فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👽 در دوره ی فریبهای رسانه ای، به هر رسانه ای نباید اعتماد کرد!
🔹 #سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش یازدهم:
... در این میان زنگ زدن های گاه و بی گاه عاصم که همه شان به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد. انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش از حد، او را ترسوتر جلوه می داد. در این بین، فقط دانیال مهم ترین بود و داشتههای من آن قدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرج کنم.
به شدت پیگیری میکردم. چون به زودی یک دختر مبارز داعشی، نام میگرفتم. مدام در سخنرانیهایشان شرکت داشتم. «.... مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله. از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدسات دروغین و خرافه پرستی هایشان... برقراری حکومت واحد اسلامی...»
مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟ یعنی همه باید مسلمان، آن هم به سبک داعش باشند؟ اعلامیه هایشان را می خواندم. «زندگی راحت برای زنان، استفاده از تخصص و دانش، داشتن مقام و مرتبه در حکومت واحد اسلامی، پرداختن حقوق، داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال، آب و برق و داروی رایگان، امنیت و آسایش...»
همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش! چرا؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟ در ظاهر همه چیز عالی به نظر می آمد. بهترین امکانات و مبارزه برای آرمان هایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب.
گزینه ی آخر برایم بی ارزش ترین موضوع بود. مذهب! مضحک ترین واژه ی دنیا. با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمی رسید. همه چیز، بیش از حد، غریب و نامأنوس نشان می داد. اما در برابر تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود. باید بیشتر می فهمیدم. مبارزه با چه؟
واژه ی شیعه را جستجو کردم. فقط عکس ها و تصاویر ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیر تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آن هم در مراسم عزاداری به نام عاشورا. خون و خون! بیچاره کودکانی که با چشمان گریان مجبور به تحمل زخم سر بودند. یعنی خانواده ی ما در ایران به این شکل عزاداری می کردند؟
یعنی این بریدگی ها، در بدن پدر و مادر وجود داشت؟ اما هیچ گاه مادر این چنین رفتارهایی از خود نشان نمی داد. درد و خونریزی، برای همدردی با مردی در هزار و چهار صد سال پیش؟ انگار فراموش کردم که مادر، یک مسلمان ترسوست. در اسلام، بزدل ها مهربانند و فقط گریه می کنند. در مقابل، شجاعانشان جان می گیرند و خون می ریزند. عجب دینی ست اسلام! هر چه تحقیق می کردم، به اسلامی وحشی تر می رسیدم.
چند روزی، هیچ تماسی از طرف عاصم نداشتم و تقریباً در آن تجهیز اطلاعاتی، مردی با این نام را از یاد برده بودم. روز و شب کتاب می خواندم و جستجو می کردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت. هر روز دندان تیزتر می کردم برای دریدن مردی مسلمان که ته مانده ی آرامشم را به گنداب اعتقادات اسلامی اش کشانده بود.
آن صبح سرد و برفی، مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم می زدم که کسی را در نزدیکم حس کردم. بی خبر از دنیای اطراف، در سیلی از در گیری های ذهنی ام دست و پا می زدم. چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی بی هوا مرا سمت خودش بکشد؛ عصبی و ترسیده به عقب برگشتم. عاصم بود با همان عطر تلخ همیشگی اش، برزخ و خشمگین.
- می خوام باهات حرف بزنم.
پیش گویی کردم متن نصایحش را و با ضرب، بازویم را از مشتش بیرون کشیدم:
- نمیام. برو پی کارت!
اما او متفاوت تر از همیشه سرما به لحنش راه داد:
- کار مهمی دارم. بچه بازی رو بذار کنار!
با نگاهی بی تفاوت از کنارش گذشتم و به سمت محل اجتماع قدم برداشتم. چند ثانیه بعد، صدای گام های تندش در گوشم پیچید و دستی که محکم بازویم را فشرد و مرا به طرف خودش برگرداند. پولک دانه های برف به محض نشستن بر روی شال گردن شکلاتی اش، یکی بعد از دیگری آب می شدند. نگاهش دلواپس بود. کلمات با حجمی بخارآلود از بین دندان های قفل شده اش راه گرفت.
