༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
مسئله این نیست که خرید کتاب چه قدر گرون تموم می شه؛
📚 مسئله اینه که اگر کتاب نخونی چه قدر برات گرون تموم می شه!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۵: سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۶:
هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می کرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که می خواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دو تا بمب هم کنار مینی بوس افتاده بود.
مردم سعی می کردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند. پایین جاده، گله ی گوسفندی را دیدم که به سمت کوه می آمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا می آمد.
ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم: «خالو، هو...خالو.»
داییام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید گفت:
«دختر، روله، این جا چه کار می کنی؟ آمده ای توی دل آتش چه کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!»
هواپیماها رفته بودند. رسید و دست به گردنش انداختم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این بار با فریاد و عصبانیت گفت:
«فرنگیس خدا خانه ات را آباد کند، با پای خودت آمده ای که بمیری؟»
با بغض گفتم:
«خالو، خانه ام...»
حرفم را قطع کرد و گفت:
«رحم به بچهات نیامد؟ حالا می خواهی چه کار کنی؟ برو توی دل صخرهای پناه بگیر.»
پرسیدم:
«تو چرا این جایی؟»
به گله اشاره کرد و گفت:
«نمی بینی؟ گله ی گوسفندم را آورده ام. باید ببرمشان جای امن. نمی خواستم گله ی گوسفندم دست دشمن بیفتند.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بع بع می کردند و وحشت زده از این طرف به آن طرف می دویدند. هر چه سعی می کرد، آن ها را جمع کند نمی توانست.
فریاد زدم:
«خالو، مواظب خودت باش.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمب هایشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و بع بع گوسفندها. بمب پشت بمب می بارید. من فقط به فکر سهیلا بودم.
نمی دانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم برگ های درختچه ها همه خاک آلود بودند. دل کوه تکه تکه بود. روی جاده را که تماشا کردم دیدم واویلا، مردم روی زمین افتاده اند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است. گوسفندهای دایی ام روی زمین افتاده بودند. بعضی هایشان دو نیم شده بودند. بعضی هاشان داشتند جان می کندند و روی خاک ها و آسفالت جاده دست و پا می زدند.
دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند. سهیلا را بغل کردم و دست هایم را روی گوش هایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ می کشید. من هم جیغ می کشیدم. از آسمان تنه ی درخت و شاخه های شکسته و خاک روی سرم می بارید.
هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سر بلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها رگبار بستند. انگار می خواستند کسی زنده نماند. تیر به درخت ها و گوسفندها و آدم ها می خورد و آن ها را دو نیم می کرد. همه مثل شاخه های درختان بلوط به زمین می افتادند.
خودم را زیر تخته سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می زدند. از زمین و آسمان، خاک و سنگ و شاخه ی درخت و گرد و غبار می بارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
تا فراق تو منِ دلشده را پیش آمد
به صد اندوه و غم و درد و بلا پیش آمد
گر دهد دست که روزی به وصال تو رِسم
با تو گویم که مرا بی تو چهها پیش آمد
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💢 شگفتا!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
📱💻🖥
💦 آب، بد است؟
نه، خیلی هم مفید است.
اما آب کثیف، بد است و برای سلامتی انسان ضرر دارد.
برای همین پالایه (فیلتر) تصفیهی آب میگذارند، تا آب سالم و گوارا به شهروندان برسد.
🌐 اینترنت بد است؟
نه، خیلی هم مفید است.
اما اینترنتی که فضای کلاهبرداری، محتوای غیراخلاقی، خشونت آمیز، اخبار دروغ و شایعه دارد، بد و به ضرر همه است.
برای همین برخی محتواها و برنامه های مخرب را مسدود و فیلتر میکنند تا امنیت روانی و زیست سالم را شهروندان لمس کنند.
این راهی است که همهی کشورهای پیشرفته جهان انجام میدهند. اما شوربختانه در ایران، تبهکاران قدرت و ثروت، فضای نخبگانی و افکار عمومی را طوری جهت دهی میکنند که کسی جرأت دفاع از مسدودسازی، تصفیه کردن و فیلترینگ را نداشته باشد. در حالی که این کار بخشی از حکمرانی فضای مجازی است.
حالا بگویید موافقین تمیزسازی و تصفیه کردن (فیلترینگ) به فکر مردم هستند یا مخالفین آن؟
#حکمرانی_مجازی
#فضای_مجازی
#سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌙
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
«سعدی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲۶: هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر می کرد، چند تا بمب روی جاده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲۷:
هواپیماها که رفتند، چشمم را باز کردم. همان طور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه میکند. دیدم جنازهای که کنار من افتاده چشمهایش باز مانده است.
سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشهی گوسفندهای خالو (دایی) زمین افتاده بودند. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشمهایشان التماس میکردند. یک لحظه یکی از آنها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایش سوخت.
درختها تکه تکه شده بودند. پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمیدانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کم کم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم. حالش خوب بود و داشت گریه میکرد. دست روی صورتش کشیدم و خاکهای روی صورتش را کنار زدم. تمام لباسهایش خاکی بود.
دایی ام داشت از کوه بالا میآمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. داییام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند همه جا را پر کرده بود. دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست. به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت:
«چیزی نیست، فرنگیس! سرم زخم برداشته.»
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید. دستم را به صورتش می کشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید. دایی ام بلند شد. بالا سر یکی یکی گوسفندهایش میرفت و به سرش میزد. گریه کنان به طرفش رفتم و گفتم:
«خالو، به سرت نزن، نزن خالو!»
با ناراحتی گفت:
«ببین چه بر سرم آمده. ببین، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آن ها را آوردم تا این جا.»
طوری کنار جنازهی گوسفندهایش راه میرفت و گریه میکرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد و گریه میکرد. ناله کنان گفت:
«با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.»
گوشهی پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم میلرزید، سرش را بستم. مدام می گفتم:
«خالو گریه نکن. تو که نمیخواستی این طور بشود. همین جا بمان. زخمی شدهای، باید بروی بیمارستان. خالو، درت به جانم، درد و غم هایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتاده اند؟»
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه میکرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ سوراخ شده بود. خون آدمهایی که روی زمین افتاده بودند، روی جاده راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک میکردند و آن ها را کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشینهای نظامی داشتند زخمیها را جمع میکردند. با این که سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمیتوانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمیها را میبردند. لباسم از خون زخمیها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دریاچهی ویستان برهسر
/ رودبار
/ گیلان
ویستان، دریاچهای بکر در دل جنگل و نزدیکی رودبار است که به استخر ویستان هم معروف است.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
Modara.mp3
3.9M
🌿
🎵 «مدارا»
🎶 «همایون شجریان»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🍁🍀
قاصدکهای پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم میتوان از یاد برد
ای که میپرسی چرا نامی ز ما باقی نماند
سیل وقتی خانهای را برد، از بنیاد برد
عشق میبازم که غیر از باختن در عشق نیست
در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد، برد
شور شیرینِ تو را نازم که بعد از قرنها
هر که لاف عشق زد، نامی هم از فرهاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هرچه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد
در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست
هر که در میخانه از مستی نزد فریاد، برد
«فاضل نظری»
#شور_شیرین_شعر_فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
امروز توی بیمارستان تمرین و رزمایش (مانور) زلزله گذاشتیم...
جاتون خالی! 🙂🙃
〰➿〰➿〰