💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📙کتاب «دُرّ دوران»
🟠شهید مدافع حرم محمود نریمانی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷ایــــرانی بخــــرید
💥عاشق رهبر بود و پیرو امر او. زمانی که آقا مردم را به خرید کالای ایرانی توصیه کردند، او هم بیش از پیش به خرید کالای ایرانی روی آورد و دیگران را هم به آن توصیه میکرد. وقتی به خانه اقوام میرفتیم، اگر در آنجا کالای جدیدی میدید، میگفت: «ایرانیه دیگه؟ مبارکتون باشه.» اگر صاحبخانه میگفت ایرانی نیست، با شوخی و کنایه میگفت: «پس مبارکتون نباشه!»
💥بعضی وقتها اگر میدید صاحبخانه کالای خارجی خریده است، بسیار ناراحت میشد و میگفت:«مگه آقا، امام مسلمین نیست؟ وقتی میگه کالای ایرانی بخرید، یعنی برای ما وظیفه شرعی! نَه یک پیشنهاد از طرف رهبر. اگر دوست ندارید کارگرای ایرانی بیکار بشن، جنس ایرانی بخرید تا هم پولمون در سفره کارگر ایرانی بره و هم اقتصاد کشور شیعه قوی بشه.»
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
💐هدیه به روح مطهر شهید صلوات💐
📿اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد📿
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
💟#زندگی_به_سبک_شهدا
🌕شهید مدافعحرم هادی طارمی
🌹به سادگی یک شاخه گل رز
💐زندگی ما عادی بود؛ عادی و ساده. این سادگی را میشد در همهی ابعادش دید. از رفتارمان با هم گرفته تا جزئیات دیگر زندگی. هادی آنقدر درگیر کارش بود که همیشه روز تولدش را فراموش میکرد! برای همین وقتی برایش تولد میگرفتیم، غافلگیر میشد.
💐می آمد و در و دیوار خانه را تزئینشده میدید و میفهمید تولدش است! بیشتر اوقات به هم گل هدیه میدادیم. هادی خیلی گل دوست داشت. بعضی شبها که میآمد خانه، برایم دستهگل میآورد. سلیقهی خوبی هم در انتخاب گلها داشت. این علاقهاش به خرید گل برای من هم یکجور عادت شده بود. هر وقت میخواستم به مناسبتی برایش هدیه بگیرم، یک دسته گل هم میخریدم.
🎙راوے: همسر شهید
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📒کتاب «به رنگ حبیب»
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
✨هدیه به روح مطهر شهید صلوات
☂اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد☂
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
☀️#روز_شمار_شهدایی_مدافعان_حرم
امروز ۱۵دی۱۴۰۳مصادفاست با سالروز:
🦋ولادت شهید مصطفی عارفی
✨شــادی ارواح مطهر شـهدا صــلوات
📚#کتاب_شهدا
💠کتاب «رویای بیداری
خاطرات شفاهی خانم زینب عارفی
همسر شهید مدافعحرم مصطفی عارفی
✍🏼نویسنده : نسرین پرک
📃ناشر : نشر ستارهها
این کتاب روایتگر خاطرات شهید مدافعحرم مصطفی عارفی در ۱۲فصل با محوریت سبک زندگی اسلامی این شهید است؛ مخاطب اصلی این کتاب، نسل جوان است تا بیشتر با رشادتهای این شهید بزرگوار آشنا شوند.
🌟شادی ارواح مطهر شـهدا صلوات
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
#سلام_صبحتون__شهدایی
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
📚برشی از #کتاب_شهدا
📗صندوقچه گل رز
🌹شهید ابوالفضل راه چمنی
🟣اهمّیّت ویژه به نماز اول وقت
✨عازم شهرستان سبزوار بودیم. حدود نیمساعت مانده بود به مقصد برسیم که صدای اذان به صدا درآمد. داداش ابوالفضل گفت: «یک مسجد این نزدیکیها هست، ماشین را نگهداریم و نمازمان را بخوانیم.»
💜گفتم: ابوالفضل نیمساعت دیگه نمانده تا برسیم مقصد، میرویم لباسهایمان را عوض میکنیم، نفسی تازه میکنیم و با خیال راحت نمازمان را میخوانیم.
✨ابوالفضل گفت: «نه! نماز اول وقت یک چیز دیگه است. اگر شما نمیخواهید بخوانید، اشکالی ندارد اما من میخواهم نمازم را اول وقت بخوانم.
💜توی مسیر یک مسجد خیلی زیبایی بود. در محلی بنام «جاجرم» نگه داشتیم. ماشین را توی سایه پارک کردیم؛ وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. واقعا لذت بردم و خستگی از تنم برطرف شد.
