📚#حکایتی_خواندنی_از_حیف نون
روزی کسی در کوچه پس گردنی محکمی به حیف نون زد و سپس شروع به عذرخواهی کرد
که ببخشید اشتباه کردم و شما را بجای کس دیگر گرفته بودم.
حیف نون قانع نشد ، گریبان او را گرفت و پیش قاضی برد و ماجرا را باز گفت.
قاضی حکم کرد: حیف نون در عوض یک پس گردنی به آن شخص بزند.
حیف نون به این امر راضی نشد.
قاضی حکم کرد به عوض پس گردنی یک سکه طلا بایستی آن مرد به حیف نون بدهد.
ناچار تسلیم شده
و برای آوردن سکه
از محکمه بیرون رفت.
حیف نون قدری به انتظار نشست.
بعد در حالی که داشت در محکمه قدم میزد نگاهش به گردن کلفت قاضی افتاد
پس درنگ نکرد و پس گردنی محکمی نثار قاضی کرد
و گفت:
چون عیال در خانه منتظر من است
و من زیاد وقت نشستن ندارم
هر وقت آن مرد سکه را آورد
شما در مقابل این پس گردنی
آن سکه طلا را بگیرید.😁