ،دیدارتو برام سعادتی بود از اینهمه اظهار محبت حالش بهم می خورد دلش می خواست فریاد می کشید از اینجا برو وبذار به درد خودم بمیرم اما فقط با نگاهی سرد که تا مویرگهای قلب بهار نفوذ میکرد به او نگریست بهار رو به مسیح با کمی دلخوری گفت : -خوب من دیگه می رم
مسیح تنها به لبخندی اکتفا کرد وبرای بدرقه اش حتی تکانی هم به خود نداد .افرا در بهت ملاقات بهار مانده بود .اصلا چرا آمده بود؟ و از این ملاقات چه هدفی داشت !........چرا مسیح اینهمه بی ملاحظه با او گرم وصمیمی رفتار می کرد ؟......... از رفتار چندش آور مسیح حالش منقلب شده بود هرگز تصور نمی کرد تا این حد نامرد وعوضی باشد که بخواهد با احساسات پاك او اینگونه بازی کند بعد از رفتن بهار مسیح دسته گل بهار را به دست نازنین داد وگفت : -خواهش می کنم یه گلدون براش پیدا کن از این حرف مسیح پراز خشم شد، چرا خودش دسته گل ارجمند را با آنهمه غرور ونفرت در جوب آب پرت کرده بود و حالا می خواست دسته گل دوست دختر عزیزش را آیینه دق او کند دهان باز کرد اعتراض کند که نازنین که به خوبی میدانست مسیح اورا پی نخود سیاه فرستاده با دسته گل بهار از اتاق خارج شد مسیح کنارش روی لبه تخت نشست ومهربان پرسید: -نمی خوای بهم بگی چی شده! وچه چیزی تو رو به این روز انداخته؟ نگاهش را از او گرفت ودوباره به پنجره کناریش زل زد وآرام نجوا کرد -یعنی خودت نمی دونی چی شده ! با دو انگشت چانه اش را گرفت ونرم سرش را به طرف خودش برگرداند وگفت : -باید از کجا بفهمم ! نفسش را پراز غصه بیرون داد وهمراه با پوزخند غلیظی اضافه کرد -یعنی با من بودن اینهمه برات سخت بوده که باعث شده به این روز بیفتی ! پراز خشم و به تندی گفت : -تو منو فریب دادی ،بهم گفتی دوستم داری ومی خوای تا همیشه کنارم بمونی آشفته وعصبی گفت : -مگه دروغ گفتم !........کدوم یک از این حرفهام دروغ بوده ؟ لب وچانه اش همزمان لرزیندند وبغض الود نالید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا