✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌟 #داستان_شب 🌟
پرفسور حسابی میگفت: در دوره تحصیلاتم در آمریکا در یک کار گروهی با یک دختر آمریکایی به نام "کاترینا و همینطور فیلیپ" که نمیشناختمش همگروه شدم از کاترینا پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟!
کاترینا گفت: آره...همونپسر که موهای بلوندِ قشنگی داره و ردیف جلو میشینه...گفتم نمیدونم کیو میگی... گفت: همون پسرِ خوشتیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه
گفتم بازم نفهمیدم منظورت کیه! گفت همون پسر که: کیف و کفشش رو با هم ست میکنه! بازم نفهمیدم منظورش کی بود.
کاترینا تن صداشو یکم آورد پایین و گفت: فیلیپ دیگه! همون پسر «مهربونی که روی ویلچر میشینه...»
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیرقابل باوری رفتم تو فکر آدم چقدر باید نگاهش به اطرافش مثبت باشه که بتونه از ویژگی منفی چشمپوشی کنه.
چقدر خوبه مثبت دیدن! با خودم گفتم اگه که کاترینا از من«در مورد» فیلیپ میپرسید چی میگفتم؟ حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه! وقتی، نگاه کاترینا رو "با نگاه خودم مقایسه کردم" خیلی خجالت کشیدم...
حالا ما با چه دیدگاهی به اطراف نگاه میکنیم؟ مثبت یا منفی؟
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌟 #داستان_شب 🌟
حلاج گرگ بوده!
هركس دنبال كار و معاملهای برود و سودی نبرد میگویند فلانی حلاج گرگ بوده!
در دهی حلاجی بود كه با كمان حلاجیش پنبه میزد و معاش میكرد تا اینكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده دیگری كه در یک فرسخی ده خودشان بود میرفت و پنبه میزد و عصر به ده خودشان بر میگشت.
یک روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم برای نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفههای راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجی را به دور خودش چرخاند گرگها نترسیدند. فكری كرد و روی دو پا نشست و با چک (دسته) كمان كه روی زه كمان میزنند و صدای "په په په" میدهد شروع كرد به كمانه زدن.
گرگها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و ایستادند. تا حلاج كمان را میزد گرگها نزدیک نمیآمدند اما تا خسته میشد و كمان نمیزد گرگها حمله میكردند. حلاج بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان میزد تا اینكه عصر سواری پیدا شد و گرگها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالی خسته و وامانده به خانهاش آمد.
زنش دید كه امروز چیزی نیاورده گفت: "مگه امروز كار نكردی؟" گفت: "چرا، امروز از هر روز بیشتر كار كردم ولی مزد نداشت!" گفت: "چرا مزد نداشت؟"
جواب داد: "ای زن من امروز حلاج گرگ بودم!"
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌟 #داستان_شب 🌟
كمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود.
در آن سوي مرغزار نشانه ي كوچكي كه از درختي آويزان شده بود به چشم مي خورد. جنگجوي اولي تيري را از تركش بيرون مي كشد. آن را در كمانش مي گذارد و نشانه مي رود. كماندار پير از او مي خواهد آنچه را مي بيند شرح دهد.
مي گويد: «آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را.»
كمانگير پير مي گويد: «كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.»
جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد .كمانگير پير مي گويد: «آنچه را مي بيني شرح بده.»
جنگجو مي گويد: «فقط هدف را مي بينم.»
پيرمرد فرمان مي دهد: «پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.»
پيرمرد مي گويد: «عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه گيريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.»
بر اهداف خود متمركز شويد.
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود. اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
🌟 #داستان_شب 🌟
پرفسور حسابی میگفت: در دوره تحصیلاتم در آمریکا در یک کار گروهی با یک دختر آمریکایی به نام "کاترینا و همینطور فیلیپ" که نمیشناختمش همگروه شدم از کاترینا پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟!
کاترینا گفت: آره...همونپسر که موهای بلوندِ قشنگی داره و ردیف جلو میشینه...گفتم نمیدونم کیو میگی... گفت: همون پسرِ خوشتیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه
گفتم بازم نفهمیدم منظورت کیه! گفت همون پسر که: کیف و کفشش رو با هم ست میکنه! بازم نفهمیدم منظورش کی بود.
کاترینا تن صداشو یکم آورد پایین و گفت: فیلیپ دیگه! همون پسر «مهربونی که روی ویلچر میشینه...»
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیرقابل باوری رفتم تو فکر آدم چقدر باید نگاهش به اطرافش مثبت باشه که بتونه از ویژگی منفی چشمپوشی کنه.
چقدر خوبه مثبت دیدن! با خودم گفتم اگه که کاترینا از من«در مورد» فیلیپ میپرسید چی میگفتم؟ حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه! وقتی، نگاه کاترینا رو "با نگاه خودم مقایسه کردم" خیلی خجالت کشیدم...
حالا ما با چه دیدگاهی به اطراف نگاه میکنیم؟ مثبت یا منفی؟
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان_شب 💫
مردی شب هنگام قبل از سپیده دم در ساحل دریا نشست و کیسهای پر از سنگ یافت. پس دستش را داخل کیسه برد و سنگی از آن برداشت و به دریا انداخت. از صدای سنگ خوشش آمد که در دریا فرو میرفت لذا سنگی دیگر را برداشت و به دریا انداخت و همینطور به انداختن سنگهای داخل کیسه به دریا ادامه داد چرا که صدای سنگها به هنگام افتادن در آب ، این مرد را خوشحال میکرد و او را به وجد میآورد.
به کارش ادامه داد تا اینکه هوا رو به روشنایی نهاد و معلوم شد در کیسهای که کنارش قرار داشته فقط یک سنگ باقی مانده است
هوا کاملا روشن شد و آن شخص به سنگ باقیمانده نگریست و دید که یک جواهر است و متوجه شد تمام آنهایی که قبلا به دریا انداخته و فکر کرده سنگ هستند جواهر بودهاند!
لذا پیوسته انگشت پشیمانی خود میگزید و به خود میگفت : چقدر احمق هستم که آن همه جواهر را به دریا انداختم و فکر میکردم که همگی سنگ هستند آن هم بخاطر اینکه از صدای افتادن آنها در آب لذت ببرم!!
به خدا قسم اگر از ارزش آنها باخبر بودم حتی یکی از آنها را نیز از دست نمیدادم.
همه ما مانند آن مرد هستیم :
کیسه جواهرات همان عمری است که داریم ساعت به ساعت به دریا میاندازیم.
صدای آب همان کالاها، لذتها، شهوتها و تمایلات فناپذیر دنیا است.
تاریکی شب همان غفلت و بیخبری است.
برآمدن روشنایی روز نیز آشکار شدن این حقیقت است که هنگام آمدن مرگ، بازگشتی در کار نیست،
لذا از همین الآن بیدار شو و اوقات گرانبهای همچون جواهر خود را بدون فایده از دست نده چرا که پشیمان میشوی و پشیمانی هم سودی برایت ندارد.
#داستان_شب #داستان_فوق_العاده_زیبا
بیشتر و بهتر و سالمتر
عضو شده و استفاده کنید
🌹 ایتا
B2n.ir/x00271
🌹 سروش
B2n.ir/h28332
🌹 تلگرام
B2n.ir/n60116
🌹 اینستا
B2n.ir/f99442
💥 سایت
http://sadeghiye.com
🌹 یوتیوب
B2n.ir/w83009
🌹آپارات
B2n.ir/t67819
عضو کانال 👆 شده
و بدیگران نیز معرفی کنید