امیر عبدالهیان باقد بلندش و ایستادن در صف اول در اجلاس بغداد ، پیام داد همتون ریز می بینم 😂
🔗 منتظر
⭕️مقایسه کنید!!
♦️روز دوم دولت، آیت الله رئیسی با خودروی پارس در شرایط کووید19 در میان مردم مظلوم خوزستان
♦️حسن روحانی پیش از کووید، در میان کارگران شرکت مپنا با لندکروز چند میلیاردی و با غرور تهوع آور و نفرت انگیز!
👌آقا فرمودند مردم از انتخاب آقای رئیسی خیر خواهند دید.
#رئیسی
#اصلاحات_آمریکایی
🌹صدرا🌹
🔴قسمتی از آخرین قسمت سریال گاندو که محمد شهید میشه ۱ ) سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳ مِنَ المُؤمِنين
این مطلب که مبنی بر قسمت آخر سریال گاندو و شهادت اقا محمد شایعه است و مربوط به سریال شکوه یک زندگی هست..
⭕️زندگی ماشینی در آمریکا
🔻ابتکار یک آمریکایی برای خنک کردن فضای داخلی ماشینش
‼️شاید کار عجیبی به نظر برسه و بگین میتونسته سیستم کولر ماشین رو درست کنه ولی عده ای در آمریکا در داخل ماشینهاشون زندگی میکنند و خونه ای ندارن!
✍🏼آقای استیون
#غربزدگی
#غرب_بدون_روتوش
{بسم رب الحسین}
.
یکسال بعد از شهادت محمودرضا بهم پیام داد و نوشته بوداز همرزمای محمود بود :
می گفت :
«البارحه ائتالی محمود فی النام»
دیشب محمود اومد به خوابم...
.
«و رئیته یقره القرآن»
و دیدمش که داشت قرآن میخوند...
.
بغلش کردم، بغلم کرد...
بوسیدمش، من رو بوسید...
.
به من گفت: چون من رو نمیبینی از من دوری نکن...
#من_کنارتم...
یادت میاد هنگام نبرد یادم کردی؟!
به چشم بهم زدنی اومدم پیشت و نجاتت دادم!!
.
«وقال لی اتذكر عندما مرضت فی البیت؟؟
انا كنت حاضر عندك، واقره الدعاءلك...»
و گفت:
یادت میاد تو خونه مریض بودی؟
من پیشت بودم و برا شفات دعا میکردم...
.
«قلت لهواین انته الان؟»
بهش گفتم: الان کجایی؟!
.
«قال لی:
انامع اصحاب الحسین...»
#همراه_اصحاب_امام_حسین_علیه_السلام.
🍃🌸گفتم: من به نیتت گوسفند قربونی کردم و دادم به فقرا!
#خندید و گفت: آره... بهم رسید...
.
گفتم چرا میخندی؟
.
«قال لانی: لاحتاج الثواب قسمت الثواب لكم...»
گفت:
به من گفت:
من به ثواب احتیاج ندارم، ثواب را برای شما قسمت کردم...
بعد از ده روز قبیله بنی اسد پیکر پیرمردی را پیدا کردند که صورتش میدرخشید و بوی خوش میداد ...آنرا دفن کردند
آری دعای امام ع آدم را رو سفید میکند
«اللّهُمَّ بَیِّض وَجهَهُ وَ طَیِّب رِیحَهُ وَ احشُرهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ علیهم السلام
#جَون_بن_حُوَی
#Hussain
"محمد مهدی معنوی"
حاجی احمدی
براساس خاطره واقعی
چندین روز بود که به نهاد ریاست جمهوری می رفت اما موفق نمی شدکه بره داخل میگفتن معاونت مردمی گفته باید معرفی نامه بیاری تابه درخواستت رسیدگی شود ، حاجی هم میگفت آخه از کی معرفی بیارم؟ کی میاد به من معرفی نامه بده...
ده دوازده روزی میشد که آقای رجایی رئیس جمهور شده بود حاجی ناامید انه وقتی رسید جلوی درب ورودی نهاد، ماشین رئیس جمهورهم داشت وارد می شد، حاجی به نشونه احترام دستی برای تکان دادو نگاهی به آسمون کرد صلواتی فرستاد.
چند دقیقه ای ایستاد تا ورودی خلوت بشه ناامیدانه رفت جلوی گیت پذیرش تا اومد چیزی بگه مسئول پذیرش ازپشت میزش بلند شد و گفت حاج آقا احمدی خوش آمدید برگه نیاز نیست بفرمایبد داخل وبلافاصله برادری از نیروی حفاظت را صدا کرد و گفت حاج آقا راببر دفترریاست.
حاجی احمدی متعجب کارت شناساییش تو دستش خشک شد وآرام آرام گذاشت توجیبش اصلاوسایل و لباساشو هم نگشتن... فقط دنبال مامور راه افتاد، یکباره با تعجب دید توی دفتر ریاست جمهوره ...
آقایی با لبخند جلو آمد و با حاجی دست دادو گفت خوش آمدید آقای رئیس جمهورمنتظر شماست.
حاج احمدی هنوز گبچ بودلباسشو صاف کردو وارد اتاق شد باور نمی کرد آره خود آقای رجائی بود که از پشت میزش بلند شد به استقبالش آمد.بعداز تعارفات اولیه هم گفت حاج آقا احمدی درخواستت چیه؟ برای چی جلودرب ایستاده بودی؟
حاجی هم همانطور که درخواستشواز جیبش بیرون آورد گفت میخام اگر خدا قبول کنه خیریه درست کنم یک جایی درست کنم بشه چارتا بچه یتیم را زیر پوشش بگیریم. رجائی هم همانطور که روی درخواست حاجی چیزهایی مینوشت گفت خدا خیرت بده بفرمایید دستورشو دادم هم محیطی مناسب دراختیارت بگذارند هم کمک مالی برات نوشتم که از صندوق دولت بهت بدهند فقط زحمت بکش مرحله به مرحله به من خبر بده میخام همچین کاری که میکنی را درهر استان اجرا کنیم اما شما فعلا تهران را کلید بزن .
حاج احمدی باتعجب گفت آقای رجایی نمیپرسید من کی هستم آیا دارم درست میگم؟ این درخواستم واقعیه یا نه ؟
که یکباره رجایی بالبخندی گفت بگیر برو حاجی جون میشناسمت بررسی کردم میدونم دقیقا کی هستی برو وقتمو نگیرکار دارم .
رجائی تا دم درب آمد بدرقه و همانطور که دستگیره درب خروج را می گرفت گفت حاج احمدی جان میدونم که سالهاست غذا درست می کنی می بری برای حلبی آبادها، میدونم دم عید لباس نو می بری برای بچه هاشون میوه می بری دارو می بری و...خیلی کارهای دیگه میکنی ،من نشناخته درخواستتو موافقت نکردم.
رجایی دستی به صورتش کشید و نگاهی به زمین انداخت و ادامه داد که حاجی احمدی یادت هست اونوقتاکه با یک وانت وسپای سه چرخ دیگ غذارو برمیداشتی و میبردی تو زاغه نشینها گاهی یه جوانکی می پرید پشت وانت وسپات و پا به پات میومد کمکت میکرد؟
حاجی گفت آره آره یادمه خدا خیرش بده چه جوونک خوبی بود کاش میدونستم کجاست و چه میکنه؟هرجا هست خدانگهدارش باشه .
رجایی همانطور که دستگیره درو باز میکرد گفت احمدی عزیز اون جوانک من هستم من میشناسمت.
حاجی احمدی مات مبهوت مانده بودنمیدانست چی بگه اشک تو چشاش جمع شده بود، تنها کاری که کرد دست وصورت رجایی را بوسید، رجایی هم گفت برو حاجی برو خجالتم نده فقط منو بی خبر نگذار.
حدوددوهفته از آن ملاقات گذشته بود کارهای ثبت و تاسیس خیربه تقریبا آماده شده بود و ساختمان اهدایی رئیس جمهور تحویل حاجی گردید و مقداری لوازم و تجهیزات نیزخریداری شده بود و آماده انتقال برای شروع رسمی کار. حاجی احمدی تصمیم گرفت طبق قرار نزد آقای رجایی رفته و گزارش کارو به اطلاع ایشان برساند....
زندگی به سبک شهدا