💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
•••🥀•••
روایت خواهرانه از یڪسال دلتنگے براے شهید ابولفضل سرلڪ
درست 17 ماه رمضان بود. مصادف با 22 اردیبهشت 1399. حالم از روز قبلش خوب نبود. تا سحر بیدار بودم ،حتے بعد از نماز صبح خوابم نبرد. انگار ڪلافه بودم و هر ڪارے مے ڪردم آرام نمے شدم. آن روز مادر هم زودتر از همیشه بیدار شد. مے توانستم حس ڪنم ڪه او هم مثل من ڪلافه بود. خواستم سرم را با ڪتاب خواندن گرمڪنم اما حوصله آن را هم نداشتم. ساعت گوشیام را نگاه ڪردم. 10:21 شده بود.
صداے در اتاق آمد. علے اڪبر بود. سلام ڪردم و پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «یک دقیقه بیا.» گفتم: «حال ندارم. نمیدونم چرا بے حوصله ام.» ڪمے نگاهش ڪردم. دیدم چشماش یه جورے شده و صورتش سرخ است. گفت: «بیا مامان حالش خوب نیست.» گفتم: « مامان ڪه الان پیشم بود. حالش خوب بود. چه شده؟» گفت: «بیا ابوالفضل مجروح شده.» با خنده گفتم: «الڪی...ڪجاش مجروح شده؟» جواب داد: «پاهایش.»
#شهیدمدافعحرمابوالفصلسرلک
#سالـروز_شهادت.....🕊🌹
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
•••🥀•••
روایت خواهرانه از یڪسال دلتنگے براے شهید ابولفضل سرلڪ
درست 17 ماه رمضان بود. مصادف با 22 اردیبهشت 1399. حالم از روز قبلش خوب نبود. تا سحر بیدار بودم ،حتے بعد از نماز صبح خوابم نبرد. انگار ڪلافه بودم و هر ڪارے مے ڪردم آرام نمے شدم. آن روز مادر هم زودتر از همیشه بیدار شد. مے توانستم حس ڪنم ڪه او هم مثل من ڪلافه بود. خواستم سرم را با ڪتاب خواندن گرمڪنم اما حوصله آن را هم نداشتم. ساعت گوشیام را نگاه ڪردم. 10:21 شده بود.
صداے در اتاق آمد. علے اڪبر بود. سلام ڪردم و پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «یک دقیقه بیا.» گفتم: «حال ندارم. نمیدونم چرا بے حوصله ام.» ڪمے نگاهش ڪردم. دیدم چشماش یه جورے شده و صورتش سرخ است. گفت: «بیا مامان حالش خوب نیست.» گفتم: « مامان ڪه الان پیشم بود. حالش خوب بود. چه شده؟» گفت: «بیا ابوالفضل مجروح شده.» با خنده گفتم: «الڪی...ڪجاش مجروح شده؟» جواب داد: «پاهایش.»
#شهیدمدافعحرمابوالفصلسرلک
#سالـروز_شهادت.....🕊🌹
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•