eitaa logo
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
4.2هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
8.6هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرازی از وصیت نامه برادرشهیدمون😭: شهید حسین معز غلامی هروقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر (ع) و یا حضرت زهرا (س) بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئت های مذهبی به عنوان کمک بدهید...😭💔 سالگرد شهادتت مبارک 💛😔 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
‌ ‌☘️ اگر کسی در شب های ماه مبارک رمضان ، هزار مرتبه سوره ی قدر را خواند و در شب قدر چیزهای عجیبی را مشاهده کرد ، تعجب نکند ! 📚( اقبال الاعمال) کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🥺💔» آن ڪـَس ڪہ تـو را شنـاخت جان را چہ ڪنـد؟ فرزنـد و عیـال و خانـمان را چہ ڪنـد؟ دیـوانـہ تـویـے هـر دو جـھانـش بــخـشـے دیـوانـہ ے تـو هـر دو جـھان را چـہ ڪنـد؟ با صدای خود شهیدحسین معزغلامی میباشد سالگرد شهادتت مبارک 💛😔 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
حاجتِ آخرِ این قوم خدایا نرسید صاحب سبزترین خیمه ی صحرا نرسید... بی حضورش دلِ من مجمع تنهایی شد همه ی هستی این عاشق تنها نرسید... خواب دیدم کسی از سمت نجف می آید ولی افسوس جگر گوشه ی زهرا نرسید... اولین جمعه ی ماه رمضان است ،ولی آخرین ماه به داد دلِ دنیا نرسید... نیستی و دل ما باز پریشان شده است خانه ی کوچک ما کلبه ی احزان شده است... کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌹در محضر شهیدان: تند‌تر از امام و ولایت فقیه نروید که پایتان خُرد می‌شود،از امام هم عقب نمانید که منحرف می‌شوید... 🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
#اعتڪاف📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 آقای‌مهدوی:یک‌روز‌نماز‌صبح‌🌥 دیدم‌دوتاجوان‌‌🤨 از‌این‌جوان‌های‌طیف‌رنگین‌کم
📒 🦋 عموی‌شهید:مادراوج‌انتخابات‌بودیم☝️🏻 روزدوشنبه‌ای‌قراربودبه‌اعتکاف‌برود.🌱 ازروزجمعه‌اش‌اصرارداشت‌🙏🏻 که‌من‌دوشنبه‌بایدبرم🥺 هرچه‌‌به‌دوشنبه‌نزدیک‌می‌شدیم‌‌👀 فشارهای‌ما‌‌بیش‌تر‌می‌شد‌🤦🏻‍♂ چون‌بخش‌بسیارمهمی‌ازکارستادیِ‌ما‌ به‌عهده‌بابک‌بود.❤️ درمقابل،مقاومت‌بابک‌‌شدت‌پیدا‌می‌کرد و‌می‌گفت‌من‌حتما‌بایدبرم.😢شب‌یک‌شنبه‌بود من‌باحالت‌عصبانیت‌وپرخاشگری‌‌😤 بهش‌گوشزدکردم‌‌که‌آقااین‌همه‌کار..‌ این‌همه‌مهمون..مگه‌میشه‌شمابری؟!🚶🏻‍♂ بمون‌این‌کارمهمه🙁 اومدمچ‌دستم‌روگرفت‌ومن‌رو‌به‌اتاق‌برد‌.🚪 گفت:عموتضمین‌بده‌که‌من‌ سال‌دیگه‌‌این‌موقع‌هستم‌که‌برم‌اعتکاف🌙 گفتم:اگه‌تضمینه‌که‌من‌نمی‌تونم‌تضمین‌بدم‌ که‌تا‌یک‌ساعت‌دیگه‌ما‌هستیم‌یانه..❗️ گفت‌بحث‌همینه،خداوندفرصتی‌گذاشته‌ که‌ماسه‌روزبریم‌اعتکاف‌ که‌خدا‌از‌گناهمون‌بگذره‌‌.🔥 خلاصه‌بابک‌دوشنبه‌به‌اعتکاف‌رفت... دوست‌شهید:توی‌اعتکاف‌یک‌آقایی‌بود🧔🏻 که‌وزنش‌زیادبودوبنده‌خدا‌چشم‌هاش‌هم‌ خوب‌نمی‌دید،🖐🏼 حتمابایدموقع‌راه‌رفتن‌یکی‌کمکش‌می‌کرد.🌱 این‌بنده‌خدا‌بلندشددیدکسی‌نیست‌کمکش‌کنه‌‌ داشت‌تنها‌می‌رفت‌‌،همه‌نشسته‌بودیم‌ داشتیم‌نگاه‌می‌کردیم‌تنهاکسی‌که‌‌بلندشدو دست‌این‌آقاروگرفت،خودِبابک‌بود.🙂💔 ادامہ‌دارد.. 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|⃣ کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🔹خاطره‌ای از مادر شهید "علی اصغر اتحادی" شهیدی که به هنگام تولد بین شانه‌هایش جای یک دست بود‼️😳 🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
کجایند مردان فتح المبین ....💔 اواخر اسفند ۱۳۶۰ ارتفاعات ۳۵۰ شاوریه اردوگاه بلتا، قبل از ۱.سردار جاوید ۲.برادر علی چرخکار ۳.سردار کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
Tahdir joze2.mp3
3.97M
جز دوم قرآن مجید روز دوم کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|~💚⃟📿 مناجات دعای‌ِروز‌دومِ 🌙 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس‌رفیق‌شهیدم‌توقاب‌چشمام‌هر‌شب... سالگرد‌ شهادت‌ پاسدار‌ مدافع‌ حرم‌ شهید‌ حسین‌ معزغلامی🥀 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
*👌🏻🕊 برخورد شهید معز غلامی با رفقای اهل کافه و قلیان☕️🚬 🌷 حسین وقتی کسی را از کاری منع می‌کرد اثرگذاربود✨ ، چون اگر می‌گفت که فلان کار را نکنید، خودش هرگز اون کارو نمی‌کرد و نکرده بود.✨👌🏻 🌸به عنوان مثال به بچه ها راجع به قلیون و دود تذکر جدی می‌داد. ⛹‍♂ همیشه به ورزش تاکید می‌کرد ومی‌گفت: یک جوان نباید وقت خودش را تو کافه ها و دود تلف کند.✨👌🏻 🌷خودش هم بعضی مواقع به کافه می‌رفت در حد یک صبحونه یا عصرونه (یه املت مثلا) بود، اونم به هوای رفقا و تا بلند می‌شد که برود بچه ها هم بلند می‌شدند.☺️ ✍🏻 وقتی وصیت نامه اش را دیدم که توصیه کرده به✨ امر به معروف و نهی از منکر✨ پیش خودم گفتم : واقعا حسین آقا مصداق عینی آمر به معروف و ناهی از منکر بود. شهادت کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
*⭕️☝️🏻خط قرمز شهید معز غلامی ولایت فقیه بود. حسین می‌گفت در بیرون از کشور در عراق، سوریه و لبنان و جاهایی که ما رفتیم، دیدیم رهبری عزیز ما را با عنوان امام خامنه‌ای می‌شناسند و مورد خطاب قرار می‌دهند.😊 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
*🕊🌷نحوه ی شهادت 🩸۳ تیر به چشم چپ،🩸 گونه راست و 🩸همان کتفی که در فتنه سال ۸۸ مصدوم شده بود مورد هدف دشمن قرار گرفته شد و وی را به شهادت رساند.🕊🩸✨ به دلیل موقعیت بد حضور وی در سنگلاخ، دندان ها و استخوان پایش نیز هنگام سقوط به زمین شکسته😖 و پیکر وی چند ساعتی تا برگشت به نیروهای خودی بر زمین مانده بود.😢💔 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ «سِرّ قبل افطار»👤 آیت الله ناصری 🤲 قبل افطار سعی کنید نمازتون رو بخونید و برای فرج عج دعا کنید... کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
Rabbana_Hamed Zamani.mp3
7.91M
『رَبَّنَا...🌱』 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 1⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 صمد ایستاده بود روبه‌رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه این که نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم. گفت: « بچه به دنیا آمده؟! » باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: « باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی‌دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! » می‌دیدمش؛ اما نمی‌توانستم یک کلمه حرف بزنم. 💥 زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: « یا حضرت زهرا(س)!  قدم، قدم! منم صمد! » یک‌دفعه انگار از خواب پریده باشم، چند بار چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم: « تویی صمد؟! آمدی؟! » صمد هاج ‌و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: « چی شده؟! چرا این‌طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! » گفتم: « داشتم برف‌ها را پارو می‌کردم، نمی‌دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی‌هوش شدم. » پرسیدم: « ساعت چند است؟! » گفت: « ده صبح. » 💥 نگاه کردم دیدم بچه‌ها هنوز خواب‌اند. باورم نمی‌شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: « زن چه‌کار کردی با خودت؟! می‌خواهی خودکشی کنی؟! » نمی‌توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست‌‌ها و پاهایم بی‌حس بود. پرسید: « چیزی خورده‌ای؟! » گفتم: « نه، نان نداریم. » گفت: « الان می‌روم می‌خرم. » گفتم: « نه، نمی‌خواهد. بیا بنشین پیشم. می‌ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل‌گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. » 💥 دستپاچه شده بود. دور اتاق می‌چرخید و با خودش حرف می‌زد و دعا می‌خواند. می‌گفت: « یا حضرت زهرا(س)!   خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا(س)!  زنم را از تو می‌خواهم. یا امام حسین(ع)! خودت کمک کن. » گفتم: « نترس، طوری نیست. هر بلایی می‌خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. » گفت: « قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. » دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی‌حسی دست‌ها و پاها و بعد خواب‌آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! قدم! قدم جان‌! چشم‌هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان! » 💥 نیمه‌های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می‌خندید و می‌گفت: « این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک. » مادر و خواهرها و جاری‌هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمیتوانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست‌هایم را می‌بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور. » 💥 ‌چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟! » خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. » شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: « خدا به ستار هم یک سمیه داد. » چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه‌ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: « الحمدللّه، این‌بار خوش‌قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می‌آمد، این‌بار هم بدقول می‌شدم. » 💥 کاسه‌ی انار را داد دستم و گفت: « بگیر بخور، برایت خوب است. » کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: « چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم. » کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: « به این زودی می‌خواهی بروی؟! » گفت: « مجبورم. تلفن زده‌اند. باید بروم. » گفتم: « نمی‌شود نروی؟! بمان. دلم می‌خواهد این‌بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی. » خندید و سوتی زد و گفت: « او... وَه... یک ماه! » گفتم: « صمد! جانِ من بمان. » گفت: « قولت یادت رفته. دفعه‌ی قبل چی گفتی؟! » گفتم: « نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این‌بار یک هفته‌ای بمان. » رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک‌های لحاف انداخته بود و نخ را می‌کشید گفت: « نمی‌شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه‌هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه‌هایشان را فرستاده‌اند جبهه. انصاف نیست آن‌ها را همین‌طوری رها کنم و بیایم این‌جا بیکار بنشینم. » التماس کردم: « صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه‌هایت هستی. بمان. » 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 2⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 سرش را انداخت پایین و باز کوک‌های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه‌های جنگ را نشان می‌داد؛ خانه‌های ویران‌شده، زن‌ها و بچه‌های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک‌دفعه دیدم همین‌طور اشک‌هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: « پس چی شد...؟! » سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: « آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه‌ی بچه‌ای می‌آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه‌ی مخروبه‌ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می‌آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه‌ی قنداقه‌اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه‌ی مادرش مک می‌زد. اما چون شیری نمی‌‌آمد، گریه می‌کرد. » 💥 از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: « حالا ببین تو چه آسوده بچه‌ات را شیر می‌دهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. » گفتم: « خدا را شکر که تو پیش منی. سایه‌ات بالای سر من و بچه‌هاست. » کاسه‌ی انار را گرفت دستش و قاشق‌قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: « قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا‌(س). الهی اجرت با امام حسین‌(ع). کاری که تو می‌کنی، از جنگیدن من سخت‌تر است. می‌دانم. حلالم کن. » 💥 هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس‌هایش را پوشید، گفت: « دنبال من آمده‌اند، باید بروم. » انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می‌کردم، پایین نمی‌رفت. آمد پیشانی‌ام را بوسید و گفت: « زود برمی‌گردم. نگران نباش. » 💥 صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه‌اش بود. باید شیرش می‌دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می‌دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنج‌ونیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه‌ی سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آن‌طرف‌تر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. 💥 طفلی‌ها بچه‌های خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بوند. بازی و سرگرمی‌شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شب‌ها را این‌طور می‌گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه‌ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چه‌کار می‌کردم. بچه‌ی چهل روزه را که نمی‌شد توی این سرما بیرون برد. 💥 سمیه به سینه‌ام مک می‌زد و با ولع شیر می‌خورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: « طفلک معصوم من، چقدر گرسنه‌ای. » صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه‌ام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بی‌سر و صدا رفتم توی راه‌پله. گفتم: « کیه... کیه؟! » صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه‌اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: « کیه؟! » 💥 کسی داشت کلید را توی قفل می‌چرخاند. صمد بود، گفت: « منم. باز کن. » با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: « پس چه‌کار کرده‌ای؟! چرا در باز نمی‌شود. » چشمش که به میز افتاد، گفت: « ای ترسو! »دستش را دراز کرد طرفم و گفت: « سلام. خوبی؟! » صورتش را آورد نزدیک که یک‌دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم... 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 3⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه‌ها با شادی از سر و کول صمد بالا می‌رفتند. صمد همان‌طور که بچه‌ها را می‌بوسید به من نگاه می‌کرد، می‌گفت: « تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟! » خندیدم و گفتم: « خوبِ خوبم. تو چطوری؟! » 💥 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می‌کشید. گفت: « زود باشید. باید برویم. ماشین آورده‌ام. » با تعجب پرسیدم: « کجا؟! » مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: « می‌خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده‌ها می‌توانند خانواده‌هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان. » 💥 بچه‌ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه‌ی اتاق برداشت و گفت: « همین کافی است. همه چیز آن‌جا هست. فقط تا می‌توانی برای بچه‌ها لباس بردار. » گفتم: « اقلاً بگذار رختخواب‌ها را جمع کنم. صبحانه‌ی بچه‌ها را بدهم. » گفت: « صبحانه توی راه می‌خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل‌ ذهاب باشیم. » 💥 سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه‌ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: « شما بروید سوار شوید. » پتویی دور سمیه پیچیدم. دی‌ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه‌ی گُل‌گز خانم و با همسایه‌ی دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه‌ی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل‌گز خانم گوشه‌ی پرده را کنار زده و نگاهمان می‌کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می‌دهد. 💥 ماشین که حرکت کرد، بچه‌ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی‌ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان‌طور که رانندگی می‌کرد، گاهی مهدی را روی پایش می‌نشاند و فرمان را می‌داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می‌نشاند و می‌گفت: « برای بابا شعر بخوان. »گاهی هم خم می‌شد و سربه‌سر خدیجه می‌گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می‌کرد و صدایش را درمی‌آورد. 💥 به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه‌خانه‌ی لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه‌ی تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه‌ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین‌های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می‌کردند؛ کامیون‌های کمک‌های مردمی با پرچم ایران. پرچم‌ها توی باد به شدت تکان می‌خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه‌ی بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: « تو صبحانه نخوردی. بخور » 💥 بچه‌ها دوباره بابا بابا می‌کردند و صمد برایشان شعر می‌خواند، قصه تعریف می‌کرد و با آن‌ها حرف می‌زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می‌خورد. به جاده نگاه می‌کردم. کوه‌های پربرف، ماشین‌های نظامی، قهوه‌خانه‌ها، درخت‌های لخت و جاده‌ای که هر چه جلو می‌رفتیم، تمام نمی‌شد. 💥 ماشین توی دست‌انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین‌های نظامی علاوه بر این که در جاده حرکت می‌کردند، توی شانه‌های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. 💥 صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می‌داد و جلو می‌رفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟!» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت،گفتم راحت بخوابی. » خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم:«بچه را بده، خسته می‌شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می‌خوانی؟!» گفت: «راست می‌گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می‌شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال‌های جورواجور و روده‌درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» 💥همان طور که به جاده نگاه می‌کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت:«کم مانده برسیم. ای کاش می‌شد باز بخوابی.می‌دانم خیلی خسته می‌شوی.احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی این‌جا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم،می‌دانم چه‌کار کنم. نمی‌گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» 💥برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان‌طور که به جاده نگاه می‌کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت:«حالا که بچه‌ها خواب‌اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!... 🔰ادامه دارد...🔰