✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #شانزدهم
مامان #جهیزیه_ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر #چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد...
ایوب خیلی #مراعات می کرد.
وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، #چشم_هایش را می بست و می گفت:
_ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.
صدایش می کردند:
"داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب می خواند:
_ "یک حاجی بود، یک گربه داشت."
بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند.
و ایوب باز می خواند..
کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق #یا_کریم را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره #پرشان_میداد.
#وانتی_ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند:
"آهن پاره، لوازم برقی...."
مامان خودش را به آنها می رساند می گفت:
_مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچه های محله هم #علامت گذاشته بود.
همیشه توی کوچه #شلوغ بود.
وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها #می_فهمیدند حال ایوب #خوب است و می توانند سر و صدا کنند.
#دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند