🌊 دریاچه اوان (وان پر از آب)
/ قزوین
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۶:
آمبولانسی به سمت آوهزین میآمد. به سرعت میآمد. میدانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی رسید ایستاد و رانندهاش پیاده شد. گرد و خاک همه جا را گرفت. مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر میآمد قیافهاش درهم و دمغ است. وقتی قیافهاش را دیدم، نفس در سینهام حبس شد. جلو دویدم و سلام علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت:
«بگو چه شده مرد؟ تو بی خود این طرفها نیامدهای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.»
راننده آمبولانس با ناراحتی گفت:
«خبر بدی دارم!»
وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه میکردیم. راننده ادامه داد:
«شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوانهای ده...»
مرد سکوت کرد. دایی حشمتم تندی گفت:
«ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم. ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.»
مرد چشم دوخت توی تخم چشمهای دایی حشمت و این بار آرامتر از قبل ادامه داد:
«همه ی آن ها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی میرفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شدهاند.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر میریخت. زنها با صدای بلند فریاد میزدند:
«هی وا... هی وا...»
مردها دستهایشان را جلوی صورتها گرفته بودند و یکی یکی روی زمین مینشستند. زنها رو به روی هم ایستاده بودیم و توی صورتمان میزدیم و شیون میکردیم.
«هی وا... هی وا...»
هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زنها صورتهایشان را میخراشیدند. موها را میکندند و دور دستها حلقه میکردند. از صورت همهی زنها خون به راه افتاده بود. صورت بچهها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه میکردند. شانههای پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دستهای مادرم را گرفتم و گفتم:
«مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم.»
صورتم را چنگ میانداختم. به سینه میکوبیدم و حسین حسین میگفتم. انگار شب عاشورا بود. مردم روستا کم کم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت:
«باید برویم و جنازههایشان را بیاوریم.»
کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی میکرد با وضو باشد. برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند.
یکی از مردهای ده گفت:
«هر کس برود، کشته میشود...»
هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که دایی ام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید:
«اگر همهمان را هم بکشند، باید جنازههایشان را برگردانیم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💚 زندهدل
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
✍ خط خودکاری
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
「🍃「🌹」🍃」
واقعیت این است که ما نمیخواهیم خوشبخت باشیم،
میخواهیم به روش دیگران از آنها خوشبختتر باشیم!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۷:
عدهای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آنها بیخبر بودیم. عدهای از پارههای تنمان کشته شده بودند و قرار بود عده ی دیگری بروند تا جنازههایشان را بیاورند. خدایا، این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یک باره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوهزین و گور سفید را نابود کند.
خواب به چشم کسی نمیآمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیله ی زیادی نبود. فقط گاهی ماشینهای عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمیدانستند باید چه کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم هم که کشته شده بودند و حالا گروه سوم هم میخواست برود.
بعضی از مردها میگفتند:
«تا حالا جنازهها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چه طور میشود جنازهها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازهها را آوردند.»
اما دایی ام حشمت و چند نفر دیگر میگفتند باید برویم دنبال جنازهها، یا مثل آن ها میمیریم یا با جنازهی آن ها برمیگردیم. دایی ام میگفت:
«میروم و جنازهها را میآورم. برای ما ننگ است جنازه ی عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.»
حرفهای کدخدا و دایی حشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر شد.
همه ی مردم کنار خانهها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سر و صدای بچهها بلند بود، اما کم کم صدای آنها هم خوابید. بچهها همان جا روی زمین کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت، باز هم گاه گاهی، صدای روله، روله و شیون و واویلا بلند میشد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری میکردند.
خاطرات دایی ام محمد خان، راننده ی روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم و بقیه، یک لحظه رهایم نمیکرد. از یک طرف شیون و عزاداری میکردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده میکردیم. از طرفی هم انتظار میکشیدیم. پدرم اشک میریخت و به من نگاه میکرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه خیره میشد، اشک میریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا میزد.
وسایل مراسم را آماده کردیم. چندتا از زنها، توی دل تاریکی مور (نوعی خواندن شعر کردی که از غم و درد می گوید) میخواندند. در وصف عزیزانمان با صدای غمگین ناله میکردند و شعر میخواندند. آسمانِ آن شب آن قدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را این طوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون میکردم. یاد دایی ام محمد خان و دعوای آخرمان اذیتم میکرد. انگار میدانست قرار است کشته شود و میخواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو...
پدرم توی تاریکی دست روی شانه ام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل میکشیدیم و فریاد میزدیم انگار میخواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
باریده مگر نمنم نام تو به شعرم؟
باران ترنم شدهام در خودم امشب
«قیصر امین پور»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمهای گرامی!
💝 به دست آوردن دل همسر، سخت نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🪴 خاک گلدان کسی باش
که اگر شاخهاش به ابرها رسید
فراموش نکند ریشه اش کجا بوده است.
☘ «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
این آمریکایی هم میخواست از کوچه و پس کوچه بره تا با گشت ارشاد برخورد نکنه ولی پلیس آمریکا بهش اجازه نداد و گفت:
مگه این جا ایرانه که به پلیس بد و بیراه بگی و مسخره و تهدیدش کنی و رئیس جمهور کشور هم بهت بخنده و تشویقت کنه؟!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💀 دزدان حیا و عفت عمومی
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
آب انبار قوام
/ بوشهر
«آب انبار قوام» دارای معماری شگفت انگیزی است که در بخش مرکزی شهرستان بوشهر در کنار خیابان خلیج فارس واقع شده است و یکی از اماکن تاریخی و دیدنی بوشهر به شمار می آید. آب انبار قوام با مصالح محلی ساخته شده است. پوشش داخلی آب انبار، ساروج است و مقاومت بسیار بالایی دارد.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
همان گونه که در درون هر دانه،
یک گل زندگی میکند
درونِ هر یک از ما
نیرویی برای دستیابی
به یک زندگیِ عالی و خوب وجود دارد.
خودت را دست کم نگیر!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
امیر بی گزند. محسن چاوشی .mp3
9.61M
🌿
🎶 «امیر بی گزند»
🎙 محسن چاوشی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔺 زبان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۸:
از پشت تراکتور، خاک بلند میشد. دایی ام حشمت از همان جا روی تراکتور بلند شد و گفت:
«بیایید به پیشواز. عزیزانمان آمدهاند. عزیزانمان برگشته اند.»
حرفهای دایی ام باعث شد که همه فریاد بکشند. تراکتور که ایستاد، شیون کنان دور آن را گرفتیم. با صدای بلند میگفتیم:
«خوش هاتی، (خوش آمدی) عزیزکم. خوش هاتی...»
صورتها را میخراشیدیم و خاک روستا را به سر میکردیم. صدای وِی وِی تمام روستا را گرفته بود. جنازهها را یکی یکی روی دست میگرفتیم و پایین میآوردیم. جنازههای تکه تکه، جنازههای رشید عزیزانمان را: دایی ام محمد خان حیدرپور، الماس شاه ولیان، احمد شاه ولیان، علی مرجانی، کریم فتاحی، فرمان اعتصام نژاد، عبدالله علی خانی.
هشت نفر رفته بودند، ولی هفت جنازه برگشت. درجه داری که اسمش یادم نیست، رفت و برنگشت.
توی تاریکی شب، شیون و واویلا بود. هفت جنازه به روستا آمده بود. هفت مردی که رفته بودند عزیزانمان را بیاورند، اما خودشان از این دنیا رفتند. آن شب تا صبح کسی نخوابید. حتی بچهها هم تا صبح ناله کردند.
صبح زود از خانه بیرون رفتیم. باید جنازهها را خاک میکردیم. کنار روستا، عدهای از مردها شروع کردند به کندن قبر. عدهای هم جنازهها را کنار چشمه گذاشتند تا بشویند. غسالخانه نداشتیم. هفت دلاور روی خاک، کنار چشمه گذاشتند. مردم خودشان را روی جنازه میانداختند. صدای شیون مادرها و خواهرها و زنهای ده بلند بود. منظرهی غمگینی بود. هیچ وقت نشده بود که بخواهیم هفت نفر را با هم توی خاک بگذاریم. مادرم بیقراری میکرد و دائم از حال میرفت. چشمهایش مثل کاسهی خون شده بود. صورتش زخمی بود. موهایش را کنده بود. روی جنازه ی دایی ام از حال میرفت. اشکهایش، مثل سوزن قلبم را سوراخ میکرد. سربند بزرگش را بسته بود. دستهایش را دور میچرخاند و صدای مورش، ده را پر کرده بود: «براگم، حلالم که»
کنارش روی زمین نشستم. به جنازه ی دایی ام محمد خان، که کنار چشمه دراز شده بود، نگاه کردم. دستم روی جنازهاش گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
«خالو، تقاص خونت را میگیرم.»
خون جلوی چشمانم را گرفته بود. زنها همه سیاه پوشیده بودند و موهایشان را میکندند.
یک دفعه صدای هواپیما آمد. مردم وحشت زده آسمان را نگاه کردند. تا آمدیم بجنبیم، بنا کردند به بمباران. خدایا از جان ما چه میخواستند؟ مردها فریاد میزدند:
«پناه بگیرید. از پیش جنازهها بروید کنار... فرار کنید.»
دست خواهر و برادرهایم سیما و لیلا و جبار و ستار را گرفتم و گوشهی چشمه دراز کشیدیم. هواپیماها بیهدف روستا را میزدند. ما را که دیده بودند جمع شدهایم، میخواستند نابودمان کنند.
هواپیماها که رفتند دور بزنند، فریاد کشیدم و به مادرم و بچهها گفتم:
«بروید کنار صخرهها. فرار کنید از این جا.»
هواپیماها، با هر آمدن و رفتن، کلی بمب روی سرمان میریختند. چون دهاتمان سوراخ و صخره زیاد داشت، خودمان را کنار صخرهها پنهان کردیم تا بروند. دائم به برادرها و خواهرهایم میگفتم:
«دستهایتان را روی سرتان بگذارید... دهانتان را باز کنید. میگویند این طوری به مغز فشار نمیآید.»
خواهرها و برادرهایم، زیر دستم میلرزیدند. به خاطر این که چیزی نبینند، دستم را روی سرشان کشیده بودم تا سرشان را بلند نکنند. مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، قلبشان تند میزد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🪞همهی زندگی ما بازتاب اعمال خودمونه.
پس بیاییم دلیل آرامش همدیگه باشیم
تا بازتابش توی زندگی خودمون جاری بشه.
اگــــــر روزی
بی منت، محبت ڪردیم
بدون شرط بخشیدیم
و بی گناه لذت بردیم
اون روز واقعاً زندگی ڪردیم.
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🔺 یک چشم، یک دست، یک پا...
او دیگر هرگز مانند دیگر کودکان جهان نخواهد زیست.
#کودکان_مظلوم
#فلسطین
#غزه
🍃 @sad_dar_sad_ziba
«ای نسخهی نامهی الهی که تویی
وی آینهی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
👶🏻👧🏻 جشنوارهی دوقلوها در مراغه
💞 خواهر برادری 😍
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️ کاردستی
🏠 کلبه
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba
🇯🇵 ژاپن، دومین اهداکنندهی بزرگ مالی به اوکراین پس از جنگ
🇺🇦 وزارت مالیات اوکراین اعلام کرد، این کشور از سال ۲۰۲۲ تاکنون مجموعاً ۶/۳ میلیارد دلار کمک مالی از دولت ژاپن دریافت کرده است.
در بیانیه این وزارتخانه آمده است: ژاپن دومین اهداکننده مالی بزرگ در میان تمام کشورهای دنیا است.
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─