eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
9.7هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🍃🌸عموی #علی_لندی تعریف می‌کرد: علی بارها ازم می‌پرسید اگر کربلا بودیم طرف #امام_حسین بودیم یا یزیدی
کلا این طور هستن که و و رو میشه از رفتار و گفتارشون فهمید... به قول فرموده (مدظله‌العالی) ... شهدا همشون ستاره های صداقت، جوانمردی، آزادگی، بصیرت و زیبایی اند... حالا هر کسی دنبال چیزی میگرده که و ... ببین توی وجودت به چی افتخار میکنی؟ دلت با کیه؟ مطمئن باش با همون رویاها و آمال و آرزوهات میشی... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️🌺 اے‌ڪاش‌ڪسے‌براے‌آقا‌تب‌داشت '🌱' یادے‌زامام‌منتظر‌بر‌لب‌داشت قرباڹ‌غریبےات‌شوم‌مهدے‌جان '♥️' اے‌کاش‌ڪه‌صاحب‌الزماڹ‌زینب‌داشت 🌻
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه8 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
صفحه ۸🌹 49 - و [یاد کنید] ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌از‌ فرعونیان‌ نجات‌ دادیم‌، ‌که‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌به‌ سختی‌ آزار می‌دادند، پسرانتان‌ ‌را‌ سر می‌بریدند و زنانتان‌ ‌را‌ زنده‌ می‌گذاشتند و ‌در‌ ‌آن‌ [مصایب‌] آزمونی‌ بزرگ‌ ‌از‌ سوی‌ پروردگارتان‌ ‌بود‌ 50 - و [یاد کنید] ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ دریا ‌را‌ برایتان‌ بشکافتیم‌ و ‌شما‌ ‌را‌ نجات‌ دادیم‌ و فرعونیان‌ ‌را‌ غرق‌ نمودیم‌ و ‌شما‌ نظاره‌ می‌کردید 51 - و [یاد کنید] ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ ‌با‌ موسی‌ چهل‌ شب‌ وعده‌ گذاشتیم‌، ‌آن‌ گاه‌ ‌شما‌ ‌در‌ غیاب‌ وی‌ گوساله‌ ‌را‌ ‌به‌ پرستش‌ گرفتید و ‌شما‌ [واقعا] ستمکارید 52 - ‌پس‌ ‌از‌ ‌آن‌ ‌بر‌ ‌شما‌ بخشودیم‌ ‌تا‌ مگر سپاسگزاری‌ کنید 53 - و ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ ‌به‌ موسی‌ کتاب‌ و فرقان‌ دادیم‌ ‌به‌ ‌این‌ امید ‌که‌ هدایت‌ یابید 54 - و ‌آن‌ گاه‌ ‌که‌ موسی‌ ‌به‌ قوم‌ ‌خود‌ ‌گفت‌: ای‌ قوم‌ ‌من‌! ‌شما‌ ‌با‌ گوساله‌ پرستی‌ ‌به‌ ‌خود‌ ستم‌ کردید، اینک‌ ‌به‌ سوی‌ آفریدگار ‌خود‌ بازگردید و [توبه‌ نمایید و خطاکاران‌] ‌خود‌ ‌را‌ [‌به‌ کیفر ارتداد] بکشید ‌که‌ ‌این‌ کار نزد آفریدگارتان‌ ‌برای‌ ‌شما‌ بهتر ‌است‌، ‌پس‌ ‌بر‌ ‌شما‌ بخشود ‌که‌ ‌او‌ توبه‌پذیر مهربان‌ ‌است‌ 55 - و چون‌ گفتید: ای‌ موسی‌! هرگز ‌برای‌ تو ایمان‌ نیاوریم‌ مگر ‌این‌ ‌که‌ ‌خدا‌ ‌را‌ آشکارا ببینیم‌ ‌پس‌ صاعقه‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌در‌ حالی‌ ‌که‌ نگاه‌ می‌کردید بگرفت‌ 56 - سپس‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌پس‌ ‌از‌ مرگتان‌ برانگیختیم‌، ‌باشد‌ ‌که‌ شکرگزاری‌ کنید 57 - و ابر ‌را‌ سایبان‌ ‌شما‌ کردیم‌ و من‌ّ و سلوی‌ ‌بر‌ ‌شما‌ نازل‌ کردیم‌ [و گفتیم‌:] ‌از‌ پاکیزه‌های‌ آنچه‌ روزیتان‌ کرده‌ایم‌ بخورید، و [‌با‌ ‌این‌ کارها] ‌بر‌ ‌ما ستم‌ نکردند، بلکه‌ ‌بر‌ خویشتن‌ ستم‌ می‌کردند
ما پای انقلابمون میمونیم: 🔴 یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل می‌کرد: قرار بود به همراه جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشورهای غربی بریم. وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست. به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمی‌کنن! رفتم پیشش نشستم بهش گفتم حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره! گفت: می‌دانم. گفتم حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی شما اشتباهی نیاین! گفت: می‌دانم. دیدم کم نمیاره..... جدیدترین و پیچیده‌ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید، برگه رو بهش دادم و خوابیدم. از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه می‌نویسه. گفتم حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده؛ دوباره خوابیدم. بیدار که شدم دیگه نمی‌نوشت. گفتم چی شد؟ برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار راه حل داشت؛ سه راه حل رو نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی. شوکه شده بودم! ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من حسن زاده آملی هستم از قم......... بعدها فهمیدم که به ایشون لقب ذوالفنون را داند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود. تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده‌ای از پروفسورهای فرانسه و سایر کشورهای اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان می‌رسیدند! حالا نظر این عالم بزرگ درباره رهبر معظم انقلاب امام خامنه‌ای مد ظله العالی: "گوش‌تان به دهان رهبر باشد. چون ایشان گوششان به دهان حجت‌بن‌الحسن(عج) است." این جملات وقتی بیش‌تر معنا پیدا می‌کنه که بدونیم صاحب تفسیر المیزان، علامه عارف آیت‌الله طباطبایی(ره) درباره شاگردش علامه حسن‌زاده فرموده‌اند: حسن‌زاده را کسی نشناخت جز امام زمان(عج). راهی که حسن‌زاده در پیش دارد، خاک آن توتیای چشم طباطبایی! بخوانيد فاتحه جهت شادى روح علامه حسن زاده آملى.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_مرتضی_ و مصطفی " قسمت۱۵ " |فصل هشتم : عملیات تدمر| ...💔... به دلیل فاصله ایی که بین اعزام من و سید ابراهیم افتاد ،از هم جدا افتادیم☹️ ؛ من در «تدمر» بودم ،سید ابراهیم در«حما». حدود ۲۰۰ کیلومتر از هم دور بودیم😕 . «شیخ محّمد» ،مسول فرهنگی تیپ فاطمیون بود .با او خیلی رفیق بودم 😎. شیخ محمد همان روز اول من را به عنوان مسول تبلیغات تیپ که زیر مجموعه فرهنگی و یکی از معاونت های ان بود ،معرفی کرد. با او طی کردم و گفتم :«به شرطی میام پیشت که من رو از کار عملیاتی نندازی. » قبول کرد و گفت : « اگر عملیات شد، با هم میریم.» گفتم:« چی از این بهتر.» هماهنگی روحانی برای کلاس های اخلاق، قران و عقیدتی، زدن پرچم و بنر در محوطه پادگان و خط، شکستن جعبه های مهمات و درست کردن تابلو برای نوشتن جملاتی مثل خسته نباشی رزمنده و امثالهم و تمام کارهایی که به حوزه فرهنگی مربوط می‌شد ،از جمله فعالیت های من در تبلیغات بود.🤓 طی این مدت ،دو سه مرتبه با سید ابراهیم ارتباط تلفنی 📞 داشتم. به هر کس می رسیدم سراغ او را می گرفتم .من شیفته سید ابراهیم بودم و جدایی از او برایم سخت بود 💕. این را همه بچه های تیپ می دانستند . خود سید ابراهیم می گفت:« ما دو قلو های افسانه ای هستیم .» اینقدر به هم نزدیک بودیم که هر کس سید ابراهیم را می دید ،توقع داشت من را هم کنارش ببیند و بالعکس😃. ظهر یکی از روزهای ماه رمضان ۹۴، سید ابراهیم فاصله ی ۲۰۰کیلومتری از حما اومد تا من را ببیند . من روزه بودم و از خستگی خوابم برده بود . «شیخ ابوحسین» یکی دیگر از روحانیون واحد تبلیغات، به بچه ها گفته بود :« برید ابوعلی رو بیدار کنید » سید ابراهیم اجازه نداده و گفته بود:«خسته اس، بزارید بخوابه»😐 وقتی بیدار شدم و فهمیدم ،حسابی کُفرم بالا امد😒 .از همه شاکی بودم که چرا من را بیدار نکردند. بچه ها گفتند:« خود سید ابراهیم نذاشت بیدارت کنیم.» به قدری کُفری شده بودم که حد نداشت. زنگ زدم و به او گفتم:« نامرد داشتیم؟ حالا تا اینجا میای و و منو ندیده می ری؟ خیلی نامردی !» چند تا حرف قلبمه سلمبه بارش کردم . سید ابراهیم گفت:«جوش نزن ! ان شاء الله به همین زودیا میام💛☺️.» دوری سید ابراهیم کلافه ام کرده بود.😞 آمدم با شیخ محمد صحبت کردم و گفتم: «حاجی، من خیلی برات کار کردم، یه زحمت بکش، دیگه منو آزاد کن، بذار برم حما پیش سیدابراهیم.» قبول نکرد.😒 سیدابراهیم در حما جانشین تیپ بود. او زیاد از مسئولیت خوشش نمی آمد. وقتی او را برای مسئولیتی پیشنهاد می کردند، می گفت: «من دوست دارم یه تیمی داشته باشم، یه گروه بهم بدن، بزنم به دل دشمن، کارهای چریکی و عملیاتی خاص انجام بدم.» می گفت: «می خوام یه تیمی باشیم، من باشم و اسلحه م و چند تا رفیق چق چقیم، بزنیم به دل دشمن و ازشون تلفات بگیریم✌️🏻💪🏻.» او یگان ویژه ناصرین را هم به همین منظور راه انداخت. خط ما در تدمر، خط تثبیتی بود. باید خط را نگه می داشتیم که دشمن جلوتر نیاید. در همین وضعیت، داعش هر شب حمله می کرد و از ما شهید می گرفت. آنها با استفاده از تاریکی شب، با گروهی ۱۰، ۱۵ نفره نفوذ می کردند، می آمدند جلو. با استفاده از اصل غافلگیری، چند تا نارنجک می انداختند و درگیر می شدیم. ما می زدیم، آنها می زدند. ۷، ۸ نفر ما از آنها می کشتیم، ۲، ۳ نفر از ما شهید می شدند؛ بعد هم عقب نشینی می کردند و می رفتند. البته بعضی مواقع هم شهدای ما بیشتر از کشته های آنها می شد.😔 بعد از مدت ۲۰ روز، حاج قاسم آمد منطقه و با برنامه ریزی که صورت گرفت، قرار شد یک شب عملیات گسترده در تدمر انجام شود. طی این عملیات باید یک شهرک آزاد می شد و خط را می بردیم جلوتر. به همین منظور، نیروها را از شهرهای دیگر کشاندند سمت تدمر. اینجا بود که سیدابراهیم و نیروهایش هم مأمور شدند و آمدند پیش ما😍. سیدابراهیم که آمد، یکسره با او بودم. یک بار برای زیارت رفتیم زینبیه. همین طور که توی محله زینبیه راه می رفتیم، سید ابراهیم اشاره به یک قصابی کرد و گفت: «ابوعلی! این قصابی رو می بینی! کباب گوشت شتر میده.» گفتم: «خب!» گفت: «خدا رحمت کنه حاج حسین بادپا رو. یه دفعه اومدیم اینجا، رفتیم نشستیم رو اون صندلی، کباب گوشت شتر خوردیم. الانم به یاد اون زمان بیا با هم بریم، به یاد حاج حسین کباب گوشت شتر بخوریم😋 .» رفتیم، نشستیم و سفارش دادیم، خیلی خوشمزه بود. بعد از ناهار، سید گفت: «بریم سلمونی، یه اصلاح بکنیم.» همان حول و حوش یک آرایشگاه بود. رفتیم داخل. پسربچه‌ای آنجا بود. به او گفتم: «می خوام موهامو اصلاح بکنم.» پسربچه که دست و پا شکسته فارسی حرف می زد، گفت: «اوستام نیستش.» گفتم: «خب! مگه تو بلد نیستی؟» گفت: «نه! من بلد نیستم. باید خود اوستام بیاد.»
🌹233🌹: سید کمی عربی بلد بود و می توانستیم منظور هم را برسانیم. به او گفتم: «ما یه مقدار آرایشگری بلدیم. اگه اشکالی نداره از لوازمت استفاده کنیم، هزینه ش هم هر چی باشه می دیم.» گفت: «نه، اشکال نداره.» سید می خواست موهایش را کوتاه کند. نشست روی صندلی. روپوش را انداختم. ماشین ریش تراشی را برداشتم، یک شانه ی درشت گذاشتم رویش و گفتم: «سید، آماده ای؟» گفت: «برو بسم الله.» سید موبایل را داد به پسربچه و گفت: «بیا چند تا عکسم از ما بگیر، معلوم شه اینم آرایشگره😜.» پسربچه با گوشی چند تا عکس گرفت. بعد از اصلاح، با هم رفتیم زیارت. حرم خیلی خلوت بود. کنار ضریح که رسیدیم، سید نشست پایین پا، دست ها را برد توی شبکه ها، سرش را چسباند به مشبک های ضریح، چند دقیقه‌ای خلوت کرد و اشک ریخت. آن روز حرم خیلی فاز داد. سید خیلی گریه می کرد. من طبق عادت گوشی رو درآوردم و از حالات مختلف اش عکس گرفتم. بعد که زیارتش تموم شد، آمد بلند شود، گفتم: «سید! سید!» تا نگاه کرد، دوباره از او عکس گرفتم. به سید گفتم: «ما با هم توی حرم حضرت زینب عکس نداریم. بیا یه عکس با هم بگیریم.» بردن گوشی داخل حرم قدغن بود و من قاچاقی آورده بودم😏. یواشکی گوشی را دادم به یکی از زائرهای عرب زبان که چند تا عکس از ما بگیرد. به او فهماندیم: «ما که از طرف ضریح داریم میایم، تو عکس بگیر که هم ضریح بیفته، هم ما بیفتیم.» گفت: «باشه.» گوشی را گرفت و آماده عکس گرفتن شد. من و سید هم ژست گرفتیم. این قدر تابلو گوشی رو گرفت دستش که یکی از مأمورها ما را دید. من دیدم دارد به طرف ما می آید که گوشی را بگیرد. صورتمان رو به دوربین، به طرف مأمور بود. هر دو هم زمان دست ها را بالا بردیم و با اشاره به مأمور گفتیم: «یه دونه، فقط یه دونه عکس😅!» مأمور رسید و گوشی را گرفت. از او خواستیم عکس ها را پاک نکند. قبول کرد و گوشی را برگرداند. در عکسی که گرفته شد و یادگاری ماند، هر دو دست هایمان بالاست.😂 هنوز مسئولیت تبلیغات کل لشکر فاطمیون را داشتم. بالاخره بابت این که دائم با سیدابراهیم بودم، صدای شیخ محمد، مسئول فرهنگی لشکر، درآمد و گفت: «به اصطلاح من تو رو مسئول تبلیغات معرفی کردم، حالا که سیدابراهیم اومده، دیگه ما رو نمی شناسی؟» گفتم: «حاجی! تو خودت می دونی که من از اول با سیدابراهیم بودم. الانم من بی خیال تبلیغات نشدم. کاری رو که قبول کردم، انجام می دم، ولی اگه حمله ای برنامه ای چیزی باشه، خودت می دونی که سیدابراهیم رو ولش نمی کنم👊 .» بعد از صحبت با سیدابراهیم، او گفت: «بیا پیش ما.» قرار شد با حفظ سمت، جانشین او در گردان شوم. از این طرف شیخ محمد گفت: «بابا! تو مسئول تبلیغات لشکری، میخوای بری بشی جانشین گردان😒؟!» گفتم: «آقا! خودت که می دونی، من در قید مسئولیت و این چیزا نیستم. از اول با سیدابراهیم بودم، تا آخرشم باهاش هستم! حتی اگه به من فرمانده تیپی رو پیشنهاد بکنن، می دونی که سیدابراهیم رو ول نمی کنم.» محل استقرار بچه‌های فرهنگی، یک مسجد بود. با آمدن سیدابراهیم و نیروهایش از حما، آنها هم در همین مسجد مستقر شدند. فرهنگی یک ماشین داشت که با هماهنگی فرمانده لشکر، این ماشین (علاوه بر ماشین گردان) زیر پای من و سیدابراهیم بود☺️. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