#دلنوشته
#معرفی_کتاب
حالا که در هفته #نمایشگاه_کتاب هستیم، کتاب بسیار جالبی که این روزها تمام کردم را خدمتتان معرفی میکنم.
کتاب شیرین #حسین_پسر_غلامحسین از شخصیت #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی اهل کرمان است.
شهیدی عارف که نمونه اش را به فرموده #سپهبد_حاج_قاسم_سلیمانی در بین شهدای کرمان کم داریم.
یک خصوصیت بارز ایشان علاوه بر شجاعت مثال زدنی شان، توسل و ارتباطشان با خدا و اولیاء الهی است، در قضیه عیادت مادرشان در #بیمارستان_شهید_لبافی_نژاد انسان به یاد قضیه پیراهن حضرت یوسف پیامبر و پدر بزرگوارشان حضرت یعقوب نبی (ع) می افتد.
وقتی مادرشان با نگرانی وارد بیمارستان می شود و در قسمت مجروحان شیمیایی بدنبال فرزندشان میگردند، مادرشان که از جلوی اتاق آنها میگذرند،آقا محمدحسین فورا صدایشان میکنند، لحظاتی به ابراز احساسات مادر و فرزندی میگذرد، بعد مادر به خودش می آید و میبیند چشمان فرزندش بخاطر جراحت شیمیایی بسته است و با بانداژ چسب زده اند، او چطور فهمید مادرشان جلوی اتاق آنهاست؟
از او می پرسد، در جواب میگوید: شما از کرمان که راه افتادید به سمت تهران، من تمام لحظات حضور شما را نقطه به نقطه حس می کردم، هر چه اصرار میکنند دیگر پاسخ درستی نمی دهند.
شما همین خبرها و احساس عجیب غیبی را در آن لحظه که بسیجی ای نیم ساعت خواب می رود و بعد آمار الکی رد میکند و در حالیکه آن بسیجی در اروندکنار است و محمد حسین در اهواز، محمد حسین از خواب بیدار میشود و به راننده اش میگوید، همین الان برگرد به اروندکنار و به فلان بسیجی بگو تو شهید نمی شوی چرا که نیم ساعت دیرتر از موعد نگهبانی....
ادامه از قسمت #دلنوشته
چرا که نیم ساعت دیرتر از موعد نگهبانی بیدار شدی و آمار الکی رد کردی، پس شهید نخواهی شد.
شما در قضایای برگشتن جنازه شهید موسایی پور و همرزمش در دو شب متوالی و در ساعات مختلف شب در روزهای بعد را خبر می دهد و عینا اتفاق می افتد.
و خیلی وقتها در پاسخ اصرار دوستان میگوید: یا حضرت زینب(س) به من گفته اند یا یکی از اولیاءالهی.
شهیدی که سالها قبل جای خودش را در گلزار شهدای کرمان مشخص کرده بودند و #شهید_سلیمانی آرزوی ملحق شدن به ایشان را داشتند و در کنار قبر ایشان در نهایت طبق وصیت جای گرفتند.
والسلام علیکم و رحمه الله