eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🏝در هر لحظه از این ماه خدا که نوای دلنشین دعایی روحم را تازه کرد یا ترنم روحبخش اذان، صحن دلم را چراغانی نمود یا زلال بهاری سحر در ایوان پاشیده شد ... هر لحظه که شوق اجابت در خلوت دعاهایم می‌پیچید... فقط برای قلب صبورت دعا کردم، برای دیدگان خیس و مهربانت، برای ظهور باشکوهت... آخر چه کسی عزیزتر از تو ای مهربان پدر؟....🏝 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم جزء 1 ⇨ http://j.mp/2b8SiNO جزء 2 ⇨ http://j.mp/2b8RJmQ جزء 3 ⇨ http://j.mp/2bFSrtF جزء 4 ⇨ http://j.mp/2b8SXi3 جزء 5 ⇨ http://j.mp/2b8RZm3 جزء 6 ⇨ http://j.mp/28MBohs جزء 7 ⇨ http://j.mp/2bFRIZC جزء 8 ⇨ http://j.mp/2bufF7o جزء 9 ⇨ http://j.mp/2byr1bu جزء 10 ⇨ http://j.mp/2bHfyUH جزء 11 ⇨ http://j.mp/2bHf80y جزء 12 ⇨ http://j.mp/2bWnTby جزء 13 ⇨ http://j.mp/2bFTiKQ جزء 14 ⇨ http://j.mp/2b8SUTA جزء 15 ⇨ http://j.mp/2bFRQIM جزء 16 ⇨ http://j.mp/2b8SegG جزء 17 ⇨ http://j.mp/2brHsFz جزء 18 ⇨ http://j.mp/2b8SCfc جزء 19 ⇨ http://j.mp/2bFSq95 جزء 20 ⇨ http://j.mp/2brI1zc جزء 21 ⇨ http://j.mp/2b8VcBO جزء 22 ⇨ http://j.mp/2bFRxNP جزء 23 ⇨ http://j.mp/2brItxm جزء 24 ⇨ http://j.mp/2brHKw5 جزء 25 ⇨ http://j.mp/2brImlf جزء 26 ⇨ http://j.mp/2bFRHF2 جزء 27 ⇨ http://j.mp/2bFRXno جزء 28 ⇨ http://j.mp/2brI3ai جزء 29 ⇨ http://j.mp/2bFRyBF جزء 30 ⇨ http://j.mp/2bFREcc 30 جز قرآن بصورت فایل صوتی و نیاز به دانلود ندارد، فقط کافيست روی لینک بزنید. این هم هدیه ما به شما برای ماه نزول قرآن، از دعای خیرتان ما را بهره مند بفرمائید . ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای دل بسوز تا شب احیا نیامده تقدیر ماهنوز به دنیا نیامده فرقی نکرده ایم زاحیای سال پیش توبه چرا سراغ دل ما نیامده گویی به گوش عده ای از ما هنوز هم هل من معین غربت (عج)نیامده آری برای بنده شدن وقتمان کم است ای دل بسوز تا شب احیا نیامده ای که دستت میرسد بر زلف یار درحضورش نام ماراهم بیار ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
*سلام و عرض ادب خدمت همراهان همیشگی ممنونم از بابت حضور گرمتون🌹* *طاعات و عباداتتان مورد قبول درگاه حق باشد*🤲🏻🌹 *ختم داریم*🌷🍃 *هدیه بدیم به مولا امیرالمومنین علی علیه السلام*❣️ *#و شفای همه بیماران و به نیابت از دو خادم شهید ابراهیم هادی*🌹🤲🏻 *هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و مولا امیرالمومنین علیه السلام و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و رهبر عزیزمان 🌺* *به حق این ماه عزیز* *ختم 14000 هزار صلوات*🤲🏻🍃 *با نفس های گرمتان* *محتاج دعای شما عزیزان هستیم🌹* *خصوص دو نفر خادمهای شهید هادی که خیلی گرفتار هستن برا رفع گرفتاریشون به دعای شما عزیزان احتیاج دارند و شما عزیزانی که در این ختم شرکت میکنید*🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻 *دوستان لطف کنید تعداد صلوات ها را پی وی* *ادمین کانال ارسال کنید* 👇👇 @rogaye_khaton315 *اجرتان با حضرت زهرا سلام الله علیها*🤲🏻🍃 *«یــا عــلی مدد»*✋🏻
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️الفبا برای سخن گفتن نیست برای نوشتن نام توست ❤️ اعداد پیش از تولد تو به صف ایستاده اند تا راز زاد روز تو را بدانند ❤️ تاریخ زمینی شدن . 1370/1/31 مجتبی جان داداش گلم تولدت مبارک . اوین و جوان ترین شهید مدافع حرم ارتش مجتبی یداللهی 🌷🌷🌷 مزار : آستان مقدس امامزاده اسماعیل ع شهریار ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── #──
🌙🤲🏻 روز هجدهم { ۱۸ } بہ نیابت از شھید مصطفی صدرزاده ❤️ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── #──
🥀خادم الشهدا🥀 💚خادم الرضا💚: زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود. نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هرکس گوشه اي خوابید.من هم کنارعبدالحسین دراز کشیدم.در حالی که به راز دستورهاي دیشب او فکر می کردم، خوابم برد. از گرماي آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد. زود گفتم: «جانم، کار داري باهام؟» به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد می کشد، گفت: «اینو بکّن.» تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش، یعنی توي گوشت و پوست فرو رفته بود! یک آن ماتم برد.با تعجب گفتم:«این دیگه چیه؟» گفت: «ازبس که خسته بودم هواي زیر سرم رو نداشتم، این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم، حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده.» به هر زحمتی بود، آن را کندم.دردش هم شدید بود، ولی به روي خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیاي شیرین بود، یک رؤیاي شیرین و بهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم.صورتش را برگرداند طرفم. تو چشمهاش خیره شدم.من و منی کردم و گفتم:«راستش جریان دیشب برام سؤال شده.» «کدام جریان؟» ناراحت گفتم:«خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟» از جاش بلند شد. «حالا بریم سید جان که دیر می شه، براي این جور سؤال و جوابها وقت زیادي داریم.» خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم.گفتم:«نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود. از علاقه ي زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاري کنم.آمد چیزي بگوید که یکدفعه حاج آقاي ظریف پیداش شد.سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: «دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!» منتظر تکه، پاره هاي تعارف نماند.رو به من گفت: «بریم سید» طبق معمول تمام عملیاتهاي ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم.دمغ و گرفته گفتم: «آقاي برونسی هست، با خودش برو.» عبدالحسین لبخندي زد و گفت:«اون جاها رو شما بهتر یاد داري سید جان، خوبه که خودت بري.» «نه دیگه حاج آقا!حالا که ما محرم اسرار نیستیم، براي این کار هم بهتره که نریم.» ظریف آمد بین حرفمان.به ام گفت: «حالا من از بگو، مگوي شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقاي برونسی راست می گه.» تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد:«تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم.» دیگرچیزي نگفتم.ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش. خود ظریف نشست پشت «پی ام پی»، من هم کنارش.دو، سه تا «پی ام پی» دیگر... ادامه دارد...