✨میگفت مگر نه این است که مولایمان امام حسین علیهالسلام در وسط جنگ و خونریزی نمازش را اول وقت برپا کرد!
🎙راوے: برادر شهید
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
❄️اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد❄️
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📗کتاب «طائر قدسی»
🌕شهید مدافع حرم امین کریمی
❣هنوز که هنوز است، گاهی بوی اُدکُلُنش را حس میکنم. همیشه رایحه عطرش در فضای خانه میپیچید؛ میگفت: «همونطور که مردها دوست دارند همسرشون به خودش برسه، متقابلاً زنها هم انتظار دارند شوهر به خودش برسه!»
🌻عاشقانه دوستش داشتم؛ اکثر اوقات روی آینه متنهای عاشقانه مینوشت یا یک قلب میکشید و اسم من را توی آن مینوشت.
❣وقتی هم سرِ کار بود، برایم پیامک عاشقانه میفرستاد. اگر توی خانه مشغول کاری بود و صدای پیامک بلند میشد، میگفت: «ببین این مزاحم کیه؟»
🌻میدانستم طبق عادت همیشگی خودش برایم پیامک فرستاده؛ میگفتم: «مراحمه؛ زندگیمه...» میگفت:«چشمم روشن! حالا چی گفته؟» پیامکش را بلند بلند میخواندم.
❣به یاد ندارم اهل مجادله و بحث باشد. در اوج عصبانیّت میخندید و من هم از خندهاش خندهام میگرفت. وقتی از چیزی ناراحت میشدم، سریع یادم میرفت که مسئله چه بوده است.
🎙راوے: همسر شهید
🎂#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
☘اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد☘
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📘کتاب «برایم حافظ بگیر»
🟣شهید مدافع حرم شعبان نصیری
🦋یک وقتهایی میشد که از هزار نفر نیرو، یک نفر هم حاضر نمیشد برود جلو! آنوقت حاجشعبان خودش تنها راه میاُفتاد!
☂بعد که میافتاد جلو، بقیه هم دل و جرئت پیدا میکردند و دنبالش میرفتند. بعضی وقتها که با ماشین میرفتیم و گلولهها به بدنهی خودرو میخورد، میگفتم:«من میترسم»!
🦋حاجی با طمأنینه میگفت:«فکر بد نکن!». میدانست تا نیفتد جلو، کار پیش نمیرود. وقتی هم به هدف میرسید، برمیگشت.
☂میگفتم:«آقا نصیر حداقل بذار ببینند تا کجا رفتیم و چیکار کردیم!»، میگفت: «خدا ما رو نگاه کرد! برامون بسّه!»
🎙راوے: همرزم شهید
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🕊اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🕊
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🕊سبک بالان عاشق🕊
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽سبک بالان عاشق﷽ ایستاد پای امام زمان خویش 🍃 بهار پس از سیصد و شصت و پن
📚برشی از #کتاب_شهدا
📗تپه العیس
🔵شهید مدافعحرم میلاد بدری
تابستان که از راه رسید، کار میلاد بیشتر میشد. مسجد، دوباره کلاسهای تابستانی برگزار میکرد. تقریباً هر شب بعد از یک فوتبال سنگین، بچههای گروه را که حسابی گرسنه بودند، به فلافل دعوت میکرد و میگفت«حالا که گروهم به شبی با فلافل معروف شده، نمیشه که یک شب فلافل نخوریم. باید حتماً بخوریم😎🌭
خودش، دوتا فلافل میخورد؛ پشت سرش هم دو تا ماءالشعیر. سیدعمــــار میگفت: «میلاد! آخرش با این ماءالشعیــــر میمیریها!» او هم جواب میداد «بخور، سیدجان! خدا کریمــــه! فردا مسابقه داریم؛ باید خوب بخوریم تا برنده باشیم. مخصوصاً من که دفــــاع آخر هستم، نباید ضعیــــف باشم🥅💪
در زمین فوتبــــال، هیچکس از دفاع میلاد رد نمیشد. موقع بازی هم با کسی شوخی نداشت. وای به روزی که از تیمی گــــل میخوردند؛ یادش میرفت مربی مسجد است؛ داد و بیداد میکرد و همه را مقصّــــر میدانست. آن شب هم مثل همیشه بچههای مسجــــد و مربیها جمع شده بودند تو زمین فوتبــــال تا مسابقهای برگزار کننــــد. آقای صالحی، مربــــی دبیرستانیهای مسجد جامــــع هم بــــود⚽️🏟
شیخ طاهری از دوستانش میگفت: دو تیم شدیم، و میلاد طبق معمول، دفاع آخر ایستاد. مطمئن بودیم اگر توپ از دفاع رد شود، صاحب تــــوپ امکان ندارد بتواند از میلاد عبور کنــــد؛ هر طور شده، او را سرنگون میکند. تیم مقابــــل، دوتا گل زدند و یک گل هم خوردند. میلاد عصبــــانی بود. همــــه ترسیــــده و مانده بودند چطور میلاد را آرام کنند. اینجور وقتها، فقط زیتــــونزاده همتیمی شهید بود که میتوانست میــــلاد را آرام کند؛ که او هم نبــــود. میــــلاد هم کلّی سر و صدا کــــرد🗣😡
شیخحسن گفت: «رفتم کنار میلاد و گفتم: چِته!؟ چه کار میکنی!؟ میلاد هم که حسابی عصبانی بود، گفت برو ببینم، حوصله داری! لباس پوشید و از زمین بیرون رفت. این اخلاقش برای همه عادی بود. گل که میخورد و بازی را که میباخت، عصبانی میشد. شب، موقع نماز مغرب و عشا دیدم میلاد صف آخر ایستاده؛ سرش هم پایین است😞❤️
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🌈اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🌈
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📙کتاب «من سعیدم»
🟡شهید مدافعحرم سعید علیزاده
👶🏻✨دوازدهم اردیبهشت۶۸، شب بیست و سوم ماه رمضان به دنیا آمد. پسر ریزنقشی که سیاهی موهای انبوهش تا پیشانیاش را پوشانده بود. لمس انگشتان ظریف و کوچکش آرامش دنیا را به جانم ریخت.
☺️🎀هنوز اسم نداشت. قبل از به دنیا آمدنش، هر وقت به حاجی میگفتم برای بچه اسم انتخاب کنیم، سرسری میگرفت. میگفت: «خانمجان، مثل بقیه بچهها وقتی دنیا اومد، یه اسم خوب براش انتخاب میکنیم.»
😍🗳از بیمارستان که رسیدیم خانه، مریم وضو گرفت. روی کاغذ چندتا اسم نوشت و لای قرآن گذاشت. علی دستش بین صفحات قرآن چرخید و یکی از کاغذها را برداشت. مریم نگاهی روی کاغذ انداخت و با خوشحالی فریاد زد: «سعید...اسم سعید دراومد بابا»
☘حاجی نگاهی به صورت معصوم بچه انداخت و گفت:«خوشنام باشه! سعید یعنی سعادتمند و خوشبخت.» بین همهمان هیچ کس به اندازه علی خوشحال نبود. هر کس از راه میرسید، جلوجلو میگفت:«اسم داداش کوچیکم سعیده»
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💥اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد💥
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾◆🍃🌺🌸🍃◆✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📙کتاب «حبیب خدا»
🟡شهید مدافعحرم حبیب الله ولایی
💰سود در مقابل زحمت
❌🏦همواره مراقب بود تا حرامی به اموالش راه پیدا نکند. از بانک و سودهای بانکی هم گریزان بود. البته میگفت نظام بانکی ما با همه عیبهایش مورد تأیید شورای نگهبان است و سود پرداختی آنها اشکال شرعی ندارد اما قلباً میل نداشت پولش را در بانک بگذارد و از آن سود دریافت کند.
🌶🧑🏼🌾او در خانوادهای بزرگ شده بود که با کار و زحمت در زمین کشاورزی در زیر آفتاب و باران در گرما و سرما کار میکردند و عرق میریختند تا درآمدی حلال به دست آورند. میدانست که یک کشاورز با چه رنج و زحمتی سود به دست میآورد و نمیتوانست باور کند سودِ بدون زحمت حلال باشد.
🎙راوے: همکار شهید
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💥اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد💥
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾◆🍃🌺🌸🍃◆✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
🌺🍃🌸
🌸
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📗«سروها ایستاده میمانند»
🌹شهید مدافعحرم حسن قاسمی دانا
🟣نوموخوااام
شهید مصطفی صدرزاده نقل میکند: حسن قابلیّتهایی خاص داشت، برای همین همهجا همراهم میبُردمش و آنقدر صمیمی شده بودیم که همدیگر را داداش صدا میکردیم♥️
یکبار ماشین تدارکات تصادف کرد و مجبور شدیم با موتور به شهر برویم تا آذوقه و مهمات به قناسهها برسانیم. من موتورسوار خوبی نبودم؛ ولی حسن موتور سوار قهّاری بود🚨🏍
روی ترک موتور تریــــل نشسته بودم و بهســــرعت توی خیابانها پیش میرفتیم. چون خودش قنّاســــهها را چیــــده بود، خیلی خــــوب مسیر را بلــــد بــــود🏅
در حالی که با سرعت میراند، سرش پایین بود و بلندبلند مدح امیرالمؤمنین علیهالسلام را میخواند، مدحی سوزناک و رسا!🗣
با خودم فکر کردم که روی موتور باید حواسش ششدانگ به جلو باشد، با این وضعیتی که حسن پیش گرفته موتور میچرخد یا به یک نفر میزند و تصادف میکنیم🔥🤭
همچنان سرش پایین بود، طوری که دوسه متری خودش را میدید و مداحی میکرد💚
با دست به شانهاش زدم و فکرم را بلند به زبان آوردم: «داداش! سرت رو بیار بالا... الآن تصادف میکنیم»😒
اول به حرفم اعتنایی نکرد و مدحش را بلندتر از قبل خواند؛ دوباره محکمتر به شانهاش زدم و تکرار کردم: «سرت رو بالا بیار...بیار باالااا...»🤨
برای لحظهای سربرگرداند و با لهجه مشهدیاش بهم گفت:«نوموخوااام»🤫
گفتم:«اِاِ. یعنی چی که نمیخوای؟»🤥
یکمرتبه دوروبرم را نگاه کردم و دیدم تو خیابانهای حلب پُر است از زنهای بدحجاب یا بیحجاب؛ زیر لب گفتم: «آهااان... این سرش رو نمیآره بالا تا چشمش به نامحرم نیفته.»😢
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
🕊┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄🕊
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📒کتاب «الی الحبیب»
🌹شهید مدافعحرم علیرضا بابابی
🌟زمانی که علیرضا تصمیم گرفت به مدافعان حرم ائمه بپیوندد، رضایت مرا جلب کرد. شب اوّلی که به رفتنش رضایت دادم، بسیار ناراحت در بالکُن نشستم و حسابی گریه کردم. دست خودم نبود، خود به خود اشکم می آمد؛ اما به یاد مصائب حضرت زینب سلاماللهعلیها، خودم را آرام کردم.
🌟روزی که قرار بود اعزام شود، با فاطمه به خانهی ما آمدند. موقعِ رفتن گفت:«مادر، خانمی من اونوری شدم؛ یعنی دارم میرم». به یکباره حسّی عجیب و غریب پیدا کردم. دلم قبول نمیکرد برود اما به خودم گفتم این همه جوان رفتهاند، پسر من هم یکی از آنها. گفتم: «علیرضا برو خدا پشت و پناهت»
🎙راوے: مادر شهید🌹🌹
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸
﷽سبک بالان عاشق﷽
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📒کتاب «بر بلندای پالمیرا»
🌻شهید مدافعحرم علی اصغر شیردل
صدای گلوله و نارنجک همهجا را برداشته بود. ماشین درحال دُور زدن برای برگشت بود که در یک لحظه، به بلوار برخورد کرد و کج شد و با توقف ماشین، بارانِ گلوله سرازیر شد و انگار همه دنیا وارونه شده بود!
صدای یا علی گفتنِ علیاصغر(علی) توی ماشین پیچید و انعکاس صدایش تا ستونهای پالمیرا رفت؛ همانجا که قرنها پیش، نعره قهرمانها توی ستونهای محکمش پیچیده بود!
سرش روی فرمان ماشین افتاد؛ خون، ماشین را برداشته بود؛ تیر به پهلوی علی خورده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
رضا با فریاد گفت:
- مجتبی، مجتبی تو سالمی ؟!
مجتبی با صدای خفیفی گفت:
- سوختم ، سوختم!
- علی چی؟!
- علی شهید شد!
ماشین زیر حمله تیرها بود؛ بدن مجتبی خونریزی داشت؛ با ذکر یا زهرا، با دستگیرهی ماشین کلنجار میرفت؛ خیلی تقلا کرد؛ نفسهایش به شماره افتاد. دستهایش توانِ کلنجار رفتن با دستگیره را نداشت. بلاخره در باز شد؛ مجتبی شروع به تیراندازی کرد، در همان حال نعره میکشید.
رضا!
بیا کابین جلو
در رو باز کن ، فرار کن ، فرار کن!
سر علی روی فرمان افتاده بود و خون روی بدنش لخته شده بود. رضا اطمینان پیدا کرد که علی شهید شده و به سرعت خودش را از ماشین بیرون انداخت. بین زمین و آسمان معلق بود؛ صدمتر جلوتر خانهای بود که مجتبی و رضا به آنجا پناه بردند و دونفر از نیروهای سوری هم توی خانه بودند...
╔═.🥀🍃.📿════╗
🆔️@sabokbalan_e_ashegh
╚════🥀.🍃.📿═╝
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•