eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 خوش به حال تو! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 «لطف باباهاست معمولاً به دختر، بیش تر!» 🌺 سالگشت زادروز حضرت فاطمه ی معصومه (درود خدا بر او) و روز دختر مبارک باد! 🌺 @sad_dar_sad_ziba
سحر با من در آمیزد كه برخیز نسیم گل به سر ریزد كه برخیز زر افشان دختر زیبای خورشید سرودی خوش برانگیزد كه برخیز «فریدون مشیری» «زندگی زیباست» 🌄 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀 مکانی برای رشد گل های زندگی جایی برای میوه دادن درخت جان محل پرورش انسان و تولید آرامش ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 «روایت دلتنگی» به پاس از خود گذشتگی و خستگی ناپذیری غیورمردان دلیر نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران که دور دنیا را در هشت ماه چرخیدند و جهان را وادار به تعظیم در برابر این ابر قدرت نوظهور جهان کردند تا ناخواسته زبان به ستایش قدرت درون زای ملت رشید ایران نمایند و به پاس صبر و پایداری خانواده هایشان! 🌱 امید «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌿🌸🌿 برای رسیدن به هدف صبر به تنهایی کافی نیست. باید سمت و سوی آن نیز درست انتخاب شود. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌹 روز دختر بر دخترانی که پدران آسمانیشان رفتند تا ما در آسایش و آرامش بمانیم مبارک! 🍀 فراموش نمی کنیم که مدیونیم! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
جهان، پر است از آدم‌های خوب؛ اگر نمی‌توانی یکی از آن‌ها را پیدا کنی، خودت یکی از آن‌ها باش! 🌴 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۸: دستانم به وضوح می لرزید. چند گزارش خبری دیگر را باز کردم. در تمامشان، مجری ها با آب و تابی خاص از احتمال کشته و سر به نیست شدن جسد دانیال به دست نیروی سپاه پاسداران می گفتند. زانوهایم توان ایستادگی نداشتند. دستم را به لبه ی کمد گرفتم تا تعادلم بر هم نخورد. شک نداشتم پای ناشناس در میان است. کشتن و بر چسب زدن نام قاتل بر پیشانی این نظام، از طرف ناخودی های نامربوط، چیز تازه ای نبود. یعنی دانیال دیگر نفس نمی کشید؟ بی اختیار به کمد تکیه زدم و روی زمین نشستم. در همهمه ی خبرهای ذوق زده از شلوغی های اخیر در شهرهای مختلف ایران گزارش های مربوط به مرد موطلایی را یکی پس از دیگری می گشودم. همه شان از داستانی تکراری می گفتند؛ داستانی از قتل و کشتار بی گناهان به دست سپاه پاسداران. اما درد من این ها نبود. وای دانیال... سرگیجه و تهوع، حالم را بی حال کرد. چندین بار با پدر و طاها تماس گرفتم اما هیچ کدام پاسخ نمی دادند. نکند سکوت مصلحت اندیشانه ی من بانی این مرگ و باعث این داستان ناجوانمردانه بر ضد کشورم شده باشد؟ بوی تند سوختگی در مشامم پیچید. دستپاچه روی زانوهایم جهیدم و گاز را خاموش کردم. درماندگی امانم نمی داد. یک بند در ذهنم فریاد می زدم: «خاک بر سرم! خاک بر سرم! خاک بر سرم!» وسط آشپزخانه، روی دو زانو، مقابل اجاق گاز ایستاده بودم و نمی دانستم دقیقاً باید چه کار کنم. گوشی میان دستانم لرزید. به امید این که پدر یا طاها باشند، به سرعت جواب دادم. صدایی غریب و مردانه شنوایی ام را هدف گرفت. سلامی اجمالی به خرج داد و جمله ای بی مقدمه چینی گفت که ناگهان زمان در کف دستانم ایستاد. _ پدرتون... حاج اسماعیل زخمی شدن البته چیز خاصی نیست ها! نترسید! برادرتون گفتن که به مادر چیزی نگید و تشریف بیارید همون بیمارستانی که دفعه ی قبل حاجی رو بستری کرده بودن. زبانم فلج شد. باز هم تیر و ترکش و گلوله؟ اصلاً وجبی سلامتی در جان پدر باقی مانده بود؟ جز نام بیمارستان دیگر هیچ نشنیدم. چون جنون زدگان به اتاقم دویدم و بی معطلی لباس پوشیدم. قصد خروج از اتاق را داشتم که ایستادم. می دانستم که اگر چشم مادر به احوال زارم بیفتد قلبش به اضطراب خواهد کوبید. چند گام عقب کشیدم و مقابل آینه ایستادم. لب هایم در سفیدی به پوستم فخر می فروختند. چند سیلی بر گونه هایم نشاندم تا شاید به سرخی بزند و مادر بویی نبرد. نفسی عمیق به ریه سپردم. گرمای اشک بی اختیار در حوض مشکی چشمانم حلقه زد. سرم را بالا گرفتم بلکه مانع باریدن شوم. وای پدرم! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹🔹🔻🔹🔹 ⚠️ دقت کن! هر همنشینی، دوست نیست! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
تخفیف ویژه‌ برای آموزگاران در آمریکا 🇺🇸 🔴 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 دریاچه ی طالقان / نگین درخشان استان البرز / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿 در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد، چه جای نگرانی است من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🔸 در جست و جوی نابودی 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 بخشی از فیلم سینمایی «غریب»: «بجنگ، اما تخم کینه نکار!» 🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادت فرمانده رشید سپاه اسلام، ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
یک نفر باید باشد که پیش از گنجشک های پشت پنجره ات که پیش از زنگ خوردن ساعت تنظیم شده ات نگران چشم هایت باشد که خواب نمانند، که صدای اول صبحت را با دنیا عوض نکند. یک نفر باید باشد... 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 باید یکی از دست هات رو رها کنی. تصمیم درست رو بگیر تا دیر نشده! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
با نـام و نشـان قهرمانـی برگشت محبـوب وطن شد، آسمانـی برگشت در خوابِ خوشِ همیشه بودیم که او با نـام «شهیـد مرزبانـی» برگشت «محمدجواد منوچهری» 🌷 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 🔹 حرف حساب از زبان یک دختر خانم 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀 فرض کنید دختر یک خانواده ی ثروتمند هستید در تبریز. با یک طلبه ی ساده، ازدواج می‌کنید و به خاطر ادامه ی تحصیل همین طلبه ی ساده، راهی نجف می‌شوید. گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید، خدا به شما فرزندی می‌دهد. بعد این فرزند می میرد! دوباره فرزند می‌دهد، در همان بچگی می میرد! فرزند سوم هم می میرد! فقر گریبان شما دختر ثروتمند سابق را گرفته، در حدی که یکی یکی، اسباب خانه را می‌فروشید، حتی رختخواب! اگر دختر ثروتمندی باشید و این فقر و نداری، روال زندگی مشترکتان شود چه بر سر اعتقاد و حوصله و صبوری و اخلاقتان می آید؟ نقش همسر علامه طباطبایی، انسان را به فکر فرو می‌برد. علامه درباره او گفته بود: «من نوشتن تفسیر المیزان را مدیون ایشانم.» یا «اگر صبر حیرت انگیز همسرم نبود من نمی توانستم ادامه‌ی تحصیل بدهم.» ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
