دشت در دامان سبزت رنگ و رویش رفته است
گل ز هجران تو دیگر عطر و بویش رفته است
رسم مسلخ خانه ی چشم تو عاشق کشتن است
سر به روی سینه آمد هرکه سویش رفته است
نیست تمثیلی که در وصف تو گویم وین عجب
در قیاست ماه تابان آبرویش رفته است
حرفهایش بس که بیراه است نیشم می زنند
خار انگار در میان خلق و خویش رفته است
ما که از درماندگی در خویشتن پژمرده ایم
خوش بحال پای بیماری که کویش رفته است
با خودم گفتم که از سر یاد او بیرون کنم
باز شعرم بی هوا تا گفت و گویش رفته است...
#حسین_وصال_پور
🇮🇷 @sabzpoushan
غربت نشسته بر دلم ،درمان ندارد که
این جا که زندگی به من آسان ندارد که
من با تمام ماه ها در سال می گریَم
مرداد و تیرو مهر و آبان ندارد که
هرجا که هست می دود این سمت دلتنگی
شیراز و اصفهان یا تهران ندارد که
ماهی همیشه لاجرم وابسته بر آبست
دریا و تنگ و حوض یا لیوان ندارد که
یوسف همیشه جای در قلبِ زلیخا داشت
کنعان و مصر و چاه یا زندان ندارد که
اینجا دوباره پرسه هایم رو به تنهاییست
آفتاب و ابر و باد یا باران ندارد که
پژمرده می شود گلی بی باغبان آخر
در کوه و باغ و دره یا گلدان ندارد که
این گله خویش در به در دنبال گرگان اند
ربطی به ضعفِ عقل این چوپان ندارد که
روزی به روی قبر ما یک لاله می روید
ما زنده ایم و زندگی پایان ندارد که
#حسین_وصال_پور
🇮🇷@sabzpoushan