eitaa logo
🕊سبک بالان عاشق🕊
361 دنبال‌کننده
16هزار عکس
10.4هزار ویدیو
37 فایل
﷽ آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن ... ✅ ارتــبــاط ، انتقاد و پیشنهاد 👇 @shahadat07 با شهدا بودن سخت نیست با شهدا ماندن سخته
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊سبک بالان عاشق🕊
‍ ✨🍃🌸🌻☘🌹 🍃🌸🌻☘🌹 🌸🌻☘🌹 🌻☘🌹 ☘🌹 🌹 🌹📜 شهیدمدافع وطن ✨تاریخ تولد : ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ ✨محل تولد : فارس ✨درجه : ستوان دوم ✨محل شهادت : سراوان سیستان و بلوچستان ✨علت شهادت : درگیری با اشرار مسلح 💚شب قبل از شهادتش به مناسبت هفته نیروی انتظامی دعوت شده بودیم مراسم جشن. پسر سه ساله‌اش، محمد، بدجوری به بابا آیت وابسته بود و مرتب از سر و کولش بالا می‌رفت. محمد قبل از عید نوروز به دنیا آمده بود و آیت، مثل خیلی از همکاران، به دلیل آماده باش ایام عید نتوانسته بود موقع تولد فرزندش حاضر باشد. شاید به همین خاطر می‌خواست یک طوری جبران کند. او با صبوری خاص خودش محمد را بغل می‌کرد و نوازش می‌داد. عجیب به پسرش علاقه داشت. خودش می‌گفت: «آگه تو خونه باشم و محمد بیدار باشه برای بیرون رفتن مشکل دارم. چون اصرار داره حتماً با خودم ببرمش. صبح‌ها هم یواشکی که او خواب است می‌آیم سر کار». 💚 صبوری جناب سروان خانعلی پور بین همکاران زبانزد بود. گوش شنوایی داشت برای شاکیان. وقتی یک بلوچ با توپی پُر برای شکایت می‌آمد پاسگاه خیلی متواضعانه با او برخورد می‌کرد. طوری بود که بیشتر ارباب رجوع‌ها با برخوردهای جناب سروان آرام می‌شدند. آیت در سلام کردن پیشقدم بود حتی به سربازان و همکارانی که از خودش درجه کمتری داشتند . 💚 صبح شانزدهم مهر ماه ۱۳۹۳ تلفن پاسگاه زنگ خورد. صدای دادخواهی یک آدم ضعیف و مظلوم در گوشی پیچید. با لهجه محلی التماس می‌کرد که به فریادش برسیم: «این‌ها دزد ناموسن. این‌ها بی شرفن. به دادمون برسین ...». نباید تعلل می‌کردیم. سریع با آیت و چند نفر از همکاران سوار ماشین شدیم و به آدرسی که مرد بیچاره گفته بود رفتیم. جلوی یک مدرسه که رسیدیم ناگهان ۲ دستگاه پژو به ما حمله شد و ماشینمان را به رگبار بستند. 💚 دیگر نفهمیدم چه شد. به هوش که آمدم به من گفتند: «جناب سروان خانعلی پور شهید شده». نامردها با این روش کثیف برایمان تله گذاشته بودند و حافظان امنیت و ناموس مردم را به خاک و خون کشیدند. ✨شادی روح مطهرش صلوات✨ 💐الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ‍ تمام میشودبه پدرش.آغوش گرمش بهترین آرامش است.هرچه دختر نازکند،دل پدرعاشقانه‌تربرای ثمره وجودش میتپد. خستگیهایی که برتن پدرسنگینی میکند با تمام میشودامابزرگترین برای یک دخترجای خالی پدراست. محروم شدن از پرمحبت و جای خالی دست پرمهرش که موهای دخترش را نوازش کند و شود. میخواهم ازدختری بگویم که عاشقانه ‌هایش با،پدرختم میشود به بر ... ،دلتنگیهایش را ازکودکی بابغل کردن لباس نظامی که نشان پدر است تسکین می‌دهد. تنهاتصور او ازچهره پدر،عکسی است که آقاحمیدقبل از،رفتن به ، برای شهادتش آماده کرده بود. تولد نادیامصادف شدبا پدرش وبهترین هدیه‌اش شد .حمید۲۰ ساله،دل کند،ازدخترش به حرمت . چندروزقبل ازشهادتش هرچه زنگ زد دخترش خواب بودنتوانست،صدایش را بشنود.حتی حسرت دیدن راه ‌رفتن های دخترش هم بردلش ماندو . حالا،دخترقصه ما،دلش به به‌جامانده خوش است،وافتخارمیکند به پدری که جوانی‌اش رافدای خواهر ارباب کردو طعم بی‌تابی سهم دخترش شد. خداراشکرسنگ سرد ندارد وگرنه تاحالا،بارها از برای پدرش،دلش گرفته بود،بغضش ترکیده بودوهزار تکه شده بود.. 🍃به مناسبت 📅تاریخ تولد‌:۲۴تیر۱۳۷۲ 📅تاریخ شهادت:۱۹آبان۱۳۹۲ 🕊محل شهادت:دمشق.زینبیه 🥀مزار:مشهدبهشت رضا ┏━✨🕊✨🌺🕊🌟━┓ 🆔@sabokbalan_e_ashegh ┗━✨🕊✨🌺🕊🌟━┛
🖋خاطره ای از زبان همرزم شهیددوستعلی فرجی 💢شجاعت شهید «دوستعلی فرجی» در تنگ بینا 🔻اول مهرماه سال ۱۳۵۹محوطه چاه های نفت تنگ بینا،تعدادی از نیروهای ژاندارمری،سپاه،نیروهای داوطلب و یک گردان زرهی از لشکر خرم آباد؛ هرکدام تحت امر فرماندهی خود در این محل حضور داشتند. فرماندهی نیروهای سپاه و داوطلب با شهید گرانقدر اکبر فرجیان زاده بود. 🔹حدود ساعت یک بامداد،شهید فرجیان زاده با هماهنگی دیگر فرماندهان فراخوان داد و همه افراد را جمع نمود و اظهار داشتند فردا به مواضع دشمن یورش خواهیم برد؛ شور و هیجانی بین نیروها بوجود آمد،لحظه ها به کندی سپری می شد و همه در انتظار فرمان حمله بودند. 🔹دوم مهرماه تقریبا بعد از نماز صبح هنوز هوا روشن نشده بود، تانک ها که تعداشان ۸ تا بود پشت سر هم آرایش گرفتند؛ تانک اول حرکت نموده و جلوی افرادی که تجمع کرده بودند ایستاد،شهیدفرجیان زاده روبه نیروها کرد و گفت چند نفر که زن و بچه نداشته باشند بیان و سوار تانک شوند،معلوم بود کسانی که روی این تانک M60 قرار می گیرند ریسک بالایی را می پذیرند و باید آماده شهادت باشند؛اولین کسی که علیرغم اینکه متاهل و دارای فرزند بود، دلاورانه جلو آمد و پرید روی تانک؛ شهید گرانقدر دوستعلی فرجی از نیروهای غیور و شجاع ژاندارمری بود، سلیمان اسفندیاری، مجید آذرنگ از بچه های دزفول، علی نقی قاسمی، غیاثی و جهانگیر فرجی و حسن روشنی هم اعلام آمادگی کردند و به همراه شهید فرجیان زاده،روی تانک اول سوار شدند،شهیدان عزیز احمد برازنده، محمدرسول فیضی، عبدالله فتاحی ونیز برادر علی عباس خزلی و...برروی دیگر تانک ها مستقر شدند. 🔹هوا هنوز روشن نشده بود که فرمان حمله صادرشد و از زمین و هوا غرش توپخانه،خمپاره انداز و موشک اندازهای کاتیوشا فضای سنگین و دلهره آوری را بوجود آورده بودند؛ تانک M60 اول با سرعت به حرکت درآمد،تقریبا سه کیلومتر که پشت سر گذاشت در انتهای کوهپایه آخرین پیچ تنگه،باوجود اینکه در یک افق باز در تیرس نیروهای عراقی قرار گرفت تا ده متری سنگرهای دشمن پیش روی نمود و بعد ترمز و توقف کرد،که بلافاصله از هر طرف به سمت تانک تیراندازی می شد و نیروهای ما نیز شجاعانه به مقابله پرداختند در حالیکه یکی از نیروهای عراقی روبرو تانک ایستاده بود و قصد شکار تانک با آرپی جی را داشت با عکس العمل فوق العاده شهید دوستعلی فرجی با گلوله اسلحه ژ۳، هدف قرارگرفت و از پا در آمد. 🔹حضور این شیرمرد در بین ما هفت نفر که گروه خط شکن محسوب می شدیم،مایه قوت قلب بود و به بقیه جرات و جسارت بیشتری می داد در حین به درک واصل شدن آرپی چی زن بعثی ها؛به یکباره موقع پیشروی تانک های عقبی و نفرات به معرکه،موج انفجارشدیدی همراه با گرد و خاک از پشت سرما در فاصله ای نزدیک آخرین پیچ جاده انتهای کوهپایه بوجودآمد که ناشی از برخورد تانک پشت سری با مین ضد تانک بود؛بلافاصله راننده تانک اول با سرعت زیادی فاصله گرفت و افراد روی تانک که بصورت سرپا،در حال درگیری و نبرد با نفرات دشمن بودند؛ به پایین پرت شده و به زمین افتادند، علی نقی قاسمی و مجید آذرنگ از سمت راست تانک افتاده بودند و گلوله خمپاره ای نزدیک آنها منفجرشد و به شدت زخمی شدند همزمان حسن روشنی نیز در درگیری با نیروهای عراقی مجروح شد. 🔹با این وضع حالا ما زمین گیر شده ایم و در برابر سنگرهای مقدم عراقی ها درگیر بودیم،دریکی از سنگرها آتش یک تیربار قدرت عکس العمل را از ما گرفته بود؛هم شهید فرجی و هم سلیمان اسفندیاری با زبان عربی آشنا بودند مرتب به آنها هشدار می دادند تسلیم شوند وگرنه نابود خواهندشد،هر دو نفر آنها هماهنگ و همزمان دو عدد نارنجک به سمت سنگر تیربارچی پرتاب کردند که نارنجک ها در داخل سنگر منفجر و افراد داخل سنگر به هلاکت رسیدند و تیربار خاموش شد. 🔹با خاموش شدن تیربار با دیگر سنگرهای دشمن درگیر شدیم،قریب به یک ربع طول کشید جاده ای که به واسطه پاره شدن شنی تانک دوم بر اثر برخورد با مین؛مسدود شده بود باز شود و نیروهای رزمنده و پشت سر آنها دیگر تانکها به ما ملحق شدند و درگیری شدت یافت و بعد از یک نبرد پیروزمندانه پاسگاه سنگی را به تصرف درآوردیم و تعداد زیادی که بیش از ۲۰ نفر بودند از نفرات دشمن به اسارت ما در آمدند و توسط شهید احمد برازنده و نیروهای ایشان که معروف به گروه ضربت بودند به پشت جبهه و ایلام منتقل گردیدند. 🔹(در واقع این اسرای عراقی اولین گروه از نیروهای دشمن بعثی بودند که در اولین روزهای آغازین جنگ در جبهه میانی (ایلام) توسط رزمندگان اسلام اسیر شدند و شاید ارتش عراق هیچگاه گمان نمی کرد که در ابتدای جنگ اسیر هم بدهد)و تعدادی از قوای دشمن نیز در میدان نبرد کشته یا زخمی شده بودند.همچنین چند دستگاه تانک، خودرو سبک و سنگین و دیگر ادوات نظامی و مقدار قابل توجهی سلاح و مهمات به غنیمت گرفته شد. ⊱🇮🇷✦‎࿐჻ᭂ🕊჻ᭂ࿐✦‎⊱🇯🇴 🆔@sabokbalan_e_ashegh ⊱🇮🇷✦‎࿐჻ᭂ🕊჻ᭂ࿐✦‎⊱🇯🇴
💢حمید خیلی به مستحبات پای بند بود. کافی بود روایتی درباره کار مستحبی ببیند، بهش عمل می کرد؛ حتی در بدترین شرایط بهش پایبند بود. 🔹برش اول: با موتورش تصادف کرده بود. رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق نوشته بود. کمر درد شدیدی داشت. حتی در این حالت مقید بود که بعد از اذان مغرب موقع آب خوردن بنشیند. می گفت: «از امام صادق (ع) روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزق مان بیشتر می شود». 🔹برش دوم: رفته بودیم فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده. تصمیم گرفتیم برای منزل جدید مان تابلویی از امام خامنه ای بگیریم. موقع حساب کردن، از فروشنده پرسید: «انگشتر درّ نجف دارید؟» نداشت. از فروشگاه که بیرون آمدیم، انگشتانش را تا جلوی صورتم بالا آورد و گفت: «این انگشتر درّ نجف همیشه همراهمه. شنیده ام هر کسی انشگتر درّ نجف همراهش باشد، روز قیامت حسرت نمی خورد. باید بروم این نگین را دو تکه اش کنم تا تو هم داشته باشی. دوست ندارم روز قیامت حسرت بخوری». 🔹برش سوم: قرار بود روز جمعه حمید با یکی از دوستانش برود قم. داشتم توی آشپزخانه برایش کتلت درست می کردم. ساکش را که بستم از فرط خستگی کنار پذیرایی دراز کشیدم. حمید داشت قرآنش را می خواند. وقتی دید آنجا خوابم گرفته، آمد بالای سرم و گفت: «تنبل نشو. بلند شو وضو بگیر راحت بخواب.» با خنده و شوخی می خواست بلندم کند. گفت: به نفع خودت است که بلند شوی و با وضو بخوابی وگرنه باید سر و صدای مرا تحمل کنی. شاید هم مجبور شوم پارچ آبی را روی سرت خالی کنم. حدیث داریم بستر کسی که بی وضو می خوابد مثل قبرستان مردار و بستر آنکه با وضو بخوابد همچون مسجد است و تا صبح برایش ثواب می نویسند. آنقدر گفت و سرو صدا کرد که به وضو گرفتن رضایت دادم. 🔹کتاب یادت باشد؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🕊🍂🌹🌹🍂🕊 🖋 من اصلا باورم نبود که حامد برود سوریه اصلا همیشه شوخی میکردم یک روز به حامدگفتم اصلا به من نمی آید زن شهید بشوم اصلا بلد نیستم  حامد گفت اشکالی ندارد بیا یاد میگیرم خوابید و چادرسیاهی را بر تنش کشید و گفت حالا تمرین کن و هرچه می خواهی بگو، ان روز دو نفری خیلی خندیدیم 🕊شبی که پیکر حامد را آوردند صحنه این خاطره به ذهنم می رسید ✍ راوی:همسر شهید 🌹 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💢علی اقا هم عاشقانه زندگی می‌کرد هم خیلی ساده وبی ریا بودن وبسیار به آقا امام حسین ( ع) وشهدا علاقه داشتن . 🔹سال ۹۶ فروردین بود ما اهواز زندگی می‌کردیم قرار بود با خواهرم وشوهر خواهرم یک تفریح دوروزه برویم تصمیم گرفتیم به شوشتر برویم وقتی به شوشتر رسیدیم شب را آنجا درون محوطه ی یک مسجد خوابیدیم که ما اطلاع نداشتیم پر از قبر شهدای گمنام بود . 🔹صبح که از خواب بیدار شدیم با تعجب دیدیم که روی قبر چند تا شهید گمنام خوابیدیم همون لحظه شهید با لبخند رضایت گفت: گفتم چرا دیشب اینقدر آرامش داشتم حالا فهمیدم به خاطر شهدا بود. 🔹راوی همسر شهید 🔹شادی روح شهید والامقام علی بخش حسنوند صلوات ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ و شهید عبدالله اسکندری می‌دهد: از شهادت پدر ایشان به ما نشد. اما بود که با اسیر، یا پرداخت بتوانیم پیکر پدر را بگیریم.  ☝️ ما به گفتیم که مادر جان به کسانی که می‌خواهند پدر را بازگردانند، ما نیستیم که از پول صرف این شود. یک هم نباید شود. پدر رفته بود تا آنها را به درک واصل کند. ما برای آنچه در راه خدا ، توقعی و نیستیم که به ازای پیکر پدرمان ریالی از بیت‌المال هزینه شود. زیرا هر کمک به آنها می‌شود. 🌟شادی ارواح مطهر شـهدا صلوات ‍       🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ کمتر ماه قبل از بود ، در جمع قدیمی و فرماندهان دلاور دفاع مقدس فارس . با هم عملیات را مرور میکردیم . از جلسه حاج وارد شد و از آنجا به بعد با تعریف های زیبایش از دوران دفاع مقدس همه را مجذوب خود کرده بود. در آخر بحث به تکفیریها در سوریه کشیده شد. حال داشت. دلش می خواست به رفته و از حریم حضرت زینب (سلام الله علیها) نماید. در آخر در حالیکه در حلقه زده بود گفت : به قسم اگر ببینم شهادت در هر گوشه از باز شده است. با باز به آنجا رفته و تا را در نکشم باز نخواهم گشت… ماه بعد ، در به دست پست ترین انسان ها به درجه رسید . . . 🔵 حاجت ها رو از طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن هر کسی با هر شهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت ✋سلام  بر همسنگران و دوستداران شهـــــداء🌹 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ بعد از عملیات خیبر ؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع) وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و نمک تبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت! گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته‌ای که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟» چیزی نمی‌گفت. به جان امام قسمش دادم، گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟ گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم. باور کن. همین‌را به امام‌رضا(ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد». عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت می‌شد، می گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی‌چه؟ اما دیگر انقطاعی شده بود.... امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.... راوی: مصطفی مولوی کتاب: نمی توانست زنده بماند خاطراتی از شهید مهدی باکری نویسنده: علی اکبری ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫ ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ﷽ ⏰ دختر و پسر ؛نسل سوم انقلاب،داعیه داره رهبر! از میگویند ؛ تمام فکر و ذکرشان شده گشتن به دنبال شهادت! اما با سیره ی شهدا ها فاصله دارند... که تمام ، وصایا و زیروبم زندگی شهدا را از حفظ است ؛ اما وقتی خواستگاری اجازه ورود میخواهد، آنقدر از ملک و پول و ماشین و سرمایه می پرسد! که را از یاد میبرد ، و های دویده به دنبال مادران منتظر را هم... از یاد میبرد ک آن زمان ها ، زن هایی بودند که در زیرزمینی با کمترین امکانات حاصل عشقشان را؛ با و ،بوی نم بزرگ میکردند تا همسرانشان آسوده خاطر بجنگند! بدون ... و که زینت بخش در و دیوار اتاقش بود، و هر راهی شهرش؛ به یکباره فراموش میکند که وعده ای داشته بین خودش و دوستان آنقدر به و زیبایی و مال و ثروت می اندیشد که از ماجرا غافل میشود!! آنقدر سخت گیری میکند که فراموشش میشود که اش ازدواج میکرده قربه الی الله... نه قربه الی قد و بالای محبوب زمینی! آن روزها اصلا اهمیتی نداشت، زیبارو نباشی! یا نداشته باشی! حتی دست و پایت جا مانده باشد در آن دورها... مهم این بود که بخواهی با همسرت باشی،شانه به شانه، قدم ب قدم تا خود بهشت... این روزها اما بوی گند به قدری مشام ها را بی حس کرده که دیگر اسم شده زیاده روی و اسم تجمل ، ....!! اما خود دانی؛ میخواهی بدرقه ی راهت دعای عکس روی دیوار اتاقت باشد یا حرف مردم کوچه و بازار... ...)) 🚶‍♀ ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ‍ ✨🍃🌸🌻☘🌹 🍃🌸🌻☘🌹 🌸🌻☘🌹 🌻☘🌹 ☘🌹 🌹 🌹📜 شهیدمدافع وطن ✨تاریخ تولد : ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ ✨محل تولد : فارس ✨درجه : ستوان دوم ✨محل شهادت : سراوان سیستان و بلوچستان ✨علت شهادت : درگیری با اشرار مسلح 💚شب قبل از شهادتش به مناسبت هفته نیروی انتظامی دعوت شده بودیم مراسم جشن. پسر سه ساله‌اش، محمد، بدجوری به بابا آیت وابسته بود و مرتب از سر و کولش بالا می‌رفت. محمد قبل از عید نوروز به دنیا آمده بود و آیت، مثل خیلی از همکاران، به دلیل آماده باش ایام عید نتوانسته بود موقع تولد فرزندش حاضر باشد. شاید به همین خاطر می‌خواست یک طوری جبران کند. او با صبوری خاص خودش محمد را بغل می‌کرد و نوازش می‌داد. عجیب به پسرش علاقه داشت. خودش می‌گفت: «آگه تو خونه باشم و محمد بیدار باشه برای بیرون رفتن مشکل دارم. چون اصرار داره حتماً با خودم ببرمش. صبح‌ها هم یواشکی که او خواب است می‌آیم سر کار». 💚 صبوری جناب سروان خانعلی پور بین همکاران زبانزد بود. گوش شنوایی داشت برای شاکیان. وقتی یک بلوچ با توپی پُر برای شکایت می‌آمد پاسگاه خیلی متواضعانه با او برخورد می‌کرد. طوری بود که بیشتر ارباب رجوع‌ها با برخوردهای جناب سروان آرام می‌شدند. آیت در سلام کردن پیشقدم بود حتی به سربازان و همکارانی که از خودش درجه کمتری داشتند . 💚 صبح شانزدهم مهر ماه ۱۳۹۳ تلفن پاسگاه زنگ خورد. صدای دادخواهی یک آدم ضعیف و مظلوم در گوشی پیچید. با لهجه محلی التماس می‌کرد که به فریادش برسیم: «این‌ها دزد ناموسن. این‌ها بی شرفن. به دادمون برسین ...». نباید تعلل می‌کردیم. سریع با آیت و چند نفر از همکاران سوار ماشین شدیم و به آدرسی که مرد بیچاره گفته بود رفتیم. جلوی یک مدرسه که رسیدیم ناگهان ۲ دستگاه پژو به ما حمله شد و ماشینمان را به رگبار بستند. 💚 دیگر نفهمیدم چه شد. به هوش که آمدم به من گفتند: «جناب سروان خانعلی پور شهید شده». نامردها با این روش کثیف برایمان تله گذاشته بودند و حافظان امنیت و ناموس مردم را به خاک و خون کشیدند. ✨شادی روح مطهرش صلوات✨ 💐الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک‌ بالان عاشق ﷽ ‍ تمام میشودبه پدرش.آغوش گرمش بهترین آرامش است.هرچه دختر نازکند،دل پدرعاشقانه‌تربرای ثمره وجودش میتپد. خستگیهایی که برتن پدرسنگینی میکند با تمام میشودامابزرگترین برای یک دخترجای خالی پدراست. محروم شدن از پرمحبت و جای خالی دست پرمهرش که موهای دخترش را نوازش کند و شود. میخواهم ازدختری بگویم که عاشقانه ‌هایش با،پدرختم میشود به بر ... ،دلتنگیهایش را ازکودکی بابغل کردن لباس نظامی که نشان پدر است تسکین می‌دهد. تنهاتصور او ازچهره پدر،عکسی است که آقاحمیدقبل از،رفتن به ، برای شهادتش آماده کرده بود. تولد نادیامصادف شدبا پدرش وبهترین هدیه‌اش شد .حمید۲۰ ساله،دل کند،ازدخترش به حرمت . چندروزقبل ازشهادتش هرچه زنگ زد دخترش خواب بودنتوانست،صدایش را بشنود.حتی حسرت دیدن راه ‌رفتن های دخترش هم بردلش ماندو . حالا،دخترقصه ما،دلش به به‌جامانده خوش است،وافتخارمیکند به پدری که جوانی‌اش رافدای خواهر ارباب کردو طعم بی‌تابی سهم دخترش شد. خداراشکرسنگ سرد ندارد وگرنه تاحالا،بارها از برای پدرش،دلش گرفته بود،بغضش ترکیده بودوهزار تکه شده بود.. 🍃به مناسبت 📅تاریخ تولد‌:۲۴تیر۱۳۷۲ 📅تاریخ شهادت:۱۹آبان۱۳۹۲ 🕊محل شهادت:دمشق.زینبیه 🥀مزار:مشهدبهشت رضا ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ شهدا... ❤️احترام به سادات ...❤️ سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یا زهرارا زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم.  چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است. از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.  چند نفر به استقبالش رفتند. او را صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آن ها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم: آقای تورجی زاده من دوست دارم به گردان یازهرابیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟ نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد یکدفعه پرید تو حرفم و با تعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد. بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست! من به گردان آن ها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند. با آن ها هم بسیار با محبت برخورد می کرد. 📚خاطرات شهید محمد تورجی زاده 🔊راوی: دکتر سید احمد نواب ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ 🍃🌺🍃🌺🍃 🌷چند سالے بود ڪه با محمدحسن بودم و چون مسافت محل سڪونت ما تا محل ڪار تقریبا زیاد بود فرصت مناسبے بود ڪه همدیگر رو خوب ... طے این مدت از لذت میبردم. 🌷با اینڪه بود و مسیر سرویس ما هم از مناطق بالا شهر تهران میگذشت، بارها توجه ڪردم ڪه خیلے تلاش میڪرد مسائل شرعے رو تو نگاه به رعایت ڪنه! 🌷رسول همیشه سر به زیر بود و از نگاه به نامحرم إبا میڪرد. 👌ازش پرسیدم تو رسول چے دیدے ڪه فڪر میڪنے شد عامل ؟ 🌷گفت: به جرات میتونم بگم دورے از نامحرمش...بین رفقا دائما میگیم این صفت رسول باعث شد رو از خدا بگیره... 🌷شنیدم از اطرافیان ڪه گفتن: تو صحبت با نامحرم حتے با بستگان هم همیشه سرش پایین بود. 🖊به نقل از دوست شهید 🌷 ..🌿🌺🌸🌺🌿 ╔═.🥀🍃.📿════╗ 🆔️@sabokbalan_e_ashegh ╚════🥀.🍃.📿═╝ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•