#نقش_انسان_در_تقدیرات_شب_قدر ۸
چندساعتـ⏰ـی بیشتر
به آغاز اولین لیله القدر نمونده!
این فرمول مهـ✅ـم رو یادت نره؛
مراقب باش
چیزهایی که از خدا میخوای؛
دستتو ازدست اهل بیت کوتاه نکنه👇
امام حسن علیه السلام :
برای کسی که عقل ندارد ادب وجود ندارد .
بحار الانوار: 78/111/6
#کریم_اهلبیت
#میلاد_امام_حسن_علیهالسلام
گلی زیبا نمایان در چمن شد
شب میلاد مولایم حسن شد
شدم امشب سراپا مست نامش
یقین مرغ دلم گردیده رامَش
#کریم_اهل_بیت
#میلاد_امام_حسن_علیه_السلام
📚 استفاده از قرص زیر زبانی هنگام روزه
💠 سؤال: استفاده از قرص زیرزبانی (دارویی)، در چه صورتی روزه را باطل نمی کند؟
✅ جواب: اگر چیزی از قرص زیر زبانی بلعیده نشده و در صورت آغشته شدن با آب دهان، بیرون ریخته شود، استفاده از آن مانعی ندارد و ضرری به صحت روزه وارد نمی کند.
#احکام_روزه #قرص_زیر_زبانی
🆔 @leader_ahkam
📚 فرو بردن اخلاط سر و سینه در حال روزه
💠 سؤال: فرو بردن اخلاط سر و سینه در حال روزه چه حکمی دارد؟
✅ جواب: اگر اخلاط سر و سینه به فضای دهان نرسیده باشد و یا در صورت رسیدن به فضای دهان، عمدا فرو داده نشود، روزه صحیح است ولی اگر به فضای دهان برسد و عمدا فرو دهد، بنابر احتیاط واجب روزه را باطل می کند.
#احکام_روزه #اخلاط_سر_سینه
🆔 @leader_ahkam
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش جالب مردم به یک سوال جنجالی..
چرا اسم کوچهها رو به اسم شهید میزنن؟
چرا به اسم سلبریتیها نمیزنن؟
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #پنجاه_وچهارم میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #پنجاه_وپنج
مداحی تمام شد...
مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود
صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
_سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
_جانم
_کمک می خواید
_آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در را زد
صدای زهرا اومد
_کیه
_منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند
زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد...
مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مریم سری تکون داد و مشغول شد..
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خانه رفت وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن
نماز هایشان را خواندند
مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود
با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید
_بله بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
_خانم مهدوی
_بله
_می خواستم بابت حرف های عمه ام...
ع
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
_لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی خودشون بگید
به داخل پایگاه رفت و در را بست
شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید
خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که عمه اش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود...
الان آمده بود عذرخواهی ڪند اما دیر شده بود
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت
_مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور
زهرا_ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
_مهیا تو چی؟؟
_معلوم نیست خبرت می کنم..
#از_لاک_جیغ_تا_خدا