2.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی همه خواب بودن 😅
@nooredideh
اصرار بر كنترل کودک براي اينكه دقیقاً
“همانی بشود كه ما می خواهيم”
دو نتيجه در پی خواهد داشت:
🔸يا يك رُبات حرف گوش کن و همیشه تسلیم خواهیم داشت
🔸و یا یک آشوبگر و یاغی که هر مرزی را در می شکند.
نتیجه وسواسها و اصرارهای بی مورد والدین بر آنچه الگوی از پیش ساخته تربیتی خود ساخته اند، این دو مورد است و حد وسطی هم ندارد!
پس اولاً هیچگاه لباس از پیش بریده ای را برای تربیت کودکمان قواره نکنیم...
و ثانیاً روی نسخه های تربیتی خود و دیگران اصرار بیش از اندازه نداشته باشیم...شاید این نسخه متناسب با کودک ما نباشد!
#کانال_تربیتی_نوردیده 👇
Join @nooredideh
💢 چسبیدن مُهر به پیشانی در سجده
🔹 اگر در سجده اول، مُهر به پیشانی بچسبد، باید برای سجده دوم مُهر را از پیشانی جدا کند و اگر مُهر را از پیشانی جدا نکند و به همان حال به سجده دوم برود، اشکال دارد.
📚 پی نوشت:
رساله نماز و روزه آیت الله خامنه ای، مسأله ۲۷۷
🖇 لینک مطلب:
https://btid.org/fa/news/291838
📎 #احکام_نماز
📎 #احکام
┄┅─✵🍁✵─┅┄
✳️ شناسه پایگاه تخصصی فقه و احکام در ایتا، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام و...
🆔 @ask_ahkam
23.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰🖥 موشن گرافی/ انتخاب بدبینانه!
تهیه و تولید: مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
#انتخابات
#موشن_گرافی
┄┅─✵🍁✵─┅┄
✳️ شناسه پایگاه تخصصی فقه و احکام در ایتا، روبیکا، تلگرام، اینستاگرام و...
🆔 @ask_ahkam
به نام خدا
حوالی نیمروز ۱۸ ذی الحجه بود و پیامبر خدا در راه بازگشت از حجه الوداع. همه همراهان هم مخلصترین صحابه از مهاجرین و انصار. همه بچه انقلابیها. پیامبر خدا مورد خطاب قرار می گیرد که اگر امروز در این مکان و در این زمان آنچه به تو فرمان داده ایم به مردم ابلغ نکنی امر رسالت را تمام نکرده ای. یعنی ۲۳ سال نبوتت به یک اتمام حجتی بند شده است. بیا و اتمام حجت کن. خلاصه می کنم و شرح مفصل را از همه دعوت می کنم در خطبه غدیر مجددا و یکبار دیگر بخوانند. پیامبر هم شاخص ها را می گوید و هم مصداق را معرفی می کند. ۱۱۰ صحابی و ۸۴ نفر از تابعین هم متواترا خطبه را روایت کرده اند.
پیامبر در بستر بیماری قلم و کاغذ می خواهد که این بار بنویسد ولی اجازه نمی دهند....
در سقیفه بنی ساعده مهاجر و انصار(شما بخوانید بچه حزب الهی ها و انقلابیها) دور هم جمع می شوند برای انتخاب جانشین پیامبر. صحبت از هر دری می کنند جز باب العلم مدینه العلم. سقیفه بر غدیر می چربد:
مهاجران جانشینی را حق خود میدانند: اسلام در شهر آنها ظهور کرده، پیامبر بچه محل اونهاست، در شعب ابیطالب سختیها !کشیده اند، خانه و کسب و کارشان را رها کرده اند و مهاجرت کرده اند.
و اینطرف انصار که به مهاجران پناه داده اند و شهر و خانه و زندگیشان را در اختیار پیامبر و مهاجران گذاشته اند.
هر دو خلافت را حق خود میدانند اما سخن پیامبر چه بود؟ شاخص های پیامبر چه بود؟ مصداق پیامبر که بود؟
اهل سقیفه ۲۵ سال طلایی اسلام از این ۱۴۴۵ سال تاریخ اسلام را بدست گرفتند.
فرق علی ع در محراب شکافته شد، جگر خونین امام حسن در تشت و سر بریده حسین ع بر نیزه و شهادت مظلومانه ۸ امام دیگر و حسرتی که قرنهاست به جا مانده.
و اکنون ۱۴۳۵ سال بعد از آن واقعه، ولی و امام امت در همان روز سخن می گوید. در جمعی که کسی غریبه و بیگانه نیست. بیان شاخص ها برای شناخت اصلح روزگار ما.
و باز تکرار تاریخ...
🗳 #انتخابات
#امتداد_بدرقه_شهیدان
#حضور_حداکثری
#الگوی_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🔻ما را به دیگران معرفی کنید.
#روشنا_هرمزگان
https://rubika.ir/roshabandar
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
صبرا قشم ( نشر خوبیها)
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وپانزده صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامان
#رمان_جانم_میرود
#قسمت.صد.وشانزده
شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد.
ــ الان میام!
مهیا سری تکان داد.
شهاب، به اتاق مریم رفت و یک دست لباس برداشت و به اتاق برگشت.
ــ مهیا جان! بیا این لباس ها رو تنت کن.
مهیا سری تکان داد. شهاب، از اتاق خارج شد. موبایلش را درآورد و شماره محسن را گرفت.
ــ سلام کجایی؟!
ــ مریم باهاته؟!
ــ چیزی نیست!
ــ زود بیاید خونمون.
ــ بیا بهت میگم.
ــ زود...
تماس را قطع کرد. خداراشکر کرد، نزدیک بودند. اینطور بهتر میتوانست کارش را انجام دهد.
در را زد و وارد اتاق شد. مهیا روی تخت نشسته بود. شهاب، با لبخند به طرفش رفت.
مهیا به کمربند شهاب خیره شده بود.
شهاب رد نگاهش را گرفت، که متوجه اسلحه اش شد!
ــ چیه خانوم؟! به چی خیره شدی؟!
ــ شهاب، ازش استفاده که نمیکنی!
شهاب، کمک کرد، مهیا روی تخت دراز بکشد.
ــ وقتی لازم باشه، استفاده میکنم.
... نگاهی به زخم پیشانی و چشمان مهیا انداخت؛ که از گریه ی زیاد، دورشان سرخ شده بود.
ــ شهاب خوابم میاد!
ــ خب بخواب خانمی!
ــ میترسم چشام رو ببندم.
شهاب، چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دستانش را مشت کرد.
ــ من برات مداحی بخونم؛ آروم میشی...
مهیا سرش را تکان داد.
ــ منو یکم ببین... سینه زنیم رو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریمه این...
دلم یه جوریه... ولی پراز صبوریه... چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
منم باید برم... آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی....طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد... نفس آخرم؛ بره...
نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛ انداخت. با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و خودش را به آن رساند. در را باز کرد. به اتاق برگشت. اسلحه و موبایل و کتش را برداشت. پایین رفت.
محسن و مریم وارد خانه شدند.
ــ چی شده داداش؟!
شهاب، اسلحه اش را در پشت کمرش گذاشت.
ــ چیزی نیست. مریم برو پیش مهیا حواست بهش باشه... یه ثانیه هم تنهاش نزار... چراغ هارو هم خاموش نکن!
ــ شهاب! چی شده؟! خب حرف بزن!
ــ بعد بهت میگمـ... محسن تو با من بیا!
قبل از اینکه بیرون بره، مریم را صدا کرد.
ــ مریم به خانوادش زنگ بزن بگو که امشب میمونه پیشت، در مورد زخماش هم چیزی نگو...
مریم، سری تکان داد و به اتاق شهاب رفت. مریم، با دیدن صورت زخمی مهیا؛ نگران به سمتش رفت.
ــ خدای من! چه اتفاقی افتاده برات...
سریع، تلفن مهیا را، از کیفش بیرون آورد. خاموش بود. بین وسایل شهاب گشت و شارژر را درآورد و گوشی را به شارژ زد. به محض اینکه روشن شد، دنبال شماره مهلا خانم، گشت؛ که با پیدا کردنش، دکمه اتصال را لمس کرد.
ــ الو! مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟
ــ سلام خاله مهلا، من مریمم!
ــ سلام دخترم! شرمنده فک کردم مهیایی... تو خوبی؟! آقا محسن خوبند؟!
ــ خداروشگر سلام داره خدمتتون... راستش، زنگ زدم بگم؛ مهیا امشب پیش من میمونه. الان هم خودش داره شام درست میکنه، دیگه من زنگ زدم.
ــ چرا چیزی شده؟!
ــ نه خاله جان! مامان و بابام رفتند روستا؛ خونه ی عمه نسترن. چون تنهام؛ گفتم، کنارم بمونه. چون ممکنه شهاب هم بره کار دیر بیاد.
ــ می خواید بیاید خونمون؟!
ــ نه نه خاله! منم کار دارم. بمونیم بهتره...
ــ باشه عزیزم! مهیا کارش تموم شد یه زنگ بهم بزنه...
ــ باشه حتما!
ــ عزیزم سلام برسون!
ــ سلامت باشید. خداحافظ!
گوشی را قطع کرد. نفس عمیقی کشید. سریع به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. کتاب هایش را برداشت و به اتاق شهاب برگشت.
ــ باورم نمیشه همچین کاری کرده باشه!!
شهاب، پوزخندی زد.
ــ من از اول بهت گفتم؛ این دختره ولکن ماجرا، نیست.
ــ حالا می خوای بری اونجا برای چی؟!
ــ اونجا پاتوقشونه!
ــ خب بری... می خوای چیکار کنی؟!
ــ بپیج تو همین خیابون.
محسن پیچید.
ــ جواب منو بده
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
#ادامه_دارد
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صدوهفدهم
ــ همینجاست. بایست.
محسن، ماشین را نگه داشت.
شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن های محسن هم، توجه نکرد.
صدای آهنگ، از خانه بیرون می آمد. شهاب پشت سرهم آیفون را زد.
که نازنین؛ با لباس نامناسب در را باز کرد. شهاب سرش را برگرداند. فریاد زد:
ــ یه چیزی تنت کن!
نازنین، که از حضور شهاب، شکه شده بود؛ آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد.
پارتی، دخترانه بود. دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالا رفتند
شهاب، به سمت نازنین رفت. نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت.
ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ...
شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت.
ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!!
چرا لالمونی گرفتی...؟!!!
نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد.
ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ...
شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید:
ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟! حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟!
خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟!
اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟!
نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید.
ــ حالا زن من رو میترسونید. حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! اینجوری عذابش میدی! ولی کور خوندی...
فریاد زد:
ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو قلم میکنم!!
نازنین که نمی خواست کم بیاورد؛ گفت:
ــ اینقدر زنم زنم نکن... زن تو هم با دخترای خیابونی، فرقی نمیکنه...
شهاب، با عصبانیت به طرفش آمد. دستش را بالا آورد، که نازنین عقب برگشت و پایش به میز گیر کرد وروی زمین افتاد. شهاب از عصبانیت به نفس نفس زدن، افتاد.
دستش را پایین آورد.
ــ حیفه که دستمو نجس کنم... به پاکی زنم، ایمان دارم. اینقدر ایمان دارم ،که به حرف های چرت تو اهمیت ندم. حالا مثل بچه ی آدم، آدرس اون عوضی! مهران رو بهم میدی...
فریاد زد:
ــ باتوام! آدرس اون عوضی رو بده!
نازنین، که به این همه عشق شهاب به مهیا، حسادت می کرد؛ حاضر نبود که آدرس را به شهاب بدهد.
ــ من هیچ آدرسی ازش ندارم!
شهاب فریاد زد:
ــ نزار دیونه شم... دارم بهت میگم، آدرس اون آشغال رو بده!
ــ آدرسش رو بهت نمیدم. برا چیته؟ می خوای بری سراغش، چون مهیا جونت رو، یکم ترسوند؟! اصلا خوب کرد. خودم بهش گفتم. تقصیر منه؛ برنامه رو عوض کردم. والا قرار بود کارای بیشتری انجام بدیم.
با نعره شهاب، از ترس به مبل چسبید.
شهاب اسلحه اش را به سمت نازنین گرفت.
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش!
محسن به سمتش آمد.
ــ شهاب داری چیکار میکنی؛ شهاب؟! اسلحتو بکش اونور...
شهاب، بی توجه به محسن، روبه نازنین که از ترس اسلحه، میلرزید؛ گفت:
ــ اینقدر برام کم ارزشی، که میتونم... همین الان میتونم... کارتو یه سره کنم... پس مثل بچه ی آدم آدرس رو بده!
نازنین، تند تند سرش را تکان داد؛ و با گریه و زاری گفت:
ــ باشه! آدرس رو میدم. فقط اسلحه رو بکش اونور!
شهاب اسلحه را پشت کمرش گذاشت.
محسن، نفس آسوده ای کشید...
ـــ زود باش...!
شهاب، سوار ماشین شد و در را بست. محسن ماشین را روشن کرد.
ــ واقعا می خو استی بهش شلیک کنی؟!
ــ مگه مملکت بی صاحابه؛ که الکی بیام به یکی شلیک کنم. فقط می خواستم بترسونمش و آدرس اون عوضی رو ازش بگیرم.
ــ می خوای چیکارش کنی؟!
شهاب با اخم به بیرون خیره شد.
ــ الان خودت میبینی!
یک ربع ساعت طول کشید، تا به آدرسی که نازنین به آنها داده بود؛ برسند.
تا شهاب خواست پیاده بشود، محسن دستش را گرفت.
ــ شهاب، اسلحت رو بزار تو ماشین...
ــ محسن؛ حواسم هست.
ــ شهاب لطفا!
شهاب، کلافه اسلحه اش را به سمت محسن گرفت و پیاده شد.
به برج روبه رویش، نگاهی انداخت. محسن خودش را به شهاب رساند. شهاب به سمت ورودی رفت،
که نگهبان اجازه نداد وارد شود.
ــ با کی کار داری آقا؟!
ــ صولتی! مهران صولتی!
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
🔸آخرین عمل روز غدیر
🔹سید بن طاووس مینویسد:
در پایان روز غدیر، عظمت این روز را به یاد بیاور و مانند عاشقی که از معشوقش جدا افتاده، از فراق این روز تاسف بخور.💔
و حسرت این را به دل داشته باش
که خدا تو را شایسته دیدن روز ظهور اسرار الهی قرار دهد،🌱
و تو را از یاران مولایی قرار دهد که برای سرافرازی دین ذخیرهاش کرده،
و نام تو را در دیوان یاران او ثبت کند.💫
📚 اقبال الاعمال، ذیل اعمال روز غدیر
عیدی