خوش آن که در صف خوبان نشسته باشی و من نظر کنم به تو نازم به انتخاب خودم «بهجت دهلوی» 🪴 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیم فوتبال «آث میلان» در صفحه ی خود روی تصاویر گل‌های این‌ هفته ی تیمش، موسیقی اصیل ایرانی گذاشته است. 🎶🎵🎶 🍀 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۹: با توجه به شلوغی های خیابان راضی کردن مادر با بهانه های ساختگی برای خروج از خانه سخت بود. پایم که به خودروگاه رسید، سوار بر ماشین طاها به خیابان تاختم. ذهنم قرار نداشت. سلول به سلول وجودم می لرزید. پدر... دانیال... پدر... دانیال... به خیابان اصلی که رسیدم در پیچ و تاب معترضین گیر افتادم. یکی فریاد گرانی سر می داد، یکی ندای شادی بر روح رضا شاه. قدرت حلاجی نداشتم؛ فقط می خواستم از دل آن شلوغی ها برسم به بیمارستانی که جان پدر را به آغوش داشت. درمانده فرمان ماشین را به هر سمتی که رهایی داشت می چرخاندم. برای فرار از تأخیر، کوچه به کوچه مسیر می یافتم. مدام با گوشی طاها تماس می گرفتم اما دریغ از نیمچه پاسخی که پنجه ی مرگ را از دور گلویم باز کند. هزار داستان در ناخودآگاهم ردیف می شد. که همه شان طعم خرما داشتند و عطر حلوا. دم به دم، طوفان اشک ها را با آستین مانتویم پس می زدم تا مجال تماشا بیابم. دانیال... پدر... دانیال... پدر... به هر جان کندنی بود، بالأخره رسیدم. ماشین را گوشه ی حیاط بیمارستان جای دادم و هر چه توان در زانو داشتم خرج دویدن کردم. به بیمارستان که رسیدم، جانم سست شد؛ می ترسیدم، می ترسیدم از شنیدن آن چه نباید. ریه ام تند بالا و پایین می شد اما نفس هایم رمقی به کام نداشت. چون مادری کودک مرده، میانه ی سالن ایستادم و برای یافتن تابلوی پذیرش سر چرخاندم. چشمانم فضای شیشه ای پذیرش را شکار کردند. پاهایم را چون کیسه ای سنگین از شن به دنبال خود کشیدم. مقابل دخترک جوان و نقاشی شده ی آن طرف شیشه ایستادم. صدایم نای به گوش رسیدن نداشت. دخترک بی خیال تابی به چشمان خط کشی شده اش داد و کارم را پرسید. بی نفس نام پدر را گفتم. بی حوصله نگاهی به رایانه اش انداخت. _ فردی با این اسم رو نیاوردن. عرقی سرد کف دستانم را دریا کرد. اگه می شه دوباره نگاه کنید. آخه به من گفتن آوردنش این جا. کلافه، کش و قوسی به اجزای عمل شده ی صورتش داد و دوباره رایانه را از نظر گذراند. _ نه خانم محترم نیست. دیگر روح در بدن نداشتم. یعنی نام بیمارستان را درست شنیده بودم؟ اما نه، اطمینان داشتم که اشتباه نکرده ام. سالن با تمام آدم هایش به دور سرم می چرخید. منگی به هوشیاری ام مشت می کوبید. چون موجی ها، گوش هایم صوت می کشید و قدرت تفکرم کور شده بود. کرخت روی نزدیک ترین صندلی نشستم. باید با طاها حرف می زدم. مبهوت تر از ثانیه ای قبل، جیب مانتوی زرشکی رنگم را به دنبال گوشی زیر و رو کردم اما نبود. کیفم را به همراه نداشتم. پس حتماً در ماشین جا مانده بود درمانده به سمت خروجی رفتم. به محض خروج، باد تندی چادرم را به دنبال خود کشید و سرما در مغز استخوانم نشست؛ پاییز را چه به یک لاپوشی. به طرف ماشین پا تند کردم. به خدا هیچ کس پریشان حالی ام را نمی فهمید. لحظه ای مرد موطلایی مقابل چشمانم ظاهر شد و ثانیه ای تماس مجهول بر ذهنیاتم چنگ می زد. خودم را هم قاتل می دیدم، هم مقتول. هم ظالم بودم، هم مظلوم. نمی دانستم نگران پدر باشم، غصه دار دانیال و مملکتم یا برزخ زده از نیت پشت این تماس که بوی دسیسه می داد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز بچه خوب بود، ولی فکر کنم نماز باباش به خاطر خنده ی زیاد، باطل شد! ☺️ 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba