eitaa logo
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
174 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
6.6هزار ویدیو
103 فایل
این کانال با هدف تعامل و هم افزایی بانوان فعال و توانمند قشم، در عرصه فرهنگی و مذهبی و محوریت جهاد تبیین با نگاهی نو و متفاوت جهت صحنه گردانی ایجاد شده است. (صبرا=صحنه گردانان بردبار روایت امید) و وابسته به مدرسه علمیه ریحانه الرسول(س) قشم است.
مشاهده در ایتا
دانلود
راهکارهایی برای صبور شدن فرزندان خودتون صبور باشید 🔸در برخورد با مشکلات زندگی صبور بوده، از ابراز اعتراض‌های علنی و برخورد منفی با کودک خودداری کنید. گام به گام شروع کنید 🔸بعد از دوسالگی، وقتی کودکتون درخواستی از شما داره، در پاسخ به درخواست‌هاش کمی تامل کنید. گام به گام از ۲۰ ثانیه شروع و کم‌کم زمانشو اضافه کنید تا درخواست‌های کودک به تعویق بیفته و صبر کنه. بگذارید خودش کارهاشو انجام بده 🔸در انجام کارهایی که برای کودک مشخص کردین مثل «تمیز کردن اتاق» یا «جمع کردن اسباب بازی‌ها» صبور باشین و مداخله نکنین. از مواجهه کودک با مشکلات نترسید 🔸اگر کودکتون زمین افتاد یا دستش بُرید، خونسردیتون رو حفظ کرده و اجازه بدید کودک کمی درد رو تحمل کنه. انتظار رو شیرین کنید 🔸در زمان‌هایی مثل انتظار در مطب دکتر و یا ... برای کودک سرگرمی‌هایی مثل کتاب و پازل ببرید و مشغولش کنید. به قول‌هاتون عمل کنید 🔸به قول‌هایی که بعد از صبر کودک بهش میدین عمل کنید تا نسبت به حرف‌هاتون بی‌اعتماد نشه. @nooredideh
9 نكته مهم برای پرورش و تربیت فرزند 1- همیشه به كودک خود سلام كنید و به او احترام بگذارید. 2- زمانی با كودک سخن بگویید و یا بازی كنید كه او مشتاق باشد. 3- در تربیت كودک خود از زورگویی پرهیز كنید و مفاهیم زندگی را با زبان كودک و با عمل خود آموزش دهید. 4- با كودک رفتار محبت آمیز داشته باشید. 5- برای آموختن زندگی به كودک عجله نكنید و اجازه بدهید او از كودكی خود لذت ببرد. 6- ناكامی كودک را محترم بشمارید و او را از شكست نترسانید. 7- كودک را برای خودش و بر اساس توانایی هایش پرورش دهید و نه برای اینكه تصویری از آرزوهای شما باشند. 8- با صبر و سكوت با كودک خود ارتباط برقرار كنید. 9- به سخنان و نواهای كودک گوش دهید و هرگز سعی در خاموش كردن كودک نکنید. 👇 @nooredideh
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ چیکار کنیم انرژی منفی و سِحر توی خونمون وارد نشه؟ 🔶 نشر=سلامتی عج @sabraqeshm
1.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🏴 وفات حضرت عبدالعظیم حسنی و شهادت حضرت حمزه عموی پیامبر اکرم صلوات الله علیهم تسلیت باد
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 به نمایش بگذارید! مثل صحنه تئاتر 👈🏻 اگر می‌خواهید فرزندانتان انسانیت، اخلاق و زندگی درست را یاد بگیرند... صبرا قشم @sabraqeshm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ما افسانه نیستیم🙂✌️ دخترم در کلاس‌های تابستانی شهرک محل سکونت ما یعنی شهرک ارتش تهران شرکت می‌کرد. یک روز یک گل‌سینه هدیه گرفت که عکس شهیدی روی آن بود. آخر شب، گل سینه روی زمین افتاده بود. پایم رفت روی سوزن آن و حسابی خون آمد. بعد از پانسمان، گل‌سینه را برداشتم و باعصبانیت انداختم توی سطل زباله. آخر شب طبق روال هرشب سریال ترکیه‌ای را دیدم و خوابیدم. من اگر هر کار اشتباهی انجام دهم اما نمازم را سر وقت می‌خوانم. صبح حدود ساعت پنج بود. بعد از نماز صبح مشغول تسبیحات بودم که احساس کردم یک جوان روبروی من نشسته!! نفهمیدم خوابم یا بیدار، اما آن جوان که صورتش پیدا نبود به من گفت: ❌سریال‌هایی که می‌بینی افسانه است. اما ما افسانه نیستیم. ما با شما هستیم. باتعجب گفتم: شما کی هستی؟ گفت: تصویر من روی گل‌سینه بود که انداختی توی سطل. دویدم و رفتم داخل سطل را گشتم. تصویر یک شهید بود که زیر آن نوشته بود: خیلی برایم عجیب بود. به‌طور اتفاقی رفتم سر کمد کتابخانه. دیدم کتابی به نام سلام بر ابراهیم لابه‌لای کتاب‌ها است. کتابی در مورد همین شهید. مشغول مطالعه شدم. خیلی جالب بود. شوهرم را صدا زدم و پرسیدم که این کتاب کجا بوده؟ گفت: چند روز پیش توی اداره به ما هدیه دادند. هر دو جلد کتاب را آن روز خواندم. خیلی عالی بود. صبح روز بعد؛ بعد از نماز به بهشت زهرا رفتیم. ساعتی را در کنار مزار یادبود او بودم. 🦋حالا او حقیقت زندگیم شده. دیگر سراغ افسانه‌های ماهواره نمی‌روم. و نمازم نیز کاملاً تغییر کرده. 📙یاران ابراهیم. اثر گروه شهید هادی
‌یک روز چشم وا می کنی و می بینی همه ی فصل ها و ماه ها و روزها برایت شبیه به هم اند . در پنج شنبه همان احساسی را داری که در شنبه داری و غروب دوشنبه برایت با غروب جمعه ، هیچ فرقی ندارد ! بهار ، فقط بهار است و پاییز ، فقط پاییز ... دیگر زیباییِ گلها ، تو را به وجد نمی آورَد ، خِش خشِ برگ ها تو را یادِ کسی نمی اندازد و جدول های کنار خیابان را که می بینی ؛ به سرت هوای قدم زدن و دیوانگی نمی زند ! تنهاییِ پروانه ها دلت را نمی لرزانَد ، مقصد قاصدک ها برایت مهم نیست و دنبالِ شجره نامه ی جیرجیرک ها نمی گردی ! یک روز چشم وا می کنی و می بینی که زندگی را بیش از اندازه جدی گرفته ای و تمام تلاشی که می کنی برای زنده ماندن است ، نه زندگی کردن ! از یک جایی به بعد ، همه چیزِ جهان برایت تکراریست ، نه اشتیاقی برای عاشقِ کسی شدن داری و نه انگیزه ای برای عاشقانه با کسی حرف زدن ! تمام زندگی ات طبق فرمول یکنواختِ منطق ، پیش می رود و دیگر هیچ آرزوی عجیبی در سرت نداری ... آدم ها لابه لای مشکلات و سختی ها بزرگ می شوند اما بدان که آن روز ، تو بزرگ نشده ای ! فقط کودک بلند پرواز درونت را کشته ای ... بزرگ شدن اینقدرها ترسناک نیست ! ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
📚 رعایت نکردن نوبت 💠 سؤال: آیا رعایت نکردن نوبت و حق تقدم دیگران در صف نانوایی یا معاینه پزشکی و امثال آن، حرام است؟ ✅ جواب: اگر ظلم در حق دیگران محسوب شود، حرام است. 🆔 @leader_ahkam
📚 نگاه به زنان غیر مسلمان 💠 سؤال: آیا نگاه به زنان غیر مسلمان در کشورهای خارجی با توجه به وضعیت پوشش آنها، اشکال دارد؟ ✅ جواب: نگاه به زنان غیر مسلمان (بدون لذت و خوف وقوع در حرام) اشکال ندارد اما بنابر احتیاط واجب نباید به مواضعی نگاه کند که به طور معمول آن را می پوشانند. 🆔 @leader_ahkam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبرا قشم ( نشر خوبی‌ها)
💠رمان #جانَم_میرَوَد 💠 قسمت #هفتاد_وچهار شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نش
💠رمان 💠 قسمت از صبح تا الان در خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد _آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد _کیه _مریمم _ای بمیری مری بیا بالا مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست... _چند بار گفتم بهم نگو مری _باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد _سلام _علیک السلام مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد _بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی _کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت _وا پات چرا قرمزه _اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده _رو آب بخندی چته _تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی _اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد _این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد _خوبت می کنیم _جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟ _سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید _پاشو اینو بزن برام تو اتاقم _عکس چیو _عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد _چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد _چشم پاشد به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت _چی شده _نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید _زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه _عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد _کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد _اینو بکن مریم عکس را کند... و عکس شهید همت را زد _مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت _مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد _چی گفتی تو مریم دستش را کشید _بشین... فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی _باکی؟؟؟ مریم سرش را پایین انداخت _حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت _محــســـن؟؟؟ مریم اخم ریزی کرد _من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی _جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی _تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن _وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد _من برم دیگه کلی کار دارم _باشه عروس خانم برو _نمی خواد بلند شی خودم میرم _میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت... چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد... متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد