🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» خاطرات «فرنگیس حیدرپور» اثر برگزیده جایزه کتاب سال دفاع مقدس به قلم «مهناز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش نخست
مادرم همیشه میگفت:
«چه قدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنیا آمدی و باید پسر میشدی هیچ چیزت به دخترها نرفته. دختر باید آرام و باحیا باشد متین و رنگین.»
وقتی دید به حرفش گوش نمی دهم، میگفت:
«فرنگیس! مردی گفتهاند، زنی گفتهاند. کاری نکن هیچ مردی برای ازدواج نیاید سراغت! دختر باید سنگین و رنگین باشد.»
وقتی مادرم این طوری نصیحتم میکرد، حرصم میگرفت. اصلاً هم دلم نمیخواست سنگین و رنگین باشم. چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم؟!
چه اشکال داشت شبها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم؟!
چه اشکال داشت وقتی برای بازی میرفتیم سمت قبرستان با هر بهانهای پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همان جا بنشینم و بهشان بخندم؟!
اصلاً بگذارید قصه زندگیم را از اول برایتان تعریف کنم. از وقتی خودم را شناختم همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی تا فرصت گیر میآوردم میدویدم سمت کوهها و راحت از چغالوند بالا میرفتم. کوه چغالوند را خیلی دوست داشتم. همیشه تا پای کوه میدویدم و با سرعت میرفتم بالا. پشت سرم را هم نگاه نمیکردم. دلم میخواست زمانی پشت سرم را نگاه کنم که همه چیز کوچک شده باشد. روی چغالوند که میرفتم روی تخته سنگ بزرگی که خیلی دوستش داشتم مینشستم انگشتانم را گره میکردم و از بین انگشتها روستایمان آوه زین را میدیدم. خوشم میآمد، وقتی میدیدم روستایی به آن بزرگی توی دو تا انگشتم جا شده است. همان وقتها بود که یک روز دیدم توی ده همه مردم میروند و میآیند خانواده داییهایم خوشحال بودند و حرف میزدند. از دختر دایی ام پرسیدم:
«چی شده؟»
گفت:
«میخواهیم برویم زیارت قدمگاه.»
ذوق کردم و پرسیدم:
«ما هم میآییم؟»
گفت:
«نه!»
وقتی شنیدم با آن ها نمیرویم اشک توی چشمم جمع شد. بعد فهمیدم همه ی اقوام یک جیپ کرایه کردهاند. فرمان تنها کسی بود که جیپ داشت و تنها راننده ی روستا بود. وقتی ماشین فرمان میآمد، با بچهها دنبالش راه میافتادیم و سر تا پایمان خاکی میشد. همهمان دوست داشتیم پشت ماشین بدویم و با آن مسابقه بدهیم. همه داشتند آماده میشدند بروند. داشتم دیوانه میشدم.
پرسیدم:
«همهتان میروید؟»
گفتند:
«آره»
می خواستند به چم امام حسن بروند. چم امام حسن، قدمگاهی است که هر کس حاجتی داشت به آن جا می رفت. شنیده بودم امام حسن عسکری (علیه السلام) از آن جا رد شده است. به همین خاطر آن جا قدمگاهی درست کرده بودند.
به سمت خانه دویدم و فریاد زنان گفتم:
«دالگه، همه دارند میروند زیارت ما هم برویم؟»
مادرم با ناراحتی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت:
«همه پول دارند. ما چه طور برویم پولمان کجا بود؟!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«باز ارسال داستان به سایر رسانه ها فقط با نشانی کانال مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☠ جاسوس های قاتلی را که بسیار به ما نزدیکند بشناسیم!
🔷 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏼 خدایا به ناله های این مظلومان
عجّل لولیک الفرج!
🥀
#فلسطین
#غزه
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌱 یک روز میافتد، آن اتفاق خوب را میگویم.
من به آن روز امید دارم
هر جمعه، هر روز، هر لحظه! 💚
✋🏽 السلام علیک یا صاحب الزمان!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌙
هرچند مسیر، مشکل و باریک است
با این که به ظاهر آسمان تاریک است
در چشم تو پرچمِ فلسطین پیداست
یعنی به امید حق، سحر نزدیک است
«سورنا جوکار»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
「🍃「🌹」🍃」
تلاش نکردن ⬅️ شکست ⬅️ ناامیدی
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
6_144233937364844131.mp3
6.27M
🌿
🎶 «از سر گذشت»
🎙 علی اکبر قلیچ
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☑️ نه گمراه، نه بدبخت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「📿」
خدایا!
تو خود نجاتمان ده!
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
👌🏽 با اینها زندگی کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش نخست مادرم همیشه میگفت: «چه قدر شری تو، فرنگ! اصلاً تو اشتباهی دنی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: دوم
حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشمهای اشک آلودم را دید، کمی ساکت شد و با ناراحتی ادامه داد:
«روله، من از تو بیشتر دلم میخواهد بروم زیارت، اما رویم سیاه، چه کنم با دست خالی. نباید پول کرایه ی ماشین داشته باشیم؟ نباید غذایی درست کنیم؟»
بعد هم بدون این که یک کلام دیگر بگوید، پشتش را به من کرد و رفت. برگشتم جلوی در خانه زانوها را بغل کردم و نشستم. زیر چشمی، به دختر داییهایم نگاه میکردم که هی این طرف آن طرف میرفتند و شادی میکردند. دلم میخواست من هم با آن ها بروم زیارت. هر کدام با خوشحالی کاری می کردند. من فقط حرص میخوردم و بغض، بیخ گلویم را فشار می داد. همان طور که کز کرده بودم، پدرم را دیدم که می آید. وقتی رسید پرسید:
«روله، چی شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟»
تا دست روی سرم کشید، گریه ام گرفت. حالا گریه نکن، کی کن. پدرم نشست کنارم و با تعجب نگاهم کرد هق هق کنان گفتم:
« کاکه، مردم میخواهند بروم چم امام حسن. من هم دلم میخواهد بروم.»
خشکش زد. اولش هیچی نگفت، ولی بعد دهن باز کرد و جویده جویده گفت: «غصه نخور، روله. خدای ما هم بزرگه.»
از جلوی در خانه تکان نخوردم. به چشمه خیره شده بودم و به صدای آدم ها گوش می دادم. با خودم می گفتم کاش ماشین فرمان خراب شود و هیچ کدامشان نرسند به زیارتگاه!
نمی دانم چه مدت آن جا نشسته بودم که از دور، پدرم را دیدم. که خوشحال و خندان می آمد. رسیده نرسیده، بلند گفت:
«فرنگ... بدو برو حاضر شو. وسایلت را جمع کن که جا نمانی.»
فکر کردم خواب می بینم. نمی دانم از کجا، اما پول سفرم را تهیه کرده بود. می دانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر این که دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایه ام را به فرمان داد و پولی هم داد دست دایی ام. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت می فرستد، خوبِ خوب یادم هست که چشم هایش پر از اشک شده بود. می دانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشه ی سر بندش را جلوی چشم هایش گرفته بود و های های اشک می ریخت.
از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین می پریدم و مدام می رفتم پیش این و آن و می گفتم:
«من هم می آیم زیارت!»
وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجره ی پشت ماشین او را نگاه می کردم و برایش دست تکان می دادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه می کرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز می کردم.
توی راه فقط شادی می کردم. زیاد بودیم. ته جیپ به هم فشرده نشسته بودیم و به هم فشار می آوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بی اختیار صلوات فرستادند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش ساخت دارکوب کاغذی جذاب 🐤
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba
🍀 همنشین
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
میشود هایت را بنویس
و وقت بگذار برای بزرگیت برای وسعت روحت
و با قدرت فریاد بزن که «میشود»!
میشود از نو آغاز کرد،
میشود شادتر بود،
میشود زیباتر زندگی کرد،
میشود عاشقانه نفس کشید،
میشود مهربانتر به اطراف نگاه کرد
آری میشود تمام نمیشودهایمان را
به میشودها تبدیل کنیم.
«میشود باید بشود.»
🌱 «زندگی زیباست»
🌾 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚶♂ توصیههای «زکریای رازی» برای سفر در فصل گرما
#پیادهروی_اربعین
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
چیزی که میماند، خاطره است.
خاطره، طلاست.
ما با خاطراتمان زندهایم نه با سکوها و آویزها.
خاطرهها از آن جهت که به تاریخ معنا میدهند، همه خوب و گرانبها هستند، چه تلخ چه شیرین.
🌸 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔸 عقده گشایی شبکه ی دولتی انگلیس نسبت به قهرمانی «آرین سلیمی» با انتخاب یک عنوان
🔹 «آرین سلیمی» شب گذشته با پیروزی بر حریف انگلیسی خود به طلای مسابقات المپیک دست یافت.
🔷 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 همچون شیر باش!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🔺
☘ جمهوری اسلامی از «ناهید کیانی» که در فتنه ی مهسا امینی مواضع و کارنامهی درستی نداشت آن قدر حمایت کرد تا به مقام تاریخی رسید.
اما پهلوی، کشتیگیر قهار، «عبدالله موحد» را که چندین و چند مقام جهانی داشت، تنها به جرم نبوسیدن دست شاه، از تمام فعالیتهای ورزشی محروم کرد!
🔹 خودکامه و مستبد (دیکتاتور) کیست؟
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
حرف های تند خود را با عصبانیتتان همراه نکنید.
فرصت های زیادی برای تعویض حالتان خواهید داشت.
اما شاید فرصت تغییر گفتههایتان را پیدا نکنید.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「📿」
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
⚠️ حواست هست پولت رو کجا خرج میکنی؟ #تلنگر 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
⚠️ حواست هست پولت رو کجا خرج میکنی؟
🔴 برای کمک به رژیم دزد، جنایتکار و کودک کش صهیونیستی؟!
💢 #تحریم_کالاهای_اسرائیلی
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من فقط یه کم موهام سوخته همین ...
... ولی من هنوز قشنگم مگه نه؟! 💔
#فلسطین
#غزه
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌙
دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: دوم حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشمهای ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: سوم
چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گلهای صورتی داشت و چشمهای پرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم یک رودخانه ی کوچک بود که ته آن سنگ چهای قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم.
وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایه ی درختها نشستیم. آن جا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمیشد جایی این قدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد. زنها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت برای اولین بار بود جایی برای زیارت میرفتم. زنها به ما میگفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم باید حرمت این جا را نگه داریم و...
زن داییام گوهر گفت:
«حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده می کند.»
هزار تا آرزو داشتم. هول شدم کدامشان را از اول بگویم! شروع کردم به آرزو کردن. تند تند میگفتم و با انگشتهایم یکی یکی میشمردم تا چیزی از یادم نرود. اول برای پدرم دعا کردم هی میگفتم:
«خدایا همه آرزوهای باوگهام (پدر جانم) را برآورده کن.»
بعد رفتم سراغ آرزوهای مادرم و دیگران. آرزوهایم زیاد بود. توی قدمگاه آینهکاری بود هی این ور و آن ور میرفتم و عکس خودم را توی آینهها میدیدم و خوشم میآمد. زن دایی گوهر که دید دارم بازیگوشی میکنم آرام گفت:
«فرنگ بیا این جا میخواهم چیزی نشانت بدهم. جلو رفتم روی قسمتی از دیوار یک سکه چسبانده بودند.
پرسیدم:
«این چیه؟»
گفت:
«اگر آرزویی داری این سکه را به دیوار بچسبان. اگر نیفتاد. آرزویت برآورده میشود.»
سکه را چسباندم نیفتاد از خوشحالی داشتم پر در میآوردم فکر کردم همه آرزوهایم برآورده میشود. بعد دختر داییهایم یکی یکی سکههایشان را روی دیوار چسباندند. وقتی سکهای میچسبید همه خوشحال میشدیم.
تا از قدمگاه بیرون آمدیم با داد و جیغ و فریاد پریدم توی چم. همدیگر را خیس میکردیم و با سنگ قورباغهها را میزدیم آن جا یک عالمه قورباغه داشت که صدای قورقورشان بلند بود. خوشحال بودم. چم امام حسن جای زیبایی بود. هیچ وقت این طور جایی را ندیده بودم.
بعد زن داییم گفت چنگیر جمع کنیم. چنگیر چیزی شبیه صدف بود، در میان شنهای ته آب. زن داییهایم میگفتند:
«توی آب چنگ بیندازید اگر چنگیر دستتان آمد حتماً آرزویتان برآورده میشود.»
آستین لباس کردی ام را بالا زدم و توی آب رفتم. چشمهایم را بستم و چنگ انداختم. چیزی شبیه چنگیر توی دستم آمد مشتم را طرف زن دایم دراز کردم و نشانش دادم. پرسیدم:
«چنگیر همین است؟»
گفت:
«نه! دوباره دستت را توی آب بکن و بگو:
پری پری دالگمی... (فرشته! تو مثل مادرمی) فرشته کمک میکند و چنگیر به دستت میآید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
❌ چه تلاش بدی!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba