🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۶ : ...کم کم داشت حالم از اون شرایط به هم می خورد. بچه ها متوجه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۵۷ :
«اتاق پرو به وسعت شهر»
عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری بود و بوی بارون، هنوز نباریده، توی فضا پخش بود. باد ملایم و خنک و آرومی می وزید و اشتباه ترین کار، موندن توی خوابگاه بود. من و امبر هر چند روز یک بار دور دریاچه ی نزدیک خوابگاه می دویدیم. یه مسیر پنج کیلومتری داشت که نسبتاً خلوت و خوب بود. اما اون روز نرفتیم دور دریاچه. به جاش رفتیم که چرخی توی سطح شهر بزنیم. بعضی از فروشگاه ها حراج زده بودن. به همین دلیل افراد زیادی برای دیدن محصولات شون به اون جا می رفتن. یه بخش از این افراد هم دانشجوهایی بودن که نه برای خرید، بلکه برای تفنن و قدم زدن اون طرفها پیداشون می شد.
اصلاً نفهمیدم وقتی از خوابگاه راه افتادیم چه طور رسیدیم میدون «غلیما» از بس حرف زدیم و از در و دیوار گفتیم. همین قدر فهمیدیم که میدون شلوغ بود.
پیاده شدیم و با توجه به این که اون جا مرکز شهر بود. بقیه ی راه رو پیاده و قدم زنون ادامه دادیم. رسیدیم به یکی از فروشگاه های نسبتاً بزرگ که انواع لباس و پارچه و حوله رو حراج کرده بود؛ بعضی ها بیست درصد تخفیف بعضی های دیگه سی درصد، تعدادی چهل درصد، و اون بخشی هم که مطمئن بودی احدی نگاه هم نمی کنه پنجاه درصد.
به پیشنهاد امبر رفتیم سراغ بخشی که لباسهای مخصوص ورزش داشت؛ انواع تی شرت و شلوار گرم کن و خلاصه لباس های ورزشی زنونه و مردونه. توی یکی از قفسه ها افتخار ملاقات با نوعی لباس ورزشی زنونه نصیبمون شد؛ یک شلوارک کوتاه و یک تاپ نیم تنه که بندی هم برای نگه داشتن اون دو وجب پارچه نداشت و احتمالاً به حول و قوه ی الهی خودش سر جاش می ایستاد. واقعاً چه قدر علم پیشرفت کرده.
در حال برانداز کردن اون لباس بودم که خانمی، تک پوش به تن و شلوارک به پا، یکی از اون ها رو برداشت و از یکی از آقایون متصدی لباس ها پرسید:
«این ها همین یه اندازه رو دارن؟»
آقا جواب داد:
«نه، اما اون که برداشتید فکر کنم هم اندازه ی شماست. اجازه بدید بیام نگاه کنم.»
متأسفانه اون جا عادیه. تکنولوژی پیشرفت کرده آدم ها پسرفت!
دستگیرش نشد حکایت اندازه ی لباس و
وضعیت اون خانم چیه. این بود که پیشنهاد کرد خانم لباس رو بپوشه. خانمی که عرض شد لباس ورزشی به دست رفت سمت سه چهار تا اتاقی که سمت راست ما بود. در یکی از اتاق ها رو به سمت خودش کشید که صدایی از داخل اتاق با خونسردی گفت:
«این تو منم!»
خانمه گفت:
«متأسفم»
...و با سرعت در رو بست. رو کرد به ما و بدون این که حرفی زده باشیم در توجیه بی دقتی خودش گفت:
خب چه می دونستم کسی اون جاست؟... هان... از کجا باید می دونستم؟ ما هیچ وقت نمی دونیم کی کجاست! از کجا بدونیم؟ هان؟»
طرف شیرین نمی زد! خیلی هم عاقل بود. فقط خیلی خجالت کشیده بود. برای همین حس می کرد با توضیح دادن مکرر علت وقوع حادثه از شرمندگیش کم می شه. به نظرم آدم محجوبی اومد؛ شاید هم خجالتی. به هر حال حتماً حیا و عفت رو خوب درک کرده بود که اون قدر معذب شده بود دیگه! در دوم رو با احتیاط باز کرد و وارد اتاق پرو شد. به ده دقیقه نرسید که از لای در بلند گفت:
«آقا... آقا... لطفاً!»