- خبرای جدید از دانیال داشتم. ظاهراً تو مسیرت رو انتخاب کردی؛ ... باشه. میل خودته.
بازویم را پس زد و دستانش را مهمان جیب پالتوی قهوه ای رنگش کرد. رفت. حتی نماند تا حس کرختی را در چشمانم ببیند. من منجمد شدم، عین آدم برفی های محکوم به بی حرکتی در دشتی از یخ. خیره به قامت بلند و قدم هایش به خود آمدم. با گام هایی تند به سمتش دویدم و با هجوم بخار از دهانم صدایش زدم:
- عاصم!.. صبر کن.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍃🌸🍃
💞 مادرانه های پرندگان
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌿🍁🌿
همچنان صیاد را صحرا به صحرا میکشند
آهوان مست، جور چشم او را میکشند
زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست
موجها باری گران بر دوش دریا میکشند
قصهی انگشتری بیمثلم اما بینگین
دوستان از دست من شرمندگیها میکشند
قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه
سایهام را بیشتر بر خاک دنیا میکشند
شرک موری بود بر سنگ سیاهی در شبی!
چشمهای ما فقط رنج تماشا میکشند
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 آقایان مسئول!
فضای مجازی ول، رها و مدیریت نشده افتخار ندارد!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪ راهکارهایی برای صحت سنجی محتواهای رسانه ای و رو کردن دست بی شرف ها و بی غیرت های رسانه ای!
🔹 #سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
پیام یک تحلیلگر آمریکایی:
«ایران ۳٠٠ سال است که به کشوری حمله نکرده است، اما ما آمریکا با ۲۴۶ سال سن، ۲۳۶ سال است که در حال جنگ هستیم. تهدید واقعی جهانی برای صلح کیست؟»
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 نمایی از شمال ایران
این خاک قهرمان پرور
🎵 به همراه آواز محلی
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🌸🍀
🔷 #مهارت_مدیریت_خشم را با فرزندانتان تمرین کنید:
🔹 تنفس عميق و سكوت در زمان خشم را به فرزندتان بياموزيد.
🔹 ترک موقعيت در زمان برخورد با افراد عصبانی را به فرزندتان بياموزيد.
🔹 معذرتخواهی در زمان مقصربودن را به فرزندتان بياموزيد.
🔹 کودک و نوجوانی كه اين شگردها را بلد باشد و به كار ببرد، مهارت مهار خشم را آموخته است.
🔹 هر کدام از شگردها را بارها و بارها در حضور فرزندتان اجرا كنيد تا در وجود او نهادينه شود.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❇️ یک هم وطن همدانی که این جوری کار فرهنگی میکنه. هر دو ماه یک بار هم برنوشته (بنر) رو عوض میکنه.
👌🏼 اگر کسی بخواد کاری بکنه، راهش رو پیدا می کنه!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش دوازدهم:
... رو به رویش نشسته بودم. روی صندلی یکی از میزهای کنار شیشه، در محل کارش، سر به زیر و عصبی، مدام با فنجان قهوه اش بازی می کرد. گرمای مطبوع، مثل خوره به جان پوست یخ زده ی صورت و دستانم افتاده بود و دلشوره، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویل میداد. منتظر، به بازی انگشتانش روی لبه ی فنجان خیره شدم، ترس در وجودم سرک می کشید. دست از فنجان کشید و تکیه زده به پشتی صندلی با اخمی شماتت بار، هدفم گرفت.
دانه های برف نرسیده به شیشه، وا می رفتند. مدام مردمک های پر تشویشم را بین عابران برف زده ی پشت شیشه و صورت بداخلاق شده ی عاصم حرکت می دادم. لب باز کرد. عصبی و طلبکار:
- می فهمی داری چی کار می کنی؟
وقتی جواب تماس هام رو ندادی، فهمیدم یه چیزی توی اون کله ی کوچیکت می گذره. چند بار وقتی پدرت از خونه زد بیرون، اومدم سراغت. اما هربار مادرت گفت نیستی، نزدیک یک ماهه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت. از کار و زندگی افتادم. می دونم کجاها می ری، با کیا رفت و آمد داری. اما اشتباهه... بفهم! اشتباه!
