بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊
سلام و عرض ادب خدمت شما بزرگواران 🖐
📌ختم صلـوات به مناسبت سالروز شهادت ⤵️
#شهیـــــــــــــــــــــــــــــــــــدان_والامقــــــــام
#سرداران_شهید #شهیـــــــــــــــــــــــــــــــــــد_مجید_بقایی_ و حســـــن بـاقـــــــری
ختم چهاره هزار صلوات به نیابت از
✨سردار شهید مجید بقایی ✨
وهمه شهدا امام شهدا سردار عزیزحاج قاسم سلیمانی 🌷🕊
{هدیه به حضرت زهــرا س}
و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج و سلامتی رهبر عزیزمان و همه بیماران و حاجت روایی خادمین کانال و همه شما بزرگوارانی که در این ختم شرکت میکنید
💐
☑️مهلت صلوات فرداشب تا ساعت 21 💫
تعداد صلوات خودتون رو به آیدی ادمین کانال بفرستین👇👇
@rogaye_khaton315
ممنونم از همراهی شما بزرگواران 🌹
التماس دعااا 🤲
🍃🍃🍃
پروازِ شهیدان به خدا میرسد آرے!🕊
ای کاش مرا هم برسانند به آنها...💔
#شهید_مصطفے_صدرزاده
@sadrzadeh1
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌺 دوستداران شهدایی یه خبر خیلی خوب براتون دارم.☺️ ان شاءالله از فردا داس
#من_میترا_نیستم_قسمت_اول_
#قسمت_اول 😍😍
(کبری طالبی نژاد :مادر شهید)
بعد از این که خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد، اسمش را عوض کرد
میگفت :من میترا نیستم اسمم زینبه، با اسم جدیدم صدام کنید. از باباش و مادربزرگش به خاطر این که اسمش را میترا گذاشته بودند ناراحت بود.
من نُه ماه بچه ها را به دل می کشیدم اما وقتی به دنیا می آمدند ساکت می نشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند.
اسم پسر اولم را جعفر انتخاب کرد و دومی را مادرم. جعفر اسم های اصیل ایرانی را دوست داشت.
مادرم با این که حق انتخاب اسم بچه ها را داشت، اما حواسش بود طوری انتخاب کند که خوشاینده دامادش باشد.
زینب ششمین فرزندم بود و وقتی به دنیا آمد مادرم اسمش را میترا گذاشت. او خوب می دانست که جعفر از این اسم خوشش خواهد آمد.
بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمی خواست میترا باشد دوست داشت همه جوره پوست بیاندازد و چیز دیگری بشود
چیزی به اراده و خواست خودش نه به خاطر من جعفر یا مادر بزرگش،اینطور شد که اسمش را عوض کرد.
اهل خانه گاهی زینب صدایش می کردند. اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از سر زبانشان نمی افتاد اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند، یک روز، روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد.
می خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. دو دوست دیگر زینب هم میخواستند اسمشان را عوض کنند.
برای افطار دختر ها، برنج و خورشت سبزی پختم همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم اما آنها بدقولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیامد.
زینب خیلی ناراحت شد به او گفتم: مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن اسمت را عوض کن! ما هم کنارِتیم مادربزرگ و خواهر و برادرتم نیت تو رو میدونن.
آن شب زینب سر سفره افطار به جای برنج و خورشت، فقط نان و شیر و خرما خورد. و گفت: افطار امام علی چیزی بیشتر از نون و نمک نبوده.
آنقدر محکم حرف میزد و به چیزی که میگفت اعتقاد داشت، که دیگران را تسلیم خودش می کرد.
با این که غذای مفصلی درست کرده بودم بدون ناراحتی کنار زینب نشستم و بااو نون و شیر خوردم.
اون شب، زینب رو به تک تک اعضای خانواده کرد و گفت: از امشب به بعد اسم من زینبه. از این به بعد به من میترا نگید.
مادرم رویش را بوسید و به او تبریک گفت. شهلا و شهرام هم قول دادند که زینب صدایش کنند.
ادامه دارد...
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@sadrzadeh1
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
#من_میترا_نیستم 🌻
🌹مادر شهید 🌹
#قسمت_دوم🍁
بعد از آن اگر بچه ها یا مادرم اشتباهی او را میترا صدا می کردند، زینب جواب نمی داد. آنها هم مجبور می شدند اسم جدیدش را صدا کنند.
من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچه هایم بوی کربلا بدهد.
اما اختیاری از خودم نداشتم به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمی زدم و حرف هایم را در دلم می ریختم.
زینب کاری کرد که من سال ها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا می کردم. بلند صدایش می زدم، تا اسمش در خانه بپیچد.
جعفر و مادر هم مثل بقیه تسلیم خواسته او شدند. بین اسم های اصیل ایرانیِ بقیه بچه ها، اسم زینب بلند شد و روی همه آنها سایه انداخت. زینب یک بار دیگر من را به کربلا گره زد.
☘نذر کرده☘
من نذر کرده امام حسین(ع) بودم و همه هستی ام را از او داشتم. اگر لطف و مرحمت امام حسین نبود مادرم تا همیشه آرزوی بچه دار شدن به دلش می ماند و کبری پا به این دنیا نمی گذاشت.
من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذر و نیاز از امام حسین(ع) گرفت مادرم مال یکی از روستاهای شهرکرد بود
قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج کند و برای زندگی به آبادان بیاید. اما صاحب اولاد نشد. به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ولی اثری نداشت.
وقتی از همه کس و همه جا ناامید شد به امام حسین (ع) توسل کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند.
دعایش برای مادر شدن، مستجاب شد اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت. بیچاره مادرم نمیدانست از بچه دار شدن از خوشحال باشد، یا از بیوه شدنش ناراحت.
او زن جوانی بود که کس و کار درستی نداشت. سالها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند.
مدتی بعد از مرگ پدرم، با مردی به نام «درویش قشقایی» ازدواج کرد. درویش قبلاً زن داشت با دو پسر. هر دو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند زنش هم از غصه مرگ بچه ها، به روستای آبا و اجدادی اش که دور از آبادان بود برگشت.
نمیتوانم به درویش «نابابایی» بگویم او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد.
وقتی بچه بودم در خانه دو اتاقه شرکت نفت، در جمشیدآباد زندگی میکردیم. و همیشه دهه اول محرم روضه داشتیم. مادرم می گفت:کبری این مجلس مال توئه خودت برو مهمونات رو دعوت کن.
خیلی کوچک بودم. در خانه همسایه ها را میزدم و با آنها میگفتم روضه داریم. مادرم دیوارها را سیاهپوش میکرد. زن ها دور هم دایره میگرفتند و سینه میزدند.
به خاطر نذر مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدم. در همان دهه
اول برای سلامتی من آش نذری درست می کرد و به در و همسایه می داد.
همیشه دِلهره سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد.
اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین و حضرت زینب بودم زندگی ام، از پیش از تولد به آنها گِره خورده بود.
انگار به دنیا آمدن من، ونفس کشیدنم به امام حسین(ع) و کربلا بند بود.
ادامه دارد...
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@sadrzadeh1
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
این پاها برای چه رفتند ؟
برای حجاب ؟
برای امنیت ؟
برای وطن ؟
برای ناموس ؟
برای آسایش بچه هایمان ؟
یا
برای ماندگار شدن غیرت ؟
به نظر شما اگه این پاها برای دفاع نمیرفتند چه بلایی به سرمان می آمد ؟
یکیش رو میگم بقیش با شما
ناموس ایرانی رو به قول خودشون به جهاد نکاح اجبار میکردند.
#اللهمعجللولیکالفرج
@sadrzadeh1
✨دلنوشته همسر شهید #دانیال_رضازاده🕊
هیچ وقت فکرشم نمیکردم کوچه هایی که داخلش بزرگ شدم روزی به اسم همسرم بشه!
کوچه هایی که بزرگ شدیم؛)
مگه نه؟
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@sadrzadeh1
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
کتاب «تنها گریه کن»، شامل روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان در دوران مبارزات انقلاب اسلامی، جنگ تحمیلی و پس از آن است که به قلم اکرم اسلامی تدوین و توسط انتشارات حماسه یاران منتشر شده است.
به بهانه مراسم امروز و تقریظی که رهبر انقلاب بر این کتاب نوشتهاند، فرازهایی از این کتاب را تورق میکنیم:
راضی شدم بروم بیمارستان. بعد از عکس و معاینه تشخیصشان این بود که پایم را تا بالای زانو گچ بگیرم…حوصله نمیکردم بنشینم گوشه خانه و دست و پایم بسته باشد. همین شد که قبول نکردم. دوباره همان باند و پارچهها را بستم و برگشتم خانه… گاهی برای روضه، خودم را لنگ لنگان میرساندم خانه در و همسایه. مینشستم حسرت میخوردم. با خود میگفتم: «اشرف سادات میبینی زمینگیر شدی؟ بیلیاقتی چطوریه؟ دهه محرم از نصف گذشته و تو نتونستی یه سینی چای بگردونی تو روضه؟»...
نا نداشتم تکان بخورم. خواب و بیدار همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان صبح چشمهایم باز شد… نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم… خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاروم. دراز کشیدم و چشمهایم گرم شده و نشده، حواسم رفت پی یک صدا… صدای عزاداری میآمد. اول دور بود و نامفهوم. من شک کردم. ولی وقتی نزدیک شدند یقین کردم صدای سعید آل طاهاست.تو دلم گفتم محمد (فرزند شهیدش) چقدر صدای سعید را دوست داشت. میخواستم با همان عصاها هر چقدر هم پایین رفتن از پلههای مسجد سخت باشد بروم دسته شان را ببینم. داشتم تقلا میکردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد. در دو صف داخل مسجد شدند به سمت محراب. چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم: " بیخود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنوه مشت می کوبه روی سینهاش و قربون صدقهات میره"… یکهو یاد گریههای مادرش افتادم. به سینهاش میکوبید و سعید را صدا میزد. نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس میکرد بلند شود و نوحه بخواند. هی خودش را تکان میداد و رو به جمعیت میگفت: " پسرم دیگه از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه"
شک کردم. گیج شده بودم. دستم را گذاشتم روی قلبم و گفتم: «سعید که شهید شده! اینجا چه کار می کنه» … چیزی که میدیدم با عقل فهم نمیشد. حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود. دو تا دستش را میبرد بالا و مردانه سینه میزد. زل زل نگاهش میکردم. چشمش که به من افتاد به رویم خندید. جمعیت را دور زد و آمد طرفم. ایستاد روبرویم. دستهایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید. از خوشحالی و ذوق دیدنش نمیدانستم چه کار کنم. کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش. بر خلاف همیشه که تاب نمیآورد و از خجالت، مدام تلاش میکرد زودتر از بغلم بیرون بیاید، این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینهام. از خودم جدایش کردم. خوب نگاهش کردم. باورم نمیشد. پرسیدم: «محمد تویی مامان؟ می دونی چند وقته ندیدمت؟ چقدر بزرگ شدی؟» حالم را پرسید.
تا بخواهم جواب دهم دیدم حسن آزادیان جلو آمد و بنا کرد به سلام و احوالپرسی. از دلم رد شد که این بچه از اولش هم خوش رو و مهربان بود… نه فقط بعد شهادتش. حتی جبهه هم که بود همیشه اینها را برای مادرش تعریف میکردم. آزادیان با دست اشاره کرد و گفت: «حاج خانوم اینها چیه تو دستتون؟» تا بخواهم جواب بدهم، محمد دست پیش گرفت و گفت: «چیزی نیست. مامانم حالش خوبه» دلم میخواست برای محمد درددل کنم. زبان باز کردم و گفتم چقدر اذیتم و درد دارم. از پا افتادهام و بدون کمک حتی یک قدم نمیتوانم بردارم. برایم غصه دار شد و دلداریم داد…با لبخند گفت: «مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت. برات سوغاتی آوردم» … دست برد و از داخل جیبش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد دیدم یک شال باریک است.بوسید و گذاشت روی چشمهایش. گفت: «از داخل ضریح برداشتم». دستش را دراز کرد سمت صورتم. از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید. زانو زد. یکی یکی پارچههایی را که به پایم بسته بود باز کرد. شال را بست به پایم و گفت: «غصه نخور مامان جان، برو نذرت را ادا کن امشب» سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه میکردم. پلک زدم و چشم باز کردم. همه چیز عوض شده بود. از خنکی نسیم اول صبح مور مورم شد.
بوی گلاب و شربت زعفران ظهر عاشورا میآمد. رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود. هرچه گشتم نه از سعید آل طاها، نه خوش و بش کردن حسن آزادیان و نه محمد اثری پیدا کردم. توی رختخواب نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچچیز دورش نبود به جز همان پارچه سبزی که محمد با دستهای خودش بسته بود. با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم لابد محمد رو واسطه فرستادن. بذار ببینم میتوانم بایستم. با احتیاط بلند شدم و تکیهام رو به دیوار دادم. پایم رو روی زمین گذاشتم و کمکم از دیوار فاصله گرفتم. هیچ دردی نداشتم. کف پایم را زمین فشار دادم و قدم برداشتم. خودم به
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
کتاب «تنها گریه کن»، شامل روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان در دوران مبارزات انق
نهایی. بی کمک، بدون عصا! گریه کردم و بلند گفتم: «خدایا شکرت. آقاجان از شما هم ممنونم. حسین جان ممنونم. من کنیز شما بودم. ممنونم به من نگاهی کردید… محمد مادر دستت درد نکنه…»
@sadrzadeh1
1_1321103245.mp3
3.77M
هندزفری ها دم دسته؟!🎧
دلم گرفته انگاری که اسیر زندونه.....
یه وقتایی آروم میخندم ولی دلم خونه....💔
#مداحی
@sadrzadeh1
#قرارِعاشقۍ❤️
قࢪائت دعاے فرج ...
بهنیّٺ برادࢪشهیدمانمےخوانیم 🌱
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج 💐💚
@sadrzadeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهی برای رسیدن به مقصد...
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@sadrzadeh1
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
.کانال فرهنگی انقلابی شهید مصطفی صدر زاده
@sadrzadeh1
#نمازشبونــورخدا🌞✨
+از امام سجاد سوال شد:
-چگونه است كه شب زنده داران از خوش سيماترين مردمند؟
+امام عليه السلام فرمود:
زيرا آنها با خداى خود خلوت مى كنند و خدا آنها را با نورش مى پوشاند.
📚بحارالأنوار، ج87، ص159
#نماز_شب
#هیئت_الشهدا
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
───• · · · ⌞🌸⌝ · · · •───
╭━━⊰❀🌹❀⊱━━╮
🇮🇷 @sadrzadeh1
╰━━⊰❀🇮🇷❀⊱━━╯
نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد
@sadrzadeh1
🌻بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌻
سلام عزیز برادرم
🌸قرار اول هر صبح🌸
شروع فعالیت کانال همراه با قرائت صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم
هدیه به رفیق شهیدمون باشد که با دعای خیر روزمون منور در مسیر سعادت و قرب الهی ثابت قدم بمونیم
♥شهید مصطفی صدر زاده رفیق شهیدم♥
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
❣ #دعای_عهد بخون... ❀❀❣
🎙با صدای آقای #بحرالعلومی
❣الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج❣
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