متصدی لباس های ورزشی سر جاش نبود که به داد طرف برسه. داشتم با خودم فکر میکردم:
«این خانم با حیا و محجوب واسه چی داره دنبال یه آقا می گرده که سؤالش رو بپرسه؟ به خصوص این که باید در رو هم خیلی کم باز کنه و سؤال کردن از لای در هزار جور مشکلات داره. خوبه به امبر بگم بریم یه متصدی دیگه رو پیدا کنیم که کار اون خانم راه بیفته.»
که دیدم خانومه، با همون نیمچه لباس، از اتاق پرو اومد بیرون! بابا باحیا، بابا عفیف!
متأسفانه نظیر این عبارات در ادبیات فرانسه نیست و من نتونستم احساساتم رو بلند بروز بدم و امبروژا که داشت با چشم گرد شده طرف رو نگاه می کرد از این عبارات پرمعنای فارسی بی بهره موند!
عمو رفته بود بالای سر یه نفر دیگه و اون خانم شروع کرد به گز کردن فروشگاه برای پیدا کردن یه عموی دیگه، با همون لباس ها!
از فکر و خیالاتی که به سرم زده بود خنده م گرفته بود. امبر که مثل من داشت اون ماجرای ساده رو دنبال میکرد، با آرنج زد به من و گفت:
«به چی داری می خندی؟»
- ببین... این خانم واسه چی برای پوشیدن لباس ورزشی رفت تو اتاق پرو؟
- خب واسه این که نبینن!
- دقیقاً چی رو؟!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚢 تحویل دومین نفتکش بزرگ ساخت ایران به ونزوئلا
🚢 این نفتکش ۲۵۰ متر طول دارد و میتواند ۸۰۰ هزار بشکه نفت حمل کند.
🚢 این کشتی نفتکش دومین کشتی از سفارش سالهای گذشته کشور ونزوئلا به ایران است. طبق قرارداد منعقد شده قرار است ایران ۲ نفتکش دیگر نیز پس از ساخت به این کشور تحویل داده شوند.
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید باورتون نشه ولی این ها حشره هستن نه گل و گیاه.
😍
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ راه آلوده کردن و به سقوط کشاندن یک جامعه ی الگو و نمونه چیست؟
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
یک تحویلدار بانک میگفت:
ﭘﺴﺮﺑﭽﻪﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه.
ﮔﻔﺘﻢ:
ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ، سامانه ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ!
ﮔﻔﺖ:
میدﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ کیام؟
بابام رو ﺑﯿﺎﺭم هم همین رو میگی؟!
ﮔﻔﺘﻢ:
فرقی نمیکنه!
سامانه رو ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ!
رفت و ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻭﻣﺪ که ﻟﺒﺎﺳﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنجدیدﻩای داشت. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ.
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮلش رو ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ:
ﭼﺸﻢ.
ﺗﻪ قبض رو ﻣُﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ. ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ تا ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ.
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﺪﯼ گفتم ﺑﺎﺑﺎم رو ﺑﯿﺎﺭﻡ نمیتونی ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ.
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ، ﻣﻦ می آﻡ.
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ بهخاطر ﺍین که ﺟﻠﻮﯼ بچه م ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ!
📎 ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ، ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩی است ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼت است ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ نیرومند در جهان، اوست.
این بزرگ را کوچک نکنیم!
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇬🇧 حاشیه ی جشنواره ی چلتنهام #انگلیس در پارک پیتویل
(با پوزش از مخاطبان گرامی)
🔸 این ها همون هایی هستن که هم دیگه رو شکار می کرده ن و میخورده ن، همون هایی که بوی بدنشون رو از عرق و فضولات نمی شد تحمل کرد.
ولی حالا کتوشلوار میپوشند!
◼️ #فرنگِ_بی_فرهنگ
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🍀🌸🍀
داشتن ظرفیت بحث زن و شوهری یعنی:
- حق ندارید به خانوادههای همدیگه توهین کنید!
- حق ندارید مشکلات و مسائل کهنه رو مطرح کنید!
- شام و ناهار نپختن نداریم!
- هیچ کس حق نداره با یه بحث ساده، جای خوابش رو عوض کنه!
- سلام و خداحافظی در هر صورت لازمه.
- استفاده از عبارتهای تعمیمدهنده مثل «تو همیشه...» ممنوعه!
- رابطه، میدون جنگ نیست که کسی ببره یا ببازه، شما هر دو توی یه کشتی سوارید!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
💞 وقتی هم عاشقی و هم خلاق!
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
202030_1018667379.mp3
7.42M
🌿
🎶 #رکعت_هشتم
🎙 «علی اکبر قلیچ»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۷ : «اتاق پرو به وسعت شهر» عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش ۵۸ :
... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. به نظرم می خواست یه چیزی بگه. اما، بعد از یه کم فکر کردن، زل زد به من. دستش رو آورد پایین و بعد... زد زیر خنده. همون طور که غش غش می خندید، گفت:
«واقعاً فکر می کنی چه قدر به این مسئله فکر می کنه؟»
- مطمئنم که اصلاً فکر نمی کنه!
- من مطمئن نیستم که بقیه شون هم فکر کنن!
به نشونه ی تأیید سری تکون دادم و با خودم گفتم:
«فروشگاه های فرانسه اتاق تعویض لباس می خوان چه کار؟»
امبر دستش رو برد به سمت شلوار های ورزشی. یک شلوار طوسی رنگ برداشت و به من گفت:
«قشنگه؟»
راستش به نظرم قشنگ نبود؛ اما بد هم نبود. شلوار بود دیگه! شلوار. صدایی از پشت سرمون گفت:
«خانم ها، می تونم کمکتون کنم؟»
همون آقا بود؛ متصدی لباس های ورزشی که سر بزنگاه غیبش می زد. امبر پرسید:
«فقط همین شلوار ورزشی رو دارید یا مدل های دیگه ای هم...»
که طرف دوید توی حرفش و گفت:
«برای چه کاری می خواهید استفاده کنید؟»
امبر گفت:
«برای ورزش!»
- متوجهم! چه ورزشی؟
- برای دویدن.
طرف به دیگه رفت و یه ردیف شلوارک رنگ و وارنگ نشونمون داد و گفت:
«بفرمایید... لباس برای دویدن!»
امبروژا، که همچنان شلواره توی دستش بود، گفت:
«اون که شلوار ورزشی نیست!»
- شما گفتید میخواهید بدوید! این برای دویدنه. مناسب تره. زیباتر و جذاب تر هم هست.
- اما من شلوار برای ورزش می خوام.
- با شلوار که نمی شه ورزش کرد (!).
- چه طور چنین چیزی ممکنه؟ این اسمش شلوار ورزشیه! از اسمش معلومه باهاش می شه چه کار کرد؛ مگه این که دویدن توی فرانسه ورزش محسوب نشه!
طرف به وضوح خوشش نیومد. شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
«هر چی هست همونه که اون جاست.»
و رفت. امبروژا شلوار رو گذاشت سر جاش و گفت:
«من هیچ وقت نتونستم خودم رو قانع کنم که شلوارک بپوشم واسه ورزش. آخه می گم وقتی با شلوار هم می شه همون کار رو کرد چرا باید شلوارک بپوشم؟»
به نظرم یه کم دلزده شده بود که آقای دیگه ای، که چند ثانیه ای می شد از دور داشت ما رو نظاره میکرد، اومد طرفمون و گفت:
«به نظرم همکارم نتونست کمکتون کنه؛ نه؟»
این یکی چه قدر مهربون بود! امبروژا با بی حوصلگی گفت:
«مهم نیست! دنبال شلوار ورزشی می گشتم که ندارید.»
طرف با روی گشاده و خندون دستش رو به سمت امبر دراز کرد و گفت:
«با من بیایید. فکر می کنم من می تونم کمکتون کنم.»
امبر خوشحال شد؛ خیلی خوشحال. خندید و این بار خیلی مهربون تر گفت: «ممنون!»
و راه افتاد که متصدی مهربون دستش رو گذاشت رو شونه ی امبر و همون طور که با خنده حرف میزد اون رو با خودش برد سمت دیگه ای. امبر با توجه به آن چه در دینش بهش یاد دادهن خیلی خوب حدود را رعایت میکرد؛ اما اون حدود کجا و آن چه باید در واقع رعایت بشه کجا! اشکال از امبر نبود. اشکال از قوانین ناقصی بود که بهش انتقال پیدا کرده بود.
عینک های شنا را برانداز می کردم و تصور میکردم هر کدوم می تونه آدمیزاد رو چه شکلی بکنه که یه نفر با صدایی بلند و جیغ وار گفت:
«نه! شعور می خواد که تو نداری... احمق!»
برگشتم. خانمی که نیمچه لباس به تن چند دقیقه قبل راه افتاده بود یه متصدی پیدا کنه خطاب به مردی که قطعاً متصدی نبود این جمله رو گفته بود. چند نفر داشتن نگاهشون میکردن اما کسی چیزی نمی گفت. خانمه با عصبانیت وارد یه اتاق تعویض لباس شد و بعد از یه دقیقه همون طور که بیوقفه زیر لب غر می زد، از اتاق اومد بیرون و لباس رو انداخت روی قفسه ای و رفت. نفهمیدم چی شد. اما از شواهد و قرائن حدس زدم اذیتش کرده بودن. دلم سوخت! اون زن حتماً زن خوبی بود که از رفتار اون مرد آن قدر عصبانی شده بود. اما کسی بهش نگفته بود این آزار می تونه به تبع پوشش خودش پدید بیاد؛ یعنی خودش باعث وقوع اتفاقی می شه که به شدت آزارش می ده.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌱 اندیشه
🍀 دوراندیشی
🌳 تصمیم قطعی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۵۸ : ... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. به ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۵۹ :
...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و بر عکس مسیر رفت، که خوش و خندان بود، حال و روزی خوشی نداشت. رسید به من. گفتم:
«شنیدی صدای اون زنه رو؟ همون خانمه بود!»
گفت:
«آره، شنیدم. دیدی مرتیکه چه کار کرد؟»
- نه، حالا تو مطمئنی عمدی بوده؟
- این ها مریضن... مریض... یکی مثل این پسره که من رو برد شلوار نشونم بده. بیا بریم. حالم خوب نیست.
- چرا چی شده؟... مگه اون پسره چه کار کرد؟
- فکر کرده من هم مثل خودش یه لاییک بیچاره م که هرچی دلش بخواد بتونه بگه...
ناراحت بود. صورتش سرخ شده بود. بهش گفتم:
«می خوای بریم مرکز لباس های ورزشی؟ حتماً اون جا لباس ها تنوع بیشتری داره. هان؟ می خوای؟»
سرش رو بالا انداخت؛ یعنی نه. فکر می کنم کلاً بی خیال لباس ورزشی شده بود. دستش رو روی شونه ش می کشید؛ همون طرفی که پسره دستش رو گذاشته بود. من هم قبلاً این کار رو کرده بودم؛ وقتی حیوون چندش آوری روی بخشی از دستم راه رفته بود. این تنها راهی بود که حس قبلی زودتر از بین بره! دوستم حالش گرفته بود. ناراحت بودم. رفته بودیم تفریح کنیم... دیدید چی شد؟ از اتفاقی که افتاده یا حرفی که زده شده بود چیزی نپرسیدم. به اندازه ی کافی ناراحت بود. نمی خواستم موضوع براش یادآوری بشه. از فروشگاه رفتیم بیرون. با دقت بیشتری نگاه کردم به لباس هایی که تن مردم بود. چه قدر زیاد بودن زن هایی که چیزی توی مایه های همون نیمچه لباس ورزشی تنشون بود و توی خیابون در حال پرسه زدن و خرید کردن بودن. گفتم:
«هه هه...کل شهر اتاق تعویض لباسه!»
نمی دونم شنید یا نه؛ امبر رو می گم. هنوز داشت زیر لب غر می زد و قدم های تند و سریع بر می داشت و فقط به رو به رو نگاه می کرد. گفت:
«چرا فکر نمیکنن که شاید یک نفر مثل اون ها نباشه و خوشش نیاد؟ هان؟ چندشم می شه وقتی این طوری دستشون رو می زنن به من. می فهمی چی می گم؟»
من فقط چند بار تجربه ی رد شدن سوسک از روی دست و پام و یه بار هم نشستن شب پره روی دستم رو داشتم. پس جوابی ندادم. اما تقریباً می فهمیدم چی می گه!
بعد از چند دقیقه ادامه داد:
«هر چی فکر می کنم می بینم باید قانونی برای لباس پوشیدن وجود داشته باشه. لباس پوشیدن ربطی به دین نداره. به شعور مربوطه.»
بعد با هیجان بیشتری ادامه داد:
«حتی به امنیت... متوجهی؟ به امنیت یه زن می تونه مربوط بشه.»
نگاهی به مانتو و شلوار و مقنعه ی من انداخت چند لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت:
«تو چه می دونی من درباره ی چی حرف می زنم... خوش به حالت!»
عجب اتفاق نابی افتاد! عجب جمله ی بی نظیری گفت! توی چه موضع افتخار آفرینی گیر کردم که بیش از گرفتار شدن راه و چاه رو نشونم داده، مگه به جز احساس رضایت و لبخند زدن کار دیگه ای هم در اون موقع می تونستم انجام بدم؟
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
هنوز راه، همان است و مرد، بسیار است/
خبر دهید که اهل نبرد بسیار است
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 من و تو مقصریم!
🤡 #چهره_پرستی
🔺بازیگران و دیگر چهره های بنام
🎤 «علی اکبر رائفی پور»
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰 صف نیازمندان برای دریافت غذای رایگان
#میلان
🇮🇪 ایتالیا
◼️ #تمدن_نکبت
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
👨🏽🦳 پدر پیری در بستر بیماری و در حال جان سپردن، فرزندش را نصیحتی کرد و گفت:
🍀 پسرم!
هرگز منتظر هیچ دستی در هیچجای این جهان مباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن، چرا که همه رهگذرند.
🍀 پسرم!
زبان استخوانی ندارد ولی آن اندازه نیرومند است که بتواند به راحتی سری سخت را بشکند. پس مراقب حرفهایت باش.
🍀 فرزندم!
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بیاعتنا باش؛ آنها جایشان همان جاست، دقیقا پشت سرت.
🍀 پسرم!
سن من ۸۰ سال است ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد؛ پس در این دقیقههای کوتاه زندگی، خوب و به جا باش، هیچ کس از خوب و به جا بودن ضرر نکرده است.
🍀 عزیزم!
پیش از آن که سرت را بالا ببری و نداشتههایت را پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشتههایت شاکر باش!
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #نفوذ دشمن
به همین تلخی
به همین سادگــی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
#روستای_شیخان
/ پاوه
/ کرمانشاه
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
همین حالا اگر بنشینیم کنار هم
و ده سال پیش زندگیمان را
ورق بزنیم،
به خیلی از نگرانی هایمان میخندیم.
بیا قرارمان این باشد
به هیچ چیز بیش از حد بها ندهیم
زندگی ساده تر از این هاست.
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند.
پادشاه به آنان گفت:
درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد. قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید.
اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخستوزیری انتخاب میکنم.
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بی درنگ شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد. در باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:
کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخستوزیرم را انتخاب کردم.
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد و فقط گوشهای نشسته بود. چه گونه توانست مسئله را حل کند؟
پادشاه گفت:
مسئلهای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟ فقط در سکوت مراقبه کردم.
به خودم گفتم:
«از کجا شروع کنم؟» 🤔
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعاً مسئلهای وجود دارد؟
پس از آن است که می پرسد:
چه گونه میتوان آن را حل کرد؟
اگر پیش از پرسش نخست، تلاش کنی آن را حل کنی تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم باز است.
پادشاه گفت:
آری، نکته همین بود. در قفل نبود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید.
اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید، نمیتوانستید آن را حل کنید. این مرد، میداند که چه گونه در یک موقعیت، هوشیار باشد.
پیش از جست و جوی راه حل، باید از خود پرسید:
آیا واقعاً مسئله، مشکل و مانعی وجود دارد یا خیر؟
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🍱 میزان دورریز غذا در کشور های گوناگون به ازای هر نفر در سال
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
درآمد مجازی رونالدو از درآمد فوتبالی او بیش تر شد.
رونالدو بیش از ۷۰۰ میلیون دنبالکننده در شبکههای اجتماعی دارد و برای هر پیک تبلیغاتی تا یک میلیون دلار میگیرد. طبق گزارشها درآمد سالانه ی او از پیکهای تبلیغاتی بیش از ۲۶ میلیون پوندی است که در هر فصل از باشگاه ورزشی خود میگیرد.
💵 کسب درآمد نجومی
از مردمی بیش تر با سطح زندگی متوسط به پایین
برای فروش کالاهای مصرفی و تجملاتی به همان مردم
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
انحرافی نوپدید و خطرناک برای خانواده ها:
#کودکان_کار_مجازی
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#طمع همچون آب شوری است که هر چه بیشتر خورده شود،تشنگی را افزونتر می کند!
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
🤝 #دوست_خوب
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۹ : ...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و بر ع
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش ۶۰ :
«شبی که دوست داشت سحر بشه.»
فردای اون روز بر می گشتم ایران. بعد از یک سال برمی گشتم ایران؛ بعد از یک سال تجربه های جورواجور و عجیب و غریب و خاص. اون قدر ذوق داشتم که نمی شد توصیف کرد. بعد از یک سال بر می گشتی و همه ی اون هایی رو که دوستشون داشتی می دیدی؛ همه شون به علاوه ی یه کوچولو که قبلاً نبوده و تو بدون این که هیچ وقت اون رو دیده باشی دوستش داری. پسر کوچولوی برادرم دیگه چهار ماهه شده بود!
دو سه روزی بود که چمدونم رو بسته بودم و همه چیز آماده بود برای ترک کردن چند ماهه ی خوابگاه. دو روز پیش از اون روز رفتم مرکز «سِفورا» که جمیع خاندانِ عطر و ادکلن اصل رو می شه اون جا پیدا کرد. یادم بود مادرم همیشه می گفت دوران کودکی یک عطر یاس، براش آورده بودن که خیلی اون عطر رو دوست داشت و تموم که شده بود، دیگه اصلش رو پیدا نکرده بود. کلی صبر کرده بودم تا زمان حراج سفورا برسه. با خوشحالی رفتم توی فروشگاه و اون عطر رو برداشتم. زمانی طول نکشید. چون از قبل نشون کرده بودمش و چند روز یه بار هم سری بهش می زدم که مطمئن باشم سرجاشه! عطر رو که بردم حساب کنم دیدم با همون قیمت اصلی می خوان بفروشن و هیچ تخفیفی برام قائل نمی شن. گفتم:
«ببخشید، گویا شما الآن توی حراج هستید؛ نه؟ پس ده درصد تخفیفی که روی در و دیوار خبرش رو دادید چی؟»
فروشنده گفت:
«بله، اما چند تا عطر هست که هیچ وقت بهشون تخفیف نمی خوره یکیش همینه که دست شماست.»
برای این که خودم هم کمک کرده باشم تا بهتر بتونید قیافه ی من رو توی اون لحظه متصور شید، فرض کنید بارون داره می آد و شما از یک نفر بپرسید:
«مگه بارون آب نیست؟ مگه بی رنگ نیست؟ چرا چند قطره ی نارنجی رنگ ریخت روی سر من؟»
و اون بهتون بگه:
«بله اما بین میلیاردها قطره گاهی دو قطره آب هویج می باره. همونه که الان باریده روی سر شما.»
خب این از قیافه ی من!
باری، عطر رو خریدم. بعد فکر کردم اگه گرون تر هم بود، به این که مادرم بعد از سال ها عطری رو که دوست داره هدیه می گیره می ارزه.
لابه لای لباس ها و وسایل می چرخیدم و از طرفی تمیزی اتاق رو، که باید کاملاً تمیز تحویل می دادم، بررسی می کردم. همه چیز آماده بود. همه چیز خوب و عالی و خوشحال کننده بود. فقط... فقط دلم برای امبروژا خیلی تنگ می شد. وقتی دوباره برمی گشتم فرانسه دیگه اون جا نبود و برگشته بود آمریکا. یهو احساس کردم دلم خیلی برایش تنگ شد. راه افتادم که برم اتاقش. یک بسته شکلات هم بردم. فکر کردم:
«شاید آخرین چای و شکلاتی باشه که با هم می خوریم.»
گفت:
«بیا تو.»
در رو باز کردم. پشت میز نشسته بود. دست هاش رو گذاشته بود پشت سرش. تکیه داده بود به صندلی، بی حال و بی حوصله. رفتم کنارش و احوالپرسی جانانه ای کردیم. چشمم که بهش افتاد غصه دوری ازش چند برابر شد. اما سعی می کردم به روی خودم نیارم. انگار اون هم سعی می کرد چیزی به روی خودش نیاره.
هر دو خنده های مصنوعی تحویل هم می دادیم و به زور درباره ی چیزهای بی سروته حرف می زدیم. انگار هیچ اتفاق خاصی قرار نبود بیفته. انگار صبح روز بعد باز بیدار می شدیم، می رفتیم دانشگاه، عصر بر می گشتیم، با هم شام درست می کردیم. تا این که امبر بدون هیچ پیش زمینه ای گفت:
«تو فردا می ری ایران؟»
- آره اما دو ماه دیگه برمی گردم.
- اون موقع که دیگه من این جا نیستم.
- بدترین قسمتش همین جاست. خیلی روزهای خوبی داشتیم. دلم برای لحظه لحظه ش تنگ می شه.
فقط خندید.
گفتم: من اصلاً قرار نبود بیام این شهر! هیچ وقت هم حکمتش رو نفهمیدم. اما خیلی خوشحالم که اومدم این جا. اگر نمی اومدم، الآن یه دوست خیلی خوب را از دست داده بودم.
به رایانه ش نگاه کرد گفت:
«من هم قرار نبود بیام این شهر. اما اومدم. حالا می تونی حکمت اومدن هر دومون رو از من بپرسی!»
من و امبروژا مسخره بازی زیاد در میآوردیم. اما اون روز اصلاً و ابداً فضا به سمت شوخی نمی رفت. جدی ترین حرف های عمرمون بود انگار! حتی در شکلات ها رو باز نکردیم. امبروژا گفت:
«می خوام یه چیزی رو بهت بگم.»
- چی؟
- می خوام بدونی که هیچ وقت تصورم از مسلمون ها چیزی نبود که این جا و توی این مدت دیدم. من توی آمریکا با مسلمون ها در ارتباط نبودم. اونچه از جامعه یاد گرفتم هیچ شباهتی به چیزهایی که توی این مدت شنیدم و دیدم نداره. هی دختر... من تازه فهمیدم که مسلمون ها خودشون هم چند جورن!
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 #شهر_کارزین
/ استان فارس
📹 ارسالی از مخاطبان
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