eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 خوشروی جذاب! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍀🌸🍀 دوستی نقل می‌کرد که پدرِ بسیار بهانه‌گیر، بدخلق، بددهان، بداخلاقی داشتم. روزی پدرم در خانه ی من میهمان بود. خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چای کم‌رنگ آورده است. ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی ناسزا خواست که برود. دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و ... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدرزنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهان چه گونه می‌سازی؟ اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد و گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیره ی جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. 📎 ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند. باید هوشیار باشیم. هرگز بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
برداشتنش برای ما تنها یک لحظه طول می‌کشد، ولی برای طبیعت ۴۵۰ سال! 🌳 طبیعت، خانه ی ماست. مراقبش باشیم. 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر در آمریکا به کودک ۴ ساله کار با اسلحه و کشتار یاد بدهند و او در مدرسه باعث کشته شدن ده ها نفر شود، ترویج خشونت نیست، اما این جا در ایران اگر به بچه ها سرود ملی مذهبی یاد بدهیم می شود ترویج خشونت و ناسازگار با روحیات کودکان! ✂️ برشی دیگر از فرهنگ غرب وحشی در جانی بار آوردن بچه های کوچک /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
حدّ اعلایی و با حدّاقل ها همنشين/ آه! مرواريدِ اصلِ با بدل ها همنشين دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می کند/ چشم وقتی می شود با مبتذل ها همنشين گردن آویزی چنين را پاره کن، آزاد شو/ آه! مرواريدِ اصلِ با بدل ها همنشين ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر شجاع، سیزده ساله ی خرمشهری ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۰ : «اعتماد به نفست من رو می کشه» این واضحه که هر رنگی به هر رنگی نمی آد و این هم بدیهیه که رنگ آمیزی تأثیری جدی روی ظاهر محصولات می ذاره. حالا این محصول می تونه یه خودرو باشه، می تونه مبلمان خونه باشه، یا لباسی که تن شماست. کسی که این ترکیب های رنگی را خوب می شناسه همونیه که بهش می گن خوش سلیقه! آدم خوبه که خوش سلیقه باشه. اما دونستن دانش ترکیب رنگ کافی نیست. قبل از اون خیلی مهم تره این رو هم بدونه که استفاده از هر جذابیت بصری جایی و هر رنگ مکانی دارد! از اون جا که من توی فرانسه معادل «مسلمان ایرانی» بودم، لازم بود به پوششم، به منزله ی توی چشم ترین ویژگیم، دقت ویژه ای بکنم. اون ها همین جوری هم احساس خوبی به مانتو و مقنعه ی من نداشتن! بنایراین، ترکیباتی رو انتخاب کرده بودم که ضمن رعایت کامل حدود سنگینی لازم، زیبا و تمیز هم باشن. اون روز یه مانتوی شیری تنم بود که سر آستین و کناره های دو طرفش نوار زیتونی با نقش اسلیمی دوخته شده بود؛ به علاوه ی شلوار و مقنعه ی زیتونی. صبح که داشتم در اتاقم رو قفل می کردم تا برم دانشگاه، ویدد، که داشت از کنارم رد می شد، گفت: « وای... این لباس چه قدر قشنگه!» گفتم: «این یه پوشش ایرانیه.» همون جمله رو دو نفر دیگر هم در طول مسیر گفتن که من همون جواب رو دادم! توی لابراتور، ملیکا هم به شدت ابراز علاقمندی کرد به مانتوهای ایرانی و ازم قول گرفت که وقتی می رم ایران براش پوشش ایرانی بیارم! (یعنی مثلاً می خواد با مقنعه چی کار کنه؟) عصر هم که رسیدم خوابگاه فریده جلوی ورودی خوابگاه نگهم داشت. آخ! من این فریده رو معرفی نکردم. پدیده ای بود. می گفت به «دین» خیلی اعتقاد داره، اما به «خدا» نه، روایاتی هم وجود داشت که می گفت برعکسش رو چند بار ادعا کرده؛ این که به خدا اعتقاد داره، اما به دین نه، حدس می زدم نتونسته تفاوت این دو جمله رو متوجه بشه؛ البته اگر به این دو جمله فکر کرده بود. چون شواهد و قرائن حاکی از اون بود که کلاً فکر نمی کرد! پیش اومده بود حرفی رو که زده بود با فاصله ی زمانی ده دقیقه پس گرفته بود؛ کمتر از این زمان هم اتفاق افتاده بود. رکورد این اتفاق هم توی دستان پر قدرت خودش بود. یه بار موفق شده بود نقیض ادعاهاش رو فقط حدود چهل ثانیه بعد بیان کنه. توی بحث های جدی شرکت می کرد، مثل انواع بحث های اعتقادی و سیاسی و تعداد تئوری هایی که مطرح می کرد تقریباً از همه بیشتر بود. تکه کلامش این بود: «تضمین می دم». اما موقعیت استفاده ش نزدیک به شرایطی بود که ما می گیم «به جون تو». این تکیه کلام رو توی هر پاراگراف با تلفظ غلیظ یکی دو بار تکرار می‌کرد و همه این ها که گفتم وقتی صادق بود که در جمع ما حضور داشت. چون ساکن طبقه سوم بود و ما طبقه همکف بودیم. اما به دلیل حضور اون چند تا دختر الجزایری، اون هم زیاد توی راهروی ما تردد می‌کرد. می گفت به حجاب و ظواهر دین اعتقاد داره، اما به رعایتش نه. نماز هم از نظر اون خیلی خوب بود و مهم بود و حکم خدا بود و لازم بود، اما وقتی آدم توی فرانسه بود که دیگه نمی شد حکم خدا رو اجرا کنه که! این مورد آخری توی نگاه اغلب افرادی که مغلوب فکری کشور میزبان می شن وجود داره. یادمه گفتم که فریده جلوی در خواب نگهم داشت. - سلام... والله من خیلی این لباس رو دوست دارم. - سلام. ممنون. حدس زدم باید تشکر کنم کار دیگه ای نمی شد کرد! - من خیلی این لباس رو دوست دارم. - بله... - این لباس هات ایرانیه؟ - بله، لباسیه که خانم ها بیرون از منزل می پوشن. -والله من خیلی خوشم می آد از این لباس ها... به جون تو! با یه لبخند و تکون دادن سر، فریده رو به خدا سپردم رفتم و داخل خوابگاه. از جلوی در اتاق امبروژا رد شدم با دست یک ریتم کوتاه روی در اجرا کردم. صدایی نیومد. فکر کردم: « لابد امبر توی اتاقش نیست یا هنوز نیومده یا توی آشپزخونه است.» قبل از ورود به اتاق خودم یه راست رفتم آشپزخونه. نائل و ویدد در حال گپ زدن بودن با یه آقایی که نمی دونم کی بود. وهیبه هم کنارشون وایساده بود و از بین اون جمع تنها کسی بود که متوجه من شد و جواب سلامم رو داد! سیلون و منصور هم داشتن غذا می خوردن. مریما و یاسمینا، دو دختر مایوتی، هم داشتن وسایل شون رو روی میز می چیدن. امبروژا ظاهراً هنوز نرسیده بود. برگشتم برم سمت اتاق که دیدم فریده پشت سر من تا آشپزخونه اومده. دم در آشپزخانه گفت: «من خیلی از این لباس ها خوشم می آد!» با خودم گفتم: «ای بابا... عجب گیری کردیما!» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تداوم ، استقامت پایداری ، پشتکار 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 انسانها پشیمان می شوند؛ گاه از کرده هایشان، گاه از نکرده هایشان، گاه از گفته هایشان، گاه از نگفته هایشان! اما سراغ ندارم کسی را که از «خوب بودن و به جا بودن» پشیمان شده باشد. زیرا منطقی ترين گفت و گوی زندگی است، و مناسب ترین حال است! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
کار خوب نیاز به طرح خوب دارد، نه الزاما هزینه‌های نجومی! 🌳 یکی از بوستان (پارک) های شهر، که توی اون بعضی باغچه‌ها رو تیکه تیکه کرده ن و داده ن به بازنشسته‌ها و اون ها سبزیجات می‌کارند. 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 یک زن فهمیده برای مردش یک مرد بزرگ با همسرش ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردمی که خود را در ، شبیه موش می دانند! 🇩🇪 آلمان ◼️ ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
سورتمه سواری مازندران /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۵۱: ‌ مریما و یاسمینا نگاهی به سر تا پای من انداختن. مریما گفت: «آره قشنگه! اما دوست نداری رنگی تر بپوشی؟» ساکنان جزیره ی مایوت، که از مستعمرات فرانسه است، لباس های خاصی دارن و اغلب از سطوح وسیع نارنجی و زرد و قرمز توی لباس هاشون استفاده می کنن و رنگ آمیزی که با ما بهش عادت داریم از نظر آن ها بی حاله. به جای روسری چون مسلمون هستن، از همون پارچه پیراهنشون یک مستطیل دراز درست می کنن و می پیچن دور سرشون. البته، بگذریم از این که فرهنگ فرانسوی تأثیر خودش رو گذاشته و اون دوتا دختر، به جای لباس های بلند خودشون، به سبک فرانسوی لباس می پوشیدن با رنگ های مایوتی که چه شـــــــــــود! خلاصه، به نظر اهالی مایوت رو پوش من زیبا بود و بی حال. یاسمینا رو به مریما گفت: «البته اون خودش طراحه، لابد می دونه چه کار داره می کنه.» فریده با ذوق زیاد، مثل کسی که سال ها مجذوب دانش طراحی بوده و آرزویش فقط دیدن یه طراح از نزدیک بوده گفت: «سبحان الله!... تو طراحی؟» - بله سیلون که گفت و گوها رو شنیده بود، بی توجه به حرف فریده گفت: «مهم اینه که وقتی یه طراح توی این خوابگاهه ارائه های درسی همه ی ما می تونه قشنگ تر باشه. می شه من پوشه ی درسیم رو برات ارسال کنم یه نگاهی بهش بندازی؟ یه ارائه ی درسی دارم هفته ی بعد. هیچ طرحی برای طراحی صفحه ی مطالب ارائه م ندارم.» گفتم: «هیچ مشکلی نیست. بفرستید مطالبتون رو که ببینم چه کار می شه کرد.» سیلون گفت: «اگر قرار بود رشته ی تاریخ رنگ داشته باشه، چه رنگی بود؟» گفتم: «نمی دونم. به نظرم بیشتر بستگی داره به این که کدوم حادثه تاریخی رو مطرح کنی؛ تاسف باره، خوشاینده، چی بوده، مربوط به کی بوده.» فریده گفت: «ببین... قرمز با زرد قشنگه؟» پرسیدم: «آخه برای چه کاری؟ برای چه چیزی؟ چه سطحی از قرمز با چه سطحی از زرد؟ کدوم قرمز با کدوم زرد؟» فریده گفت: «چه فرقی می کنه؟» گفتم: «خیلی فرق می کنه.» گفت: «حالا مثلاً تو بگو!» می بینید تو رو خدا! گفتم: «چه می دونم این جوری که نمی شه گفت. قرمز با سفید می تونه خوب باشه. با صورتی در شرایطی خوبه. با طوسی قشنگه... این طوری نمی شه تعیین کرد.» راه افتادم به سمت اتاقم. کلید رو انداختم توی قفل که ریاض در اتاقش رو باز کرد. - سلام - سلام. - یه سری سایت پیدا کردم. وقت داری یه نگاهی بهش بندازی؟ - سایت چی هست؟ - دنبال حوزه علمیه می گردم... دو روز پیش ازم پرسیده بود: «اگر بخوام بیشتر درباره ی مذهب ایرانی‌ها بدونم، کجا باید مراجعه کنم؟» پیشنهاد کردم اگر می تونه، یک دوره بره حوزه ی علمیه ی قم. اعتراف می کنم فکرش رو هم نمی کردم این قدر جدی بگیره ماجرا رو. حالا دنبال این بود که ببینه بورسش می کنن بره قم یا نه. هر چی سایت مؤسسات مذهبی بود که بخش عربی داشتن، باز کرده بود یا ازشون پرینت گرفته بود. گفتم نشونی ها رو برام بفرسته که ببینم چی هستن و به دردش می خورن یا نه. تا سؤال و جواب ما تموم شد و رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم یه نیم ساعتی گذشت. دیدم زمان اذان گذشته. نمازم رو خوندم و تا سلام دادم صدای در اومد. فکر کردم امبروژاست. گفتم: «بیا تو.» فریده در رو باز کرد و اومد تو؛ اون هم با چه سر و وضعی! یک لباس قرمز، لباس که چه عرض کنم؟ از لباس کُشتی یه کم پوشیده تر... با یک شلوارک مشکی پوشیده بود. موهاش رو هم با یک کش قرمز روی فرق سرش بسته بود. با خودم گفتم: «خدایا... این در اثر حرف های من آیا این شکلی شده؟ خاک بر سر علمی که نتیجه ش اینه!» فکر می‌کردم اومده نظرم رو درباره ی لباسش بپرسه. داشتم فکر می کردم چطور با ملایمت بهش بگم که توی انتخاب لباس، قبل از این که رنگ آمیزی و مدل تعیین کننده باشه اصولی است که توی چارچوب اون اصول همه رنگ ها معنی دار می شه؛ که یک دفعه گفت: « تقبل الله! اومده م یه چیزی بهت بگم. چون مسلمونی این رو می خوام بهت بگم. وگرنه نمی گفتم. به جون تو!» - حتما بگو. چیزی شده؟ - ببین خودت خواستی که بگم. یعنی من بودم توی اتاقم وایساده بودم و داشتم خواهش می کردم که این مورد رو بهم بگه؟ - می خواستم بهت بگم که این جا توی خوابگاه لکنال، مرد نامحرم هست. این که تو رنگ های خوبی با هم می پوشی، که قشنگن، واللّه حرامه! - ماماااااااااااااااا - به جون تو! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
202030_803363852.mp3
7.04M
🌿 🎶 🎙 «مصطفی راغب» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _________ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🕊 کوچه باغ هرچند حال روز زمین و زمان بَد است یک قطعه از بهشت، در آغوش مشهد است حتی فرشته ای که به پابوس آمده انگار بین رفتن و ماندن مردّد است این جا مدینه نیست، نه این جا مدینه نیست پس بوی عطر کیست که مثل محمد  است؟! حتی اگر به آخر خط هم رسیده ای این جا برای عشق، شروعی مجدد است جایی که آسمان به زمین وصل می شود جایی که بین عالم و آدم زبانزد است هرجا دلی شکست به این جا بیاورید این جا بهشت، شهر خدا شهر است «رضا عابدین زاده» 🦋 هنـرڪده ⇨☘ https://splus.ir/roo_be_raah ☘⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا گاهی را در برخی رخدادهای زندگی نمی بینیم؟ 🎤 «حسن رحیم پور» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💄 سالن آرایش یا اتاق زایمان؟ 💉 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 انسان های هماهنگ، همدیگر را پیدا می کنند، حتی از فاصله های دور، از انتهای افق‌های دور و نزدیک، انگار جایی نوشته بود که این ها باید در یک مدار باشند. یک روزی یک جایی است که باید، با هم برخورد کنند آن وقت می شوند همدم، می شوند دوست، می شوند رفیق. اصلا می شوند هم شکل، دلشان آکنده از مهر هم. حرفهایشان می‌شود آرامش. یکی نباشد دیگری می شود. هی همدیگر را مرور می کنند؛ از هم خاطره می سازند؛ مدام گوش به زنگ کلمات و ایده ها هستند. یادمان باشد حضور هیچ کس اتفاقی و بی دلیل نیست در لحظه هایمان! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر این جا ایران بود... 🇫🇷 فرانسه ⚽️ مسابقه ی پایانی قهرمانی باشگاه های اروپا ◼️ ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
مسجدی‌ها چشم‌انتظار فرمانده بزرگ جنگ بودند. یکی با یک موتور گازی درب و داغان و دست‌های روغنی، جلوی در ایستاد. پاسدارها گفتند برود جلوتر. موتوری بی درنگ جلوتر رفت جلوتر و توقف کرد... ...چند دقیقه بعد مجری گفت: در خدمت فرمانده جنگ، حاج آقا برونسی هستیم که به خاطر خرابی موتورشان کمی دیر رسیدند. 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
دور از تو دلم دمی نیاسود بیا/ جان وتنم از غم تو فرسود بیا از دست نداده ای مرا باور کن/ برخیز و بیا، دیر نکن، زود بیا! «خجسته ناطق» 🤲🏽 / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۲ : فکر کردم بهش بگم: «اولاً حرام و حلال تعریف داره و حدودش رو خدا خوشبختانه تعیین کرده که از طریق مرجع می شه تکلیفشون رو مشخص کرد.» که دیدم این ها مرجع نمی دونن چیه. فکر کردم بهش بگم: «شما نگاهی به آینه بنداز. این چه دینیه که نداشتن حجاب توش حرام نیست، اما این که رنگ حجابت چه رنگیه شما رو وارد حیطه ی حرام می کنه؟» که دیدم این اگه متوجه چنین تفاوتی بود که همچین نکته ای به ذهنش نمی رسید. فکر کردم بهش بگم: «من حرامی مرتکب نشده ‌م. به فرض اگر بحث مستحب و مکـروه باشه که امر به معروف و نهی از منکر توی حیطه ی مستحب و مکروه نیست.» دیدم هنوز تفاوت واجب و مستحب رو نمی دونه. به خیلی چیزها فکر کردم که در جوابش بگم که دیدم هیچ کدوم، ره به جایی نمی بره. پس گفتم: «متشکرم از تذکرت!» همین. یک ساعت بعد، وقتی این ماجرا رو برای امبروژا تعریف کردم واکنشش جالب بود. اول یه کم اخماش رو کرد توی هم انگار اتفاق، خیلی نامأنوس باشه زل زد به من. بعد یه خرده خندید و گفت: «اوه اوه... چه کسی هم تذکر داده!» بعد از اون همه ماجرایی رو که تعریف کرده بودم فقط یه نکته توجهش رو جلب کرد؛ یه کم فکر کرد و پرسید: « یعنی اگه رنگ لباس تو توجه مردی رو جلب کنه، تو اون لباس رو نمی پوشی؟» گفتم: «اگه از حد متعارف خارج بشه، نه! نمی پوشم.» - چرا؟ - چون باید همه مون آرامش و راحتی نسبی داشته باشیم، وقتی توی اجتماعیم. من در امان باشم و بدونم من رو فقط با وجهه ی انسانی من می بینن. آقایون بتونن متمرکز بشن روی کارشون و خانم ها مسابقه ی جلب توجه راه نندازن. همسر اون آقایون هم در آرامش باشن و بدونن خانمی در حال رقابت با اون ها نیست. نگاه تحسین آمیزی کرد و گفت: «خیلی منطقیه. آفرین بر اسلام!» هر دومون گرسنه بودیم. رفتیم تا در آخرین لحظات، قبل از بسته شدن در آشپزخونه، شام بخوریم. ....🍀.... «روزی تو خواهی آمد» یکشنبه بود؛ روز تعطیل. اما از نظر ساعت بیدار شدن فرقی برای من نداشت. چون برای نماز که بیدار می شم دیگه راحت نمی تونم بخوابم. حدود ساعت ۹:۳۰ با یک لیوان شیر کاکائو از آشپزخونه رفتم سمت اتاقم. راهروی همیشه شلوغ خوابگاه، خیلی ساکت و آروم بود. خیلی از بچه ها امتحاناتشون رو داده بودن و برگشته بودن به شهرهاشون. دوست داشتم یه سر به امبروژا بزنم ببینم در چه حاله. می دونستم خواب نیست. یک شنبه ها صبح زود بیدار می شد که بره کلیسا و چون کلیساهای شهر هیچ کدوم فعال نبودن یه کلیسا بیرون شهر پیدا کرده بود. یک شنبه ها هم که اتوبوس پیدا نمی‌شد. ساعتی یه اتوبوس اون دور بَرا می پلکید. اگه بهش نمی رسیدی، باید یک ساعت دیگه صبر می کردی. آروم در اتاقش رو زدم. - تــــــَــــــــق تـــــــــَــــــق. حتی آروم تر از این! - بیا تو همسایه. با نیش باز رفتم تو. - سلام. صدای در زدنم رو می شناسی ها! پشت میزش نشسته بود دست راستش رو زده بود زیر چونه ش و بی حوصله داشت با رایانه اش رادیو گوش می‌کرد گفت: «آخه کی غیر از من و تو که برای دعا خوندن پا می شیم این وقت صبح بیدار می شه؟» گفتم: «جشن های شبونه وقتی برای حرف زدن با خدا باقی نمی ذاره. می خواد بهونه ش کلیسای تو باشه، می خواد جانماز من.» خندید اون قدر خوب زبون هم رو می فهمیدیم که نیازی به توضیح بیشتر نبود. پرسیدم: «چی گوش می دی؟» گفت: «اخبار! می خوام ببینم دنیا چه خبره؟» - خب... چه خبره؟ - همونی که همیشه بوده؛ زورگوها زور می گن، بدبخت ها بدبخت تر می شن، ما آمریکایی ها هم منفورتـر. چه قدر این وضع ناراحت کننده است... نفس بلندی کشید و گفت: «همه چی تکراری... هیچی عوض نشده.» بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد: «به نظر تو یه روز همه چی عوض می شه؟» ... و همه چیز از این جا شروع شد؛ از این سؤال که من رو یاد یک روز تاریخی انداخت، روزی که باید همین روزها باشه... به همین نزدیکی. بدون این که به عاقبتش فکر کنم گفتم: «آره یقیناً یک روز همه چی عوض می شه. به نظر و خواست من و تو هم ربطی نداره. چه بخواهیم و چه نخواهیم اتفاقی قراره بیفته و می افته. اون روز دور نیست.» امبروژا یه کم چشماش رو تنگ کرد. بعد با یه کم تردید پرسید: «یعنی چه جوری می شه؟» - منجی ظهور می کنه. اون همه چی رو تغییر می ده. اون هایی رو که مسبب گمراهی و بدبختی مردم هستن از بین می بره. مردم طعم دین داری رو می چشن. اون می آد برای ایجاد وحدت و رهبر همه ی ما می شه. من، تو و همه ی آدم هایی که به خدا اعتقاد واقعی دارن. راستی شما به منجی اعتقاد دارید؛ نه؟ ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
39.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤨 یارو با قیافه ی حق به جانب پرسید: اگر شاه نبود تا ورزشگاه آزادی رو بسازه شما می خواستید «سلام فرمانده» رو کجا برگزار کنید؟ 😌 گفتم: بحرین، استان چهاردهم ایران ………………………………………… 🏝 از ببینید و بشنوید که چه بود و چه شد؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─