#صبحتبخیرمولایمن
🏝صبحتان بخیر مهربان پدرم،
عزیزتر از جانم...
صبحتان بخیر صفای زندگیام،
پر و بالم...
وقتی سلامتان میکنم
صحن دلم
پر از عطر نرگس میشود
و شاخساران قلبم را
ازدحام نازک پروانهها میپوشاند...
وقتی سلامتان میکنم
تازه میشوم،
جان میگیرم ...
شکر خدا که شما را دارم...🏝
⚘اللَّهُمَّ عَرِّفْنِي حُجَّتَكَ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دِينِي
خدايا تو حجتت را به من بشناسان و گرنه از دين خود گمراه خواهم شد...⚘
📚مفاتیح الجنان، دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
سلام دوستان..
سهم خودتون رو در ذکر میلیونی صلوات هدیه به داداش مصطفی انتخاب کنید وبه آیدی زیر بفرستید 🌸
5گل صلوات 🌺
14گل صلوات 🌺
100گل صلوات 🌺
313گل صلوات 🌺
500گل صلوات🌺
1000گل صلوات 🌺
تعداد صلوات هاتون رو به این آیدی بفرستین لطفاا 👇👇
@karbala_hosaini_3
#ختم_صلوات_امروز 🌱
هدیه به امام زمان عج♥️
به نیابت از شهیدمصطفےصدرزاده✨
نام پدر:محمد
نام جهادی:سیدابراهیم
متولد۱۹شهریور۱۳۶۵ در خوزستان ، شوشتر
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۰۱ در سوریه
مزارشهید: استان تهران ، شهریار ، بهشت رضوان
تعداد فرزندان:دو فرزند، یک دختر و یک پسر
تاریخ ازدواج:۱۳۸۶
اولین دیدار باهمسرشان:یکی از دوستان شهید همسرشان را به ایشان معرفی کردند اما در یک پایگاه و مسجد فعالیت میکردند...
چهارسال در حوزه امام صادق(ع)درس خواندند🌸
دانشگاه محل تحصیل:دانشگاه ازاد تهران
رشته:ادیان و عرفان
شغل:آزاد
همسر شهید:در روز خواستگاری بجای اینکه بگوید همدم و همسر میخواهم به من گفت من همسنگر میخواهم🌿
ارادت خاصی به حضرت عباس (ع)داشت✨
دغدغه اش کارفرهنگی بود گویی تمام زندگی اش فعالیت های فرهنگی بود ✌️🏻
همسر شهید:بارزترین خصوصیت اخلاقی مصطفی عاطفی بودنش بود♥️
اولین اعزام:سال۹۲
تقریبا دوسال نیم در سوریه بودند که ۸بار مجروح شدند...
آخرین اعزام:چهارشنبه۲۰مرداد 🕊
شهید دوبار با رزمندگان عراقی به جبهه نبرد رفت و در ماموریت دوم با رزمندگان فاطمیون آشنا شدند و
از آن پس به عنوان یک نیروی افغانی به سوریه رفتند ✌️🏻🌱
آقا مصطفی یکی از رزمنده های مورد علاقه سردار سلیمانی بود؛به گونه ای که سردار میگوید من واقعا عاشقش بودم💕
شهید در شب حنابندان یا همان شب قبل از عملیات (شب تاسوعا)پیش بینی شهادتشان را کرده بودند
که بخاطر این قضیه اخطار به اخراج از سوریه را به ایشان داده بودند
زیرا این موضوع را تضعیف روحیه رزمندگان میدانستند🖇
اما شهید میدانست که قرار است روز تاسوعا شهید شود :)💔
سوره مبارکه البقرة آیه ۱۵۴
*وَلا تَقولوا لِمَن يُقتَلُ في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتٌ ۚ بَل أَحياءٌ وَلٰكِن لا تَشعُرونَ﴿۱۵۴﴾*
*و به آنها که در راه خدا کشته میشوند، مرده نگویید! بلکه آنان زندهاند، ولی شما نمیفهمید!*
خاطره ی شهید🌹
شبی نبود که مصطفے برای شهادت دعا نکند و بهتر بگویم زار نزند...!😭
قرار گذاشته بودیم هر کس هر روز برای شهید شدن رفقایش دعا کند
و اگر روزی این عهد را فراموش کرد
سه روز روزه بگیرد☝️🏻
🔹 امیدوارم اکنون نیز مصطفی بر این عهدمان پایبند باشد :)💔
در یکی از چند مجروحیت او با همسرم به عیادتش رفتیم.
جذبه پاکشدنش را به وضوح احساس میکردیم
🍀روایت است که با ریختن اولین قطرهی خون همهی گناهان مجاهد شسته میشود...
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
💟به او اصرار کردم در همین مدت نقاهت و بهبودی مثل ترمهای قبل با هم شب امتحانات درس بخوانیم📚
مصطفے گفت: من اول باید یک واحد بیبی زینب (س) پاس کنم بعد...💔
و دو روز بعد با همان پای مجروح عازم سوریه شد!🚶
چون میدانستیم مصطفی رفتنی است قبل از سفر آخر در بهشت زهرا مقابل دوربینمان از او مصاحبه گرفتیم.🎥
در بین شوخیهایمان گفتم تا کی کمپوت بیاریم زودتر شهید شو مستندت رو بسازیم...🙂
از او پرسیدم برای چه این همه به دنبال شهادتی؟!
ناگهان خندهاش را جمعوجور کرد و گفت:
"ما برای شهادت نمیجنگیم داداش...
برای رضای خدا میجنگیم.
اگر شهادت را داد که داد؛
اگر نداد افوض امری الی الله... ♥️"
از پاسخش کمی جا خوردم و ادامه دادم
خب پس چرا این همه برای شهیدشدن این در و آن در میزنی؟
گفت: "آدم وقتی عاشق محبوبش باشد دوست دارد بهترین داشتهاش را به او بدهد...🕊"
#شهید_مصطفے_صدرزاده 🌸🌸🌸
راوی دوست شهید😔💐
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
1400/8/1
#شهید_مصطفی_صدرزاده #مصطفی_صدرزاده #صدرزاده #سید_ابراهیم #رفیق_شهیدم #سالگرد_شهادت #سالروز_شهادت #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #ابراهیم_هادی #شهیدمجیدقربانخانی #مدافعان_حرم #شهید_محمدرضا_دهقان #شهید_رحمان_مدادیان #شهید_باکری #منتظران_ظهور #شنبه_های_ام_البنینی #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #شهید_تاسوعا #شهیدان_مدافع_حرم #شهید_حسین_معز_غلامی #شهید_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #شهیدصدرزاده_سیدابراهیم #جمکران #کربلا #باشهداتاشهادت #داداش_مصطفی❤️
https://www.instagram.com/p/CVXlGuUolUP/?utm_medium=share_sheet
پست جدید پیج اینستاگرام شهید مصطفی صدرزاده حتما ببینید وحمایت کنید
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
🔹شهید همواره زنده است و حیات و ممات او.......🍃🌸
همواره صفتی است برای حیات طیبه و به ....
مصداق آیه شریفه قرآن که می فرماید:
🔹و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون(169 آ ل عمران)🍀🍀
🔹و گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده اند، مردگانی هستند، بلکه آنان زنده و در بارگاه... پروردگارشان روزی می خورند....🌹
@shahid_rahman_medadian
🔹چہ حکمتے در خونِ شہــید نہفتہ🌸🌸🌸🌸
گویی عِطر وجودش...💯
دنیا را احاطہ مےکند.☝️☝️
🌸🌸🌸
فرقے ندارد!🍃
از کدام شہر و به ڪدام زبانے؛💚
مہم آن است...
که ڪشتہ شده در راه حسینے...👌
#شہادتم_آرزوست🕊
#شهید_رحمان_مدادیان 🕊️
💟حملہ ـ مـرصـاد
#بهبهان
🔷تاریخ تولد :1340/10/14
🔹تاریخ شهادت :1367/4/31
#حمله_مرصاد
#خوزستان
*🕊️💫ارواح طیبه پاک شهداصلوات* ❤️❤️❤️
@shahid_rahman_medadian
#شهید_رحمان_مدادیان #رفیق_شهیدم #باشهداتاشهادت #رفاقت_با_شهدا #شهیدمجیدقربانخانی #شهدای_گمنام #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_مهدی_زین_الدین #شهید_حسین_معزغلامی #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #مصطفی_صدرزاده #سید_ابراهیم #شنبه_های_ام_البنینی #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #حضرت_اباالفضل #گلزار_شهدا #بهبهان #شهید_اسماعیل_دقایقی #شهید_مجید_بقایی #شهید_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #شهیدصدرزاده_سیدابراهیم #جمکران #مهدویت
https://www.instagram.com/p/CVXodanIFsF/?utm_medium=share_sheet
سلام دوستان..
سهم خودتون رو در ذکر میلیونی صلوات هدیه به داداش مصطفی انتخاب کنید وبه آیدی زیر بفرستید 🌸
5گل صلوات 🌺
14گل صلوات 🌺
100گل صلوات 🌺
313گل صلوات 🌺
500گل صلوات🌺
1000گل صلوات 🌺
#شهید_مصطفی_صدرزاده #سالروز_شهادت
تعداد صلوات هاتون رو به این آیدی @sadrzadeh1
بفرستین لطفاا 👇👇
@karbala_hosaini_3
🌺 میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و ولادت حضرت امام صادق علیه السلام بر همه مسلمانان مبارک باد🌺
با آمدنت قرار دل ها آمد
محبوبترین نگار دل ها آمد
این نور محمد است و فجر صادق
با عطر دو گل بهار دل ها آمد
🌷🌺💐🌷🌷🌷💐🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🌷🌷💐🌺🌺💐💗
عن رسول الله(صلى الله عليه و آله و سلّم):
قَولُ:«لا حَولَ ولا قُوّةَ إلاّ باللّه» فيهِ شِفاءٌ مِن تِسعَةٍ وتِسْعينَ داءً ، أدْناها الهَمُّ.
پيامبر خدا(صلى الله عليه و آله و سلّم):
جمله «لا حول ولا قوة الا باللّه» نود و نه درد را شفا مىدهد كه سادهترين آنها اندوه است.
📚ميزان الحكمة : 148
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِیکَ لَهُ🌷
🌷وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَنَّهُ سَیِّدُ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ وَ أَنَّهُ سَیِّدُ الْأَنْبِیَاءِ وَ الْمُرْسَلِینَ🌷
🌷میلاد سراسر نور و برکت خاتم النبیین، سید الانبیا،آقای عرب و عجم حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و ششمین جانشین برحقشان، حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بر تمام پیروان حق مبارک و شاد باش باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
بمناست میلاد امام صادق علیه السلام
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_ام +ول
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_یکم
هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ...
_مژده...مژده
+بله عزیزم ؟
_میگم... من ... گشنمه
وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن
از پشت سرمون صدایی اومد ...
×خانم فرهمند ...
برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ...
با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا
سریع گفتم :
_بله ؟
چند تا ظرف به طرفمون گرفت
×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید...
الان هم حتماَ گرسنه هستید
بفرمایید...
غذاها رو از دستش قاپیدم
_خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد .
با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین
حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته
سریع خداحافظی کرد و رفت ...
منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود .
داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم
_بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟
ریز خندید و گفت :
+نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری
آدم خوشش میاد نگاهت کنه
با خنده گفتم :
_چشاتو درویش کن خانم
من صاحب دارما
+صاحابت کیه خوشگله ؟
با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_دوم
خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم
دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود .
مژده برگشت طرفشون و گفت :
+دخترا
دخترا هم سکوت کردند ...
+دخملا
و باز هم سکوت کردند...
مژده صداشو کلفت کرد و گفت :
+خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ...
با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن
مژده اخمی کرد و گفت :
+مگه با شما ها نیستم
برید پایین کلاغ پر بازی کنید
نه یعنی بشین پاشو کنید.
دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم
+خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم
_خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری
+ممنون ، سیرم
اونی که سرش تو گوشی بود گفت :
×نه دروغ میگه...
با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت :
×پیازه
اون یکی گفت :
=رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست .
مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت :
+منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید...
=اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه
×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ،
دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ...
با خنده گفتم :
-منم مروا فرهم...
برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم:
_این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ !
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_سوم
مژده همانطور که نگاهش رو بین من و راحیل چرخوند
با لحن خیلی آرومی که کسی متوجه نشه کنار گوشم زمزمه کرد :
_احتمالا موقع ثبت نام از روی مدارکت متوجه شده ...
+آره شاید ...
خواستم که یکم بحث رو عوض کرده باشم به خاطر همین گفتم :
_مژده ؟! به نظرت چشمای عسلیش خوشگله ، نه ؟ چشمای تو که اصلا اینجوری نیست ...
خندیدم و ادامه دادم اصلا به تو نرفته ...
خواهر و برادر اصلا هیچ وجه مشترکی با هم ندارن
خوش به حال زنش وبعد چشمکی زدم و ریز خندیدم ...
با این حرفم راحیل سرشو به طرف من چرخوند انگاری که متوجه صحبت هام با مژده شده بود
کمی با خودم فکر کردم من که حرف بدی نزدم پس دلیل این نگاه های پر بُهت راحیل چی میتونه باشه ؟!!
چند دقیقه رو تو همون حالت سپری کرد و بعد با لکنت شروع کرد به حرف زدن :
×تو...تو...چی گفتی؟...چشم...عسلی...مرتضی؟...منظورته؟...
برادر...مژده...هاا...تو...از...کجا...میشناسیش...اصلا...تو...کی...هستی؟
کم کم لَهنش تغییر کرد و اون لکنت جاشو به عصبانیت داد جوری که سعی میکرد کسی متوجه حرف های ما نشه با صدای خیلی آرومی که عصبانیت توش موج میزد از صندلی بلند شد
من به صندلی خودم تکیه دادم و آب دهنمو قورت دادم که با همون صداش شروع کرد به حرف زدن :
×مژده این کیه وَر داشتی با خودت آوردی اینجا ؟ اصلا ننه بابا داره ؟ خانواده داره ؟ ها ؟
بازومو گرفت و با اون ناخن های نسبتا بلندش شروع کرد به فشار دادن بازوم در همین حین هم حرف میزد
×مگه با تو نیستم ؟ حرف بزن ؟ تا الان که مثل بلبل حرف میزدی حالا واسه من لال شدی ؟
عا کن ببینم زبونتو ، مرتضی روکجا دیدی ؟!! دِ بنال دیگه ...
_آخ آخ ...دستم...ولم کن...مرتضی کیه ؟...نمیشناسم...آخ...نمیشناسم
مژده که تا الان فقط نظاره گر بحث و جدل ما بود به طرف راحیل رفت و اون رو به سمت دیگه ای هلش داد و گفت :
+راحیل با مروا چی کار داری ؟! ... این بچه بازی ها چیه ؟ تمومش کن ، صحبت میکنیم حالا...
انگار زدن این حرف ها اونم از جانب مژده مثل ریختن نفت روی آتیش بود ...
مگه اون دختر ول کن بود اصلا نمیگفت مشکلش چیه...
دوباره اومد سمتم با چشم هایی که هرلحظه قرمزیش بیشتر و بیشتر میشد ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_چهارم
نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودشو میزنه ، با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه
دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ...
و باز هم شروع کرد به حرف زدن:
×ببین دختره چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده
صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ...
×گوش میدی به من ؟!! خب ...
حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟
حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟
لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهنم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم احساس درد سمت راست صورتم باعث شد خفه خون بگیرم ...
اون... اون... منو زد ؟
انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست لب باز کنه و حرف بزنه که من داد زدم دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نشه این حجم بی احترامی برام غیر قابل هضم بود
با صدایی که پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ...
_تو چته ؟ مشکل داری ؟
خود درگیری داری ؟ هاااا؟
اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟
فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟
تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی ادای پاکی میکنی...
ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گزاشتم و زیر نگاه های سنگین همه
راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم
به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و کنار خانمی نشستم ...
&ادامـــه دارد ......
~
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_پنجم
کنار شیشه اتوبوس نشستم و کیفم رو ، روی پاهام گذاشتم ...
پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ، ماشین هایی رو دیدم که در حال رفت و آمد بودند ...
عده ای در حال برگشت بودند و عده ای هم در حال رفتن به سوی مقصدشان ...
چهره های افراد رو آنالیز کردم با خودم گفتم یعنی همه ایناها خوشحالن ؟ یعنی غم تو زندگیشون ندارن ؟!
به چهره های خندان بچه ها پشت شیشه ماشین ها توجه میکردم ای کاش من هم مروای ۴ ساله ای بودم که با پسر ها فوتبال بازی میکرد ... ای کاش ... ای کاش ... بزرگ نمیشدم...
کاش میتونستم من هم مثل همه ی این کودک ها از درون لبخند بزنم و با صدایی بلند فریاد بزنم منم خوشبختم ، ولی کدوم خوشبختی کدوم لبخندی ...
پرده رو درست کردم و گوشیمو که مدت زمان زیادی بود گوشه ای گزاشته بودمش و خاموش بود رو روشن کردم ...
حدس میزدم به محض روشن کردن گوشی تعداد زیادی تماس از دست رفته از مامان و بابا دارم ولی بر عکس تمام تصوراتم فقط یک تماس بی پاسخ اونم از جانب بابا و یک پیغام که باز هم از طرف بابا بود
و نوشته بود (مراقب خودت باش ، پول لازم داشتی باهام تماس بگیر )
دندونام رو ، روی هم فشردم و لبم رو گزیدم این هم دلسوزی پدر ما به روش خودش همیشه پول فقط در اولویت اول هست ...
به درکی زیر لب زمزمه کردم و به سمت مژده خیره شدم در حال صحبت کردن با راحیل بود ...
نگاهم رو از اوناها گرفتم و دوباره وارد گوشی شدم ...
خیلی وقت بود تلگرامم رو چک نکرده بودم درست از وقتی اون بنر رو دیدم و جذبش شدم تمام فکر و ذکرم این سفر بود ...
برای سرگرمی اومده بودم اینجا ولی کلی به خاطر حرف هاشون حالم بد شد ...
وارد تلگرام شدم و تمام گروه ها و کانال ها مثبت نود و نه پیام داشتن اما من چشمم سمت پیغام های آنالی رفت ...
پیغام هایی که تاریخ ارسالشون دقیقا روزی بود که من بنر رو دیده بودم و اون هم از دانشگاه رفته بود
بعد از رفتنشم کلی پیغام داده بود که این کارو کن اون کارو کن...
توی آخرین پیامی که ازش داشتم نوشته بود ( مامانت زنگ زده میگه حالت بده ، میخوام بیام خونتون ، خونه ای الان بیام ؟) و همین یک جمله پایان دوستی ما شده بود ...
پس مامانم بهش خبر داده بود بیاد و اون روز که خیلی از حضورش متعجب شدم برنامه از قبل چیده شده بود ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c