eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
174 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
103 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✍به بهانه ششم تیرماه سالروز ترور نافرجام حضرت آیت الله خامنه ای مدظله العالی 🖋دستی که انقلاب را بیمه کرد: 👈ششم تیرماه سالروز ترور نافرجام حضرت آیت الله خامنه ای مدظله العالی می باشد روزیکه یاد آور خیانت و جنایت منافقین در این سرزمین است آری چهار پنج روز از عزل بنی‌صدر می‌گذشت. 👈جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ روز بود. 👈آقای خامنه‌ای که از جبهه‌ها برگشته و خدمت امام رسیده بودند، بعد از دیدار، طبق برنامه‌ی شنبه‌ها، عازم یکی از مساجد جنوب‌شهر برای سخنرانی بودند.آقای خامنه ای نیم‌ ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسیدند پس از اقامه نماز ظهر آقا رفتند پشت تریبون. نمازگزاران همان‌طور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسش‌های نوشته‌ی مردم را به سخنران می‌دادند،.آقا در سخنرانی مقدمه‌ای ‌چیدند تا به این‌جا ‌رسیدند که: امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده و من می‌خواهم به بخشی از آن‌ها پاسخ بدهم. 👈بین جمعیت ضبط صوتی دست به دست شد تا رسید به جوانی با قد متوسط و موهای فری و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با ته‌ریش مختصر که آن روزها کلیشه‌ی چهره‌ و تیپ خیلی از جوان‌ها بود. خودش را رساند به تریبون. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روی دکمه‌ی Play. شاسی تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پایان نوار، اما او رفت.یك دقیقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا همین‌طور که صحبت می‌کردند، گفتند: «آقا این بلندگو را تنظیم کنید.» بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: در زمان امیرالمؤمنین، زن در همه‌ی جوامع بشری -نه فقط در میان عرب‌ها- مظلوم بود. نه می‌گذاشتند درس بخواند، نه می‌گذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سیاسی تبحر پیدا بکند، نه ممکن بود در میدان‌های... انفجار!آقا که هنگام سخنرانی رو به جمعیت و پشت به قبله بودند، با یک چرخش 45 درجه‌ای به طرف چپ جایگاه افتادند. اولین محافظ خودش را بالای سر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان یك محافظ، به تنهایی تلاش كرد كه آقا را بیاورد بیرون. 👈سالها از این ماجرا می گذشت در اوايل رهبري آيت الله خامنه اي، شهيد سيد عباس موسوي (دبيرکل سابق حزب الله لبنان) براي ديدار با رهبري و عرض تسليت به پسر امام، مرحوم حجت الاسلام احمدآقا خميني به ايران مي آيد و با سيد احمد آقا ملاقات مي کند و به ايشان تسليت مي گويد.شهيد موسوي در اين ديدار مي گويد: يک روايت هست که مضمونش اين است که پيغمبر اسلام(س) به علي(ع) مي فرمايند که در آخرالزمان يکي از فرزندان من که همنام پيامبر بني اسرائيل است به حق قيام مي کند و ظالم را از کشورش بيرون مي کند و حکومت تشکيل مي دهد و بعد از او فرزند ديگر من از اهل خراسان که همنام علي است صاحب حکومت مي شود و در دست راستش خللي وارد مي شود و پرچم را به صاحب امر مي دهد. 👈تا سيد عباس اين روايت را به سيد احمد آقا گفت، سيد احمد آقا جواب داد: حالا شما اين را گفتيد من هم يک چيز به شما بگويم؛ وقتي روز ششم تير، آقاي خامنه اي ترور شد به من گفتند که اين خبر را به امام بدهيد؛ من ترسيدم که خبر را بگويم براي قلب امام مشکلي پيش بيايد لذا نگفتم. باز بعد از مدتي با ترس رفتم خدمت امام. تا امام مرا ديد فرمود: فکر مي کنيد که من خبر ندارم چه اتفاقي افتاده است. بعد امام به من فرمود: دست راست آقاي خامنه اي چي شد؟ من هم گفتم که دست راست ايشان ديگر کار نمي کند و عصب دست شان از کار افتاده است.حاج احمد آقا افزود: «پس از اينکه اين حرف را زدم ناگهان ديدم امام رو به قبله ايستاد و سه بار فرمود: الحمدلله. 👈من تعجب کردم که چرا امام اين را گفتند اما اظهار ناراحتي نکردند و چيزي نگفتند. من اين ماجرا را نمي دانستم تا موقعي که حديثي که شما (شهيد موسوي) گفتيد خواندم و فهميدم که منظور امام چه بود. 👈الحمد الله ای که امام در آسیب دیدند دست راست آقای خامنه ای فرمودند حکایت از آن دارد که انشاء الله سید خراسانی که در دست راستش خللی می باشد مقدمات حکومت جهانی امام زمان را فراهم خواهد نمود به فضل الهی. حسن بابایی مدرس روشنگری استان اصفهان ☀️روشنا اصفهان:قرارگاه، مرجع تولید و نشر: رویدادها، عملیات های تبیینی فرهنگی هنری، عملیات روانی و رسانه ای. 🆔👉@roshana_esfahan •┈┈••••✾•🌿
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رهبر انقلاب خطاب به نامزدهای ریاست‌جمهوری: با خداوند خودتان عهد کنید که اگر رای آوردید کارگزاران خود را از کسانی قرار ندهید که ذره‌ای با انقلاب زاویه دارند 🔹کسی که با انقلاب، نظام و امام ذره‌ای زاویه دارد به درد شما نمی‌خورد. کسی که دلبستۀ آمریکا باشد برای شما همکار خوبی نخواهد بود. 🔹آن کسی که تصور کند بدون لطف آمریکا نمی‌توان قدم‌ازقدم برداشت او از ظرفیت‌های کشور استفاده نخواهد کرد. 🔹کسی که به راهبرد دین و شریعت بی‌اعتنایی کند همکار خوبی برای شما نخواهد بود. 🔹اگر شما نامزدها چنین عهدی با خدای خودتان ببندید بدانید کارهای انتخاباتی‌تان یک حسنه خواهد بود. @Farsna
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 مشارکت بالاتر= اقتدار بیشتر ❇️ اعتراف کارشناس شبکه اینترنشنال به تاثیر مشارکت حداکثری در انتخابات: 🔹 نظام‌های سیاسی هر چقدر بیشتر به آرای مردم تکیه داشته باشند، از موضع قوی‌تری می‌توانند در مجامع بین‌المللی حاضر شوند. 🔹 به عنوان یک دیپلمات شاهد بودم هرگاه مشارکت در انتخابات بالاتر بود، طرف‌های خارجی بر روی مواضع ایران حساب بیشتری باز می‌کردند. ✔️ به حامیان ایران بپیوندید 👇 https://eitaa.com/hamianeiran
664.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ 🔅الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ امِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِم عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اصرار بر كنترل کودک براي اينكه دقیقاً “همانی بشود كه ما می خواهيم” دو نتيجه در پی خواهد داشت: 🔸يا يك رُبات حرف گوش کن و همیشه تسلیم خواهیم داشت 🔸و یا یک آشوبگر و یاغی که هر مرزی را در می شکند. نتیجه وسواسها و اصرارهای بی مورد والدین بر آنچه الگوی از پیش ساخته تربیتی خود ساخته اند، این دو مورد است و حد وسطی هم ندارد! پس اولاً هیچگاه لباس از پیش بریده ای را برای تربیت کودکمان قواره نکنیم... و ثانیاً روی نسخه های تربیتی خود و دیگران اصرار بیش از اندازه نداشته باشیم...شاید این نسخه متناسب با کودک ما نباشد! 👇 Join @nooredideh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢 چسبیدن مُهر به پیشانی در سجده 🔹 اگر در سجده اول، مُهر به پیشانی بچسبد، باید برای سجده دوم مُهر را از پیشانی جدا کند و اگر مُهر را از پیشانی جدا نکند و به همان حال به سجده دوم برود، اشکال دارد. 📚 پی نوشت: رساله نماز و روزه آیت الله خامنه ای، مسأله ۲۷۷ 🖇 لینک مطلب: https://btid.org/fa/news/291838 📎 📎 ┄┅─✵🍁✵─┅┄ ✳️ شناسه پایگاه تخصصی فقه و احکام در ایتا، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام و... 🆔 @ask_ahkam
23.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰🖥 موشن گرافی/ انتخاب بدبینانه! تهیه و تولید: مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی ┄┅─✵🍁✵─┅┄ ✳️ شناسه پایگاه تخصصی فقه و احکام در ایتا، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام و... 🆔 @ask_ahkam
به نام خدا حوالی نیمروز ۱۸ ذی الحجه بود و پیامبر خدا در راه بازگشت از حجه الوداع. همه همراهان هم مخلصترین صحابه از مهاجرین و انصار. همه بچه انقلابیها. پیامبر خدا مورد خطاب قرار می گیرد که اگر امروز در این مکان و در این زمان آنچه به تو فرمان داده ایم به مردم ابلغ نکنی امر رسالت را تمام نکرده ای. یعنی ۲۳ سال نبوتت به یک اتمام حجتی بند شده است. بیا و اتمام حجت کن. خلاصه می کنم و شرح مفصل را از همه دعوت می کنم در خطبه غدیر مجددا و یکبار دیگر بخوانند. پیامبر هم شاخص ها را می گوید و هم مصداق را معرفی می کند. ۱۱۰ صحابی و ۸۴ نفر از تابعین هم متواترا خطبه را روایت کرده اند. پیامبر در بستر بیماری قلم و کاغذ می خواهد که این بار بنویسد ولی اجازه نمی دهند.... در سقیفه بنی ساعده مهاجر و انصار(شما بخوانید بچه حزب الهی ها و انقلابیها) دور هم جمع می شوند برای انتخاب جانشین پیامبر. صحبت از هر دری می کنند جز باب العلم مدینه العلم. سقیفه بر غدیر می چربد: مهاجران جانشینی را حق خود میدانند: اسلام در شهر آنها ظهور کرده، پیامبر بچه محل اونهاست، در شعب ابیطالب سختیها !کشیده اند، خانه و کسب و کارشان را رها کرده اند و مهاجرت کرده اند. و اینطرف انصار که به مهاجران پناه داده اند و شهر و خانه و زندگیشان را در اختیار پیامبر و مهاجران گذاشته اند. هر دو خلافت را حق خود میدانند اما سخن پیامبر چه بود؟ شاخص های پیامبر چه بود؟ مصداق پیامبر که بود؟ اهل سقیفه ۲۵ سال طلایی اسلام از این ۱۴۴۵ سال تاریخ اسلام را بدست گرفتند. فرق علی ع در محراب شکافته شد، جگر خونین امام حسن در تشت و سر بریده حسین ع بر نیزه و شهادت مظلومانه ۸ امام دیگر و حسرتی که قرنهاست به جا مانده. و اکنون ۱۴۳۵ سال بعد از آن واقعه، ولی و امام امت در همان روز سخن می گوید. در جمعی که کسی غریبه و بیگانه نیست. بیان شاخص ها برای شناخت اصلح روزگار ما. و باز تکرار تاریخ... 🗳 🔻ما را به دیگران معرفی کنید. https://rubika.ir/roshabandar •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وپانزده صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامان
.صد.وشانزده شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد. ــ الان میام! مهیا سری تکان داد. شهاب، به اتاق مریم رفت و یک دست لباس برداشت و به اتاق برگشت. ــ مهیا جان! بیا این لباس ها رو تنت کن. مهیا سری تکان داد. شهاب، از اتاق خارج شد. موبایلش را درآورد و شماره محسن را گرفت. ــ سلام کجایی؟! ــ مریم باهاته؟! ــ چیزی نیست! ــ زود بیاید خونمون. ــ بیا بهت میگم. ــ زود... تماس را قطع کرد. خداراشکر کرد، نزدیک بودند. اینطور بهتر میتوانست کارش را انجام دهد. در را زد و وارد اتاق شد. مهیا روی تخت نشسته بود. شهاب، با لبخند به طرفش رفت. مهیا به کمربند شهاب خیره شده بود. شهاب رد نگاهش را گرفت، که متوجه اسلحه اش شد! ــ چیه خانوم؟! به چی خیره شدی؟! ــ شهاب، ازش استفاده که نمیکنی! شهاب، کمک کرد، مهیا روی تخت دراز بکشد. ــ وقتی لازم باشه، استفاده میکنم. ... نگاهی به زخم پیشانی و چشمان مهیا انداخت؛ که از گریه ی زیاد، دورشان سرخ شده بود. ــ شهاب خوابم میاد! ــ خب بخواب خانمی! ــ میترسم چشام رو ببندم. شهاب، چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دستانش را مشت کرد. ــ من برات مداحی بخونم؛ آروم میشی... مهیا سرش را تکان داد. ــ منو یکم ببین... سینه زنیم رو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریمه این... دلم یه جوریه... ولی پراز صبوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه... منم باید برم... آره برم سرم بره... نزارم هیچ حرومی....طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد... نفس آخرم؛ بره... نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛ انداخت. با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و خودش را به آن رساند. در را باز کرد. به اتاق برگشت. اسلحه و موبایل و کتش را برداشت. پایین رفت. محسن و مریم وارد خانه شدند. ــ چی شده داداش؟! شهاب، اسلحه اش را در پشت کمرش گذاشت. ــ چیزی نیست. مریم برو پیش مهیا حواست بهش باشه... یه ثانیه هم تنهاش نزار... چراغ هارو هم خاموش نکن! ــ شهاب! چی شده؟! خب حرف بزن! ــ بعد بهت میگمـ... محسن تو با من بیا! قبل از اینکه بیرون بره، مریم را صدا کرد. ــ مریم به خانوادش زنگ بزن بگو که امشب میمونه پیشت، در مورد زخماش هم چیزی نگو... مریم، سری تکان داد و به اتاق شهاب رفت. مریم، با دیدن صورت زخمی مهیا؛ نگران به سمتش رفت. ــ خدای من! چه اتفاقی افتاده برات... سریع، تلفن مهیا را، از کیفش بیرون آورد. خاموش بود. بین وسایل شهاب گشت و شارژر را درآورد و گوشی را به شارژ زد. به محض اینکه روشن شد، دنبال شماره مهلا خانم، گشت؛ که با پیدا کردنش، دکمه اتصال را لمس کرد. ــ الو! مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟ ــ سلام خاله مهلا، من مریمم! ــ سلام دخترم! شرمنده فک کردم مهیایی... تو خوبی؟! آقا محسن خوبند؟! ــ خداروشگر سلام داره خدمتتون... راستش، زنگ زدم بگم؛ مهیا امشب پیش من میمونه. الان هم خودش داره شام درست میکنه، دیگه من زنگ زدم. ــ چرا چیزی شده؟! ــ نه خاله جان! مامان و بابام رفتند روستا؛ خونه ی عمه نسترن. چون تنهام؛ گفتم، کنارم بمونه. چون ممکنه شهاب هم بره کار دیر بیاد. ــ می خواید بیاید خونمون؟! ــ نه نه خاله! منم کار دارم. بمونیم بهتره... ــ باشه عزیزم! مهیا کارش تموم شد یه زنگ بهم بزنه... ــ باشه حتما! ــ عزیزم سلام برسون! ــ سلامت باشید. خداحافظ! گوشی را قطع کرد. نفس عمیقی کشید. سریع به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. کتاب هایش را برداشت و به اتاق شهاب برگشت. ــ باورم نمیشه همچین کاری کرده باشه!! شهاب، پوزخندی زد. ــ من از اول بهت گفتم؛ این دختره ولکن ماجرا، نیست. ــ حالا می خوای بری اونجا برای چی؟! ــ اونجا پاتوقشونه! ــ خب بری... می خوای چیکار کنی؟! ــ بپیج تو همین خیابون. محسن پیچید. ــ جواب منو بده