چرا ادای کورها رو در می آری؟
که چی؟ برادرت رو پیدا کنی؟ کدوم برادر؟ منظورت یه جلاد بی همه چیزه؟
غیظی غلیظ صدایم را بم کرد:
- خفه شو!... توی عوضی حق نداری در مورد دانیال این طوری حرف بزنی.
به ضرب از جایم بلند شدم، ناخن کشیدن پایه های صندلی روی زمین توجه مشتریان بی خیال را به طرفم کشید.
عاصم با صدایی محکم و مهار شده جواب داد:
- بتمرگ سر جات!
این همان مسلمان ترسو و مهربان چند وقت پیش بود؟ چرا این قدر رنگ عوض می کرد؟ جا خورده از صلابتش، با نگاهی برافروخته و کمی مکث دوباره روی صندلی چوبی ام نشستم.
_ دانیال ....دانیال....!
و او قاطع اما با درجه ای نرم تر گفت:
- فردا یه مهمون داری، از ترکیه می آد.
خبرای جالبی از الهه ی عشقت داره. فردا سر ساعت ۱۰ صبح این جا باش. بعد، هر گوری خواستی برو؛ داعش، النصره، طالبان، جیش العدل... می بینی؟ تو هم مثل من، مسلمان وحشی هستی. البته که یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خانواده ت، مسلمان های شجاع و خونخوار. راستی یه نصیحت... وقتی مبارز شدی، هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن.
حرف هایش سنگین بود. زهر داشت. تیغ شد و قلبم را خراشید. بغض کردم.
دانیال ارزش این همه حقارت را داشت.
برای فرار از شکستن بیش تر، به شب برفی خیابان پناه بردم. مهمان فردا چه کسی می توانست باشد؟ یعنی از برادرم چه اخباری داشت که عاصم این چنین مرا به رگبار حرف هایش بست. با هر قدم، خطی از حرفهایش را مرور می کردم و تنها به یک اسم میرسیدم؛ دانیال!
آن شب با بی خوابی همخواب شدم.
خاطرات برادر و شوخی هایش... صبح، زودتر از موعد برخواستم. خورشید پنهان شده در پس زمستان، اتاقم را روشن نکرد. اما درخشندگی غمزده دانه های برف، از پشت پنجره ی کوچک اتاق، امیدوارم می کرد که دیگر دیشب نیست.
نگاهم به قاب عکس دو نفره مان روی دیوار افتاد، همان خنده، همان شیطنت، چه قدر دلم هوای حرف های خنده دار بی مزه اش را کرده بود. که او بگوید و من نخندم و به قول خودش ضایع شود تا من بخندم.
دلشوره به جانم چنگ می کشید.
لباس پوشیده، مقابل آیینه ی رو به روی تخت ایستادم. صورتم بی رنگ تر از همیشه اضطرابم را فریاد می زد.
یخ زده بودم و می لرزیدم. این مهمان، چه چیزی برای گفتن داشت؟
حسی دمادم از رفتن منصرفم می کرد.
افکاری افسارگسیخته چنگ می زد بر پیکره ی ذهنیاتم. اما باید می رفتم و رفتم. مقابل در قهوه خانه به زمین میخ شدم.
دندان هایم به هم می خورد. آن روز هوا خیلی سرد بود. راهی وجود نداشت. نصفه نیمه نفس تازه کردم و وارد شدم. صدای دیلینگ دیلینگ زنگوله بلند شد و گرما و عطر قهوه به صورتم خورد.
عاصم به استقبالم آمد. با لبخندی عجیب و نگاهی که انگار تا عمق وجودم را می خواند. کمی سر خم کرد و به چشمانم خیره شد، مکثش طولانی نبود اما کلامش طعنه داشت:
- ترسیدی؟ نترس! ترسناک تر از گروهی که می خوای مبارزش بشی نیست.
انگار منتظر شنیدن پاسخ از من نبود که قامت راست کرد و میزی را نشانم داد. با زنی که پشتش به من بود و موهای بلند و مشکی اش در تیررس چشمانم. حالا باران می بارید و شیشه ها، خیس می شدند. زل زده به زن، بی حرکت در جایم ایستادم.
- این زن کیه؟
عاصم فهمید حال زارم را و پنجه های یخ زده ام را میان دستانش گرفت.
نمی دانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش پشت در سردخانه می لرزد.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿
این را بنویس یادگاری:
گنجشک به قیمت قناری!
جادوی رسانه مسخمان کرد
با شعبده و شلوغکاری
چادر ز سر زنان کشیدند
گفتند حجاب اختیاری!
سرباز مدافع وطن را
کشتند به جرم پاسداری!
جلّاد و شهید جابه جا شد
در مغلطه ی خبرگزاری!
افسوس که چشم انتظاران
ماندند به چشمانتظاری!
کو غیرت قیصر امینپور؟
کو شور حمید سبزواری؟
از پا منشین، دوباره برخیز
ای شعر بلند پایداری
«مهدی جهاندار»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🍂 هميشه اين طور نمیماند.
🌿 يک روز كه تصورش را نمی كنی،
جايی كه در خواب هم نديده ای،
لحظه ای كه به هيچ چيز فكر نمیكنی
و تازه رها شده ای از بند آرزو،
از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد
چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی،
چيزی ارزشمندتر و دلپذيرتر
و در چنان روزی خوشحال تر خواهی بود.
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
هدایت شده از رو به راه... 👣
🔸️ #پرتگاه
اثر خانم تیموری نژاد
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
🐼 تنها یک پاندا می تونه این همه از غذا خوردن لذت ببره! ☺️
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
رنگ ها محو میشوند،
معبدها فرو میریزند،
امپراطوری ها سقوط میکنند،
ولی خوبی و مهربانی جاودانه اند!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🏢 مهمانسرا
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿🍁🌿
تا چند عمـــــر، در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که برآمد فرو رود
مهمـــــانسراست خانه دنیا که اندرو
یک روز این بیاید و یک روز او رود
بر کام دل به گــــــردش ایام دل مبند
کاین چرخ کج مدار نه بر آرزو رود
آن کس که سر به جیب قناعت فرو نبرد
بگـــــــــذار تا به چاه مذلّت فرو رود
از بهر دفع غـــــم به کسی گر بری پناه
هم غـــــم به جای مانَد و هم آبرو رود
آن آبرو چو جوی بوَد رنج و غصه، سنگ
سنگش به جای مانَد و آبش ز جو رود
ای گل به دست مال ِهوس پیشگان مرو
مگذار تا ز دست تو این رنگ و بو رود
کردیم هر گنــــاهی و از کرده غافلیم
ای وای اگر حدیث گنه رو به رو رود
امروز رو نکرد به درگـــاه حق، «سنا»
فردا به سوی درگه او با چه رو رود؟
«جلال الدین همایی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ علت زانو زدن بازیکنان تیم انگلیس پیش از هر بازی چیست؟
#جرج_فلوید
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔸 دعا به جون پادشاهه یا سرود ملی؟!
☺️
🔸 اصلاً تو قرن بیست و یک، این ها چرا هنوز پادشاهی موروثی دارند؟!
#انگلیس 🇬🇧
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی نیست؛ با چسب دوقلو میشه عین اولش! ☺️
دلش خوشه که ماشین خارجی خریده!
#نیشخند ☺
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦷 تولید خمیردندان طبیعی و گیاهی
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برشی از فیلم سینمایی #ماجرای_نیمروز
مناسب این روزها
💠 هنــــرڪـده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش سیزدهم:
عاصم تا کنار میز، تقریباً مرا با خود کشید و به محض رسیدنمان به میزِ چسبیده به شیشه ی باران خورده، زن با کمی مکث و تردید، به نشانه ی احترام در جایش ایستاد؛ دختری جوان با چهره ای کاملاً شرقی و زیبا، با موهایی بلند و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم.
چه خوب قاب شده بود اندامش در بارانی کرم سوخته و چرمش. یادم نمی آید چه قدر و چه طور گذشت تا جاگیر شویم. اما زمان را وقتی حس کردم که خود را رو به روی دختر یافتم.
عاصم سر به زیر و مشغول بازی با فنجان قهوه اش، در ضلع سوم میز نشسته بود. چه قدر ثانیهها کش میآمدند.
دختر تکیه زده به پشتی صندلی در سکوتی محض، خوب براندازم کرد، لبخندی نشست کنار لبش؛ اما قشنگ نبود. طعنه اش را می شد مزمزه کرد.
- خیلی شبیه برادرتی. موهای روشن. چشم های رنگی. انگار تو آب و هوای آلمان، اصالت ژنیتون هم حسابی نم کشیده.
چه قدر تلخ بود! درست مثل چای مسلمانان! صدای اعتراض گونه ی عاصم بلند شد:
- سوفی!
چه قدر خوب بود که عاصم را داشتم. سوفی کمی لب هایش را جمع کرد و نفسی عمیق کشید:
- عذر می خوام!... خب! از کجا شروع کنیم؟ اسمم سوفیه. اصالتاً عرب هستم، قاهره. اما تو فرانسه به دنیا اومده م و همون جا بزرگ شده م. زندگی و خانواده خوبی داشتم. درس می خواندم. سال آخر پزشکی. دو سال پیش، واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم. پسر خوبی به نظر می رسید. زیبا بود و مسلمون، و... عجیب! هفت ماهی با هم دوست بودیم تا این که گفت می خواد باهام ازدواج کنه. جریان رو با خانواده ام در میون گذاشتم. اولش خوشحال شدن. اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن. گفتن این به دردت نمی خوره. این قدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشون رو نپرسیدم. شاید هم گفتن و من نشنیدم، نمی دونم. خلاصه چند ماهی گذشت. وقتی خانواده م دیدن فایده ای نداره، موافقتشون رو اعلام کردن. ازدواج کردیم؛ درست یک سال قبل.
حالا حکم کودکی را داشتم که نمی دانست ماهی در آب خفه می شود یا در خشکی. او از دانیال من حرف می زد؟یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی، راه خانه گم می کردم، برادرم بی خیال از من و بی خبری ام، عشق بازی می کرد؟ شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود. دختر با مکثی نه چندان طولانی، جرعه ای از قهوه را نوشید. عاصم انگشتان یخ زده ام را در مشتش فشرد. دل مهربان دانیال حق داشت که با چشمان وحشی و درشت این دختر، برود. نمی توانم بگویم چه حسی داشتم. فکر می کردم روحم متعلق به دو کالبد است؛ سوفی و دانیال. او ادامه داد:
- یه ماهی خوش گذشت، با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. یه روز اومد و گفت می خواد من رو ببره سفر، ترکیه.
دیگه روی زمین راه نمی رفتم. سفر با دانیال معرکه بود. رفتیم استانبول. اولش همه چی خوب بود. هتل شیک، خریدهای آن چنانی، جاهای دیدنی اما بعد از چند روز، همه چی خراب شد. رفت و آمد های مشکوک و چند ساعته ش با آدمای مختلف، بیرون از هتل، نگرانم کرد. وقتی هم ازش پرسیدم جریان چیه، جواب می داد مربوط به کاره. بهم پول می داد و می گفت برو خودت رو با خرید و گردش سرگرم کن. به دلم بد نیاوردم. چون رؤیاهام، کورم کرده بودن و من سرخوش تر از همیشه، اطمینان داشتم به شاهزاده ی زندگیم. یک ماهی استانبول موندیم. خوشترین خاطراتم مربوط به همون ماهه. وقتی که عصرها برمی گشت هتل، با هم می رفتیم بیرون و خوشگذرونی. تا این که یک روز اومد و گفت بار سفرت رو ببند. پرسیدم کجا؟ گفت یک شگفتانه است. منم خام تر از همیشه موم شدم تو دست این حیوون صفت.
چشم از مردمک بی احساس دختر
بر نداشتم. دانیال مرا حیوان صفت خواند؟
صدای نگران و پر از آرامش عاصم، سکوت ذهنم را به هم زد و پنجه هایش، مشت عصبی ام را لمس کرد:
- سارا اگه حالت خوب نیست بقیه اش را بگذاریم برای یه روز دیگه.
با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم و باز چشم برنداشتم از آن عفریته ی زیبا.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 توهین به لباس روحانیت از نگاه مردم
🎥 دوربین مخفی
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─