eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
782 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۵: بابا دستم را می‌کشد و پشت یک گاری چوبی که با زن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۶: به خانه که رسیدیم، بابا اول از همه سراغ بهروز را گرفت. وقتی مامان با ترس و لرز گفت که ظهر از دانشگاه آمده و حالا هم رفته بیرون بابا حالش خراب شد. فکر کنم فشارش رفت بالا که چشمانش هم سیاهی رفت. کلی داد و بیداد راه انداخت و به زمین و زمان ناسزا گفت که چنین پسر کله شق و بی‌فکر و احمقی نصیبش شده است. بعد که هی رفت توی حیاط و با شنیدن صدای شلیک تیر،دستپاچه برگشت توی اتاق و از بهروز هم خبری نشد، با غروری زخم خورده گفت که اصلاً بهروز برود به جهنم و اگر با گلوله سوراخ سوراخ هم بشود، دیگر دلش نمی‌سوزد و تهدید کرد که قلم پایش را خرد می‌کند اگر پا توی خانه بگذارد. بعد هم، روزه سکوت گرفت و کُنج اتاق چسبید به رادیو و خودش را بست به سیگار. غروب بود که بهروز آمد، خسته، تکیده، خاک‌آلود و با لباسی پاره و خونی که اول همه‌مان را به وحشت انداخت، اما بعد فهمیدیم خون مجروحانی بوده است که به آن ها کمک کرده. بهروز که کنار حوضه وارفت، برای یک لحظه سایه‌ی بابا را پشت پرده‌ی توری پنجره‌ی اتاق دیدم که یواشکی بهروز را نگاه می‌کرد. اما خیلی زود کنار رفت. مامان که می‌ترسید یک وقت بابا از شدت عصبانیت با بهروز درگیر شود، از او خواست که تا وقت خواب بالا نیاید. طفلک بهروز هم که نای حرف زدن نداشت، سر و صورتش را آبی زد و وضویی گرفت و به زیرزمین رفت. حالا هم حتماً دل تو دل مامان و بهناز نیست که بابا زودتر بخوابد تا بهروز را از سرما و گرسنگی نجات دهند. بهناز می‌پرد کنار بساط سماور و چای خوش‌رنگی می‌ریزد و می‌گذارد جلوی بابا. بابا چایش را همان طور داغ، با جرعه‌های کوچک می‌دهد پایین. نگاهم می‌افتد به مامان که دزدکی و به دور از چشم بابا تکه‌ای کوکو می گذارد لای نان. بعد سفره را می‌پیچد و می‌خواهد به بهانه تکاندنش به حیات برود که مثل قرقی از جا می‌پرم و لقمه و سفره را از دستش می‌گیرم و از اتاق می‌زنم بیرون. از کنار حوض که رد می‌شوم، سکوتِ حیات را صدای ممتد جیرجیرکی شکسته است. سفره را نامرتب تا می‌کنم و می‌چپانم لای نرده‌های ایوان. توی تاریکی می‌روم به طرف پله‌های زیرزمین که گوشه حیات است،. از پله‌های زیرزمین که پایین می‌روم، سردم می‌شود. از در و دیوارش بوی نم می‌آید. بهروز کنار صندوقچه‌ی قدیمی، روی گلیم کهنه نماز می‌خواند. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🌌 جلب رحمت خدا 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌊 آبشار هم با تمام زیبایی و اقتدارش برای رسیدن به «مقصود» فرو می ریزد! گاهی باید درخود شکستن را تجربه کرد، تا به دریا رسید! «افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است» 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌙 عیش ما نیست چو بلبل به بهاران موقوف هر کجا لاله‌رخی هست گلستان آن‌جاست «صائب تبريزی» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلیل؟ تجربه! 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬●     .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیوانات ممکنه از تجربیات دیگر هم‌نوعانشون درس نگیرند و به خودشون و دیگران خسارت وارد کنند، 🙈 ولی به نظرم همون حیوانات هم بر خلاف بعضی انسان‌ها از تجربیات خودشون، درس می‌گیرند! 🐵 👌🏽 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 تو این مدت همه‌ی کشورها پیشرفت کرده‌ن. این افتخار داره؟! /روشن‌بینی و روشنگری 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
«چمخاله» زیباترین ساحل گردشگری ایران / لنگرود / گیلان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۶: به خانه که رسیدیم، بابا اول از همه سراغ بهروز ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۷: می‌نشینم لبه‌ی گلیم و صبر می‌کنم سلام نمازش را بدهد. لقمه را که می‌گیرم طرفش، لبخند کم رنگی می‌نشیند روی لب‌های خشکش: «دستت درد نکنه، داداشی! اما اصلاً اشتها ندارم.» به صندوق تکیه می‌دهد و پاهایش را با آه و ناله دراز می‌کند. زانوهایش را که مالش می‌دهد، خط عمیقی وسط پیشانی‌اش می‌افتد. انگار درد می‌کشد، خوب همه جایش را وارسی می‌کنم اثری از زخم گلوله نیست، اما گردنش کمی کبود است و روی دست‌هایش جای چند بریدگی دیده می‌شود. می‌پرسم: «درد داری داداش؟» چشمان درشت و سیاهش را به چشمانم می‌دوزد: «آره! خیلی!» دستپاچه می‌شوم: «کجات درد می‌کنه؟» چشمانش برق می‌زند: «این جا!» و دستش را می‌گذارد روی قلبش. با چشمانی گرد و دهانی باز نگاهش می‌کنم. صدایش کمی می‌لرزد: «می‌دونی امروز چند نفر روی همین دست‌ها جون دادن؟» و دو دستش را کمی بالا می آورد. یاد پسرک زخمی می‌افتم که چه طور با التماس نگاهم می‌کرد و دستش را به طرفم دراز کرده بود. دلم می‌لرزد. با بغض می‌گویم: «یه پسر زخمی هم از من و بابا کمک خواست اما بابا کمکش نکرد.» _ مگه شما کجا بودین؟ _ غذای بابا رو برده بودم. دیدم خیابون‌ها شلوغه. دم مغازه‌ی بابا که قیامت بود. بابا هم خودش غافلگیر شده بوده. منو که دید دستمو گرفت و دِ فرار... بهروز لبخند تلخی می‌زند و انگار چشم‌هایش پر از غم می‌شود: «تو چی؟ تو هم فرار کردی؟» دست و پایم را گم می‌کنم: «من؟!» انگار که با خودش حرف بزند، زیر لب می‌گوید: «ما نباید بگذاریم خونشون پایمال بشه.» سرم را پایین می‌اندازم، اگر بهروز می‌دید که امروز چه طور مثل احمق‌ها دنبال بابا می‌دویدم و از ترس زبانم بند آمده بود، این طوری مثل مردها با من حرف نمی‌زد. جرأت نمی‌کنم توی چشم‌هایش نگاه کنم. پیش او و دوست‌هایش من یک بچه ترسو بیشتر نیستم. _ امروز رفیق‌هاتم اومده بودن. سعید و یونس رو می‌گم. کلی به زخمی‌ها کمک کردن. این جمله‌ای است که اصلاً دوست ندارم آن را بشنوم. وقتی حرف از سعید و یونس می‌شود، انگار درباره‌ی بزدلی و بی دست و پایی من حرف می‌زنند. بهروز دستش را می‌گیرد زیر چانه‌ام و سرم را بلند می‌کند. _ قبل‌ترها با سعید بیشتر رفیق بودی. چرا تازگی‌ها با هم سرد شدین؟ دلم می‌خواهد بگویم که سعید تازگی‌ها یک طور دیگری شده و دیگر آن پسر سابق نیست. تا پارسال شاگرد اول مدرسه بود، اما امسال انگار کلاً درس و مشق را گذاشته کنار. تازه مرا هم زیاد دست می‌اندازد. اما به جای تمام این حرف‌ها، فقط نگاه می‌کنم و حرفی نمی‌زنم. در عوض بهروز می‌گوید: «سعید پسر خوبیه. دوست خیلی خوبی هم هست. یه وقت از دستش ندی؟» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
👆 پیام کاربر عرب: «ایران با وجود محاصره و تحریم، با مراکز برتر علمی و نظامی خود همچنان جهان را شگفت‌زده می کند و در حال ساخت یک ناو هواپیمابر بدون سرنشین است. 〰 اما اعراب هر ساله با مسابقات زیباترین شتر و بهترین سگ، ما را شگفت زده می کنند! 🤭 🤓 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
😌 حس خوبیه که بعد از یه نوبت کاری شلوغ توی بیمارستان، یه نفر با گل و شیرینی و هدیه بیاد ازت تشکر کنه به خاطر خوب شدن پدر بیمارش و نجات دادنش از یه ایست قلبی که بسیار به مرگ نزدیک بود. 👌🏽 البته همه‌ی کارهای خوب رو خدا می‌کنه و ما وسیله و واسطه‌ای بیش نیستیم. 💳 یه کارت هدیه هم آورده بود که با اصراری که کرد مجبور شدم ازش بگیرم. مبلغی که توش بود هم در راه خیر هزینه شد. 🦋 ☘☘🌸☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🪴 با آرزوهات حرف بزن! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