🔸ساعت ۱۱صبح، روز پنج شنبه ۱۱ آبان، سال ۱۳۹۱
عروس خانوم و آقا #داماد کنار هم نشسته بودند، روبرویشان سفره ساده و کوچکی بود.ساده اما؛ باصفا. کوچک اما؛ قشنگ و بیاد ماندنی.
آقا داماد سرش را آورد نزدیک تر. آرام گفت:« در آینه چه میبینی؟» عروس خانوم سرش را آورد بالا وتوی آینه را نگاه کرد و گفت:«خودم و خودت را». لپ های آقا داماد گل انداخت و گفت:«پس من و تو همیشه مال هم هستیم، بیا به هم کمک کنیم. کمک کنیم زندگی مون با بندگی خدا باشه، به #سعادت برسیم و بعد هم #شهادت». 🔸حرف دل من هم همین بود، اصلا من هم همین را میخاستم.پر پرواز....محسن انتخاب دلم بود و تأیید عقلم.انتخاب عاشقانه و عاقلانه ای بود. اما نه، من اشتباه کردم.محسن پر پرواز نبود، محسن خود #پرواز بود.
🔸عروس خانوم قرآن میخوانند...برای دومین بار؛ عروس خانوم رفتن از امامزمان اجازه بگیرن....برای سومین بار؛ گفتم با اجازه امام زمانم وپدر ومادر وبقیه بزرگتر ها #بله.
زندگی مان شروع شد؛ آن هم بدون گناه. پنج سال گذشت و محسن به خواسته اش رسید.بندگی خدا سعادت و شهادت. گوارای وجودت #همسر_عزیزم.
🌹صدرا🌹