💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_دوم
صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت :
+این چه کاری بود کردید ؟
مگه ظاهر مهمه ؟
مهم دلشه ...
همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه
خجالت بکشید آقا
+خانم ...
خانم صبر کنید ...
صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ...
ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد .
خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم .
انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود.
نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید.
_چی ... شده؟
حالت...خوبه؟
صدامو ... و ...میشنوی؟
صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ...
×مژده ...مژده
حالت خوبه ؟
مژدهههه
نگاهی به صورتش انداختم .
عه...
اینکه همون گارسونه س
رو به من گفت :
×اسپریش تو کیفشه
بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀:
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_بیست_و_یکم
نمی شه، فقط اونایی می رن جلو که تو جنگ بدر شرکت کردن و علیه کفار و منافقین بدتر از کفار شمشیر زدن.»
با آن بینش و با آن سطح فکر، حق هم داشت گریه کند. به حال خودم افسوس می خوردم.
وقتی همه اسمها را نوشتند، قرعه کشی شروع شد.اسم او و بیست و چهار نفر دیگر در آمد. من هم جزو آنهایی بودم
که توفیق پیدا نکردند!
سی و چهار، پنج روز بعد برگشتند. با بقیه ي بچه هاي عملیات رفتیم پیشواز. اول بنا نبود عمومی باشد. کم کم
مردم جریان را فهمیدند. خیابان تهران هر لحظه شلوغ تر می شد و رفتن ما مشکل تر. به هر زحمتی بود، رسیدیم
صحن امام. دیگر جاي سوزن انداختن نبود.یکدفعه دیدم عبدالحسین رفت تو جایگاه سخنرانی. کلاه آهنی سرش
بود. از این بند حمایلها هم سرشانه انداخته بود، با لباس سبز سپاه. بچه هاي صدا و سیما هم آمده بودند براي
فیلمبرداري. شروع کرد به صحبت.
حرفهاش بیشتر از قرآن بود واحادیث. همانها را، خیلی مسلط، ربط می داد به جریان کردستان. مردم عجیب خیره
اش شده بودند. هر چه بیشتر حرف می زد، آدم را بیشتر جذب می کرد. اوضاع کردستان را خوب جا انداخت. از
خیانت بعضی ها پرده برداشت و آخر کار، مردم را تشویق کرد به رفتن کردستان و جنگیدن با ضد انقلاب و قطع
کردن ریشه فتنه.
تقریباً بیست دقیقه طول کشید صحبتش. جالبی اش این جا بود که آقاي هاشمی نژاد و چند تا دیگر از علما هم تو
آن سخنرانی بودند.
#قسمت_بیست_و_دوم
یک روز با هم بودیم.خاطره اي از کردستان برام تعریف کرد. می گفت: تو سنندج، سرپرست نگهبانی ایستاده
بودم.هواي اطراف را درست و حسابی داشتم.یکدفعه دیدم از روبرو سر و کله یک دختر پیدا شد.داشت راست می
آمد طرف من.روسري سرش نبود. وضع افتضاحی داشت.باخودم گفتم: «شاید راهش رو بکشه بره.»
نرفت. قشنگ آمد چند قدمی ام ایستاد. به اش نگاه نمی کردم؛ شش دانگ حواسم جمع بود که دست از پاخطا
نکند. با تمام وجود دوست داشتم هر چه زودتر گورش را گم کند. چند لحظه گذشت. هنوز ایستاده بود، از مگس
سمج تر!
یک آن نگاهش کردم. صورتش غرق آرایش بود. انگار انتظار همین لحظه را می کشید، به ام چشمک زد و بعد هم
لبخند!
حس کردم رنگ چهره ام کبود شده. دندانهام را به هم فشار دادم. صورتم را برگرداندم.این طرف.غریدم:« برو دنبال
کارت.»
نرفت! کارش را بلد بود. یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم. باز هم
نرفت!این بار سریع گلن گدن را کشیدم. به اش چشم غره رفتم. داد زدم: «برو گم شو، وگرنه سوراخ سوراخت می
کنم!»
رنگ از صورتش پرید. یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار " 1."
پاورقی
1 -گروههاي ضد انقلاب در کردستان، از راههاي مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ
کنند.از جمله این راهها، یکی همین بود که دختران زیبا را براي رسیدن به مقاصد پلیدشان، این گونه در یوغ می
کشیدند
ادامه دارد....
کپی با ذکر منبع
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_بیست_و_یکم #نماز_جمعه از اینک
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_بیست_و_دوم
#ادامه_قسمت_قبل
با بچه ها به خدمت مرحوم ایت الله ناصر صراف ها در مسجد محله چال رفتیم ایشان پدر دو شهید و یکی از اوتاد زمانه بود.
توصیه های اخلاقی بسیار خوبی به طلاب و شاگردان داشتند.
یک بار فرمودند
اقا، نماز جمعه را ترک نکنید. نمیدانید حضور در نماز جمعه چقدر برای انسان برکات دارد. خصوصا وقتی که هوا بیار سرد یا گرم باشد. یعنی زمانی که مردم کمتر شرکت کنند
من و دیگر شاگردان احمد آقا از این حرف ایشان خیلی خوشحال شدیم.چون از زمانی که بیاد داشتیم با احمد آقا به نماز جمعه می رفتیم.
احمد آقا همه مارا به حضور در نماز جمعه مقید کرده بود.
او با سختی بچه ها را جمع میکرد. بعد میرفتیم چهارراه مولوی و با اتوبوس دوطبقه و یا وانت خلاصه با کلی مشکل به نماز جمعه میرفتیم...😬
🔶 #ادامه_دارد↩️
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_یکم
دویدم داخل اتاق .نفهمیدم آن ها چه گفتند،چه شنیدند و کی رفتند.حتی برای شام بیرون نیامدم.
بعد ها از زبان خودت شنیدم که گفتی:((از مامانم پرسیدم:چطور بود؟گفت:والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود،اما خب مادرش رو دیدم. از قدیمم گفتن مادر رو ببین،دختر رو بگیر.))
۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید.این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.نمیتوانستم تصمیم بگیرم.بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم میکرد:سربازی نرفته بودی،کار نداشتی،یک ماه هم از من کوچک تر بودی،اما مامانم گفت:((حالا بذار بیان،بعد تصمیم بگیر!))
آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا:رز قرمز و مریم سفید.
از داخل کوچه صدا می آمد.پسرها دسته جمعی دم گرفته بودند:((از اون بالا میاد یه دسته حوری/همشون کاکل به سر،گوگوری مگوری.))
صورتم گر گرفته بود.آن ها داشتند برای معلمشان سنگ تمام میگذاشتند و من خیس عرق شده بودم.در آشپزخانه بودم.
سینی را برداشتم و فنجان هارا پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:((داداش بیا ببر.))
سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد:((آبجی خاطرت جمع،میشناسمش،پسر خوبیه!))
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_دوم
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:((سمیه خانم تشریف بیارین.))
آمدم داخل اتاق .پدرم با پدرت گرم صحبت بود .سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم .حرف ها را نمیشنیدم.فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد.کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودی.
نمیدانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و باهم صحبت کنید.بلند که شدم ،پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده میشد.به اتاقم رفتم و کنج دیوار نشستم.
طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی نگاهت را به صورتم بدوزی .آن روز نمیدانستم که توهم اهل نگاه به صورت نامحرم نیستی.تو گوشه ای نشسته و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را میدیدم.طوری چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس میکردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند.احساس خفگی میکردم.صدایت را شنیدم:((گفته بودین حوزه درس میخونین؟))
_بله!
_چطوره،راضی هستین؟
_حوزه جدید بهتر از حوزه قدیمه.اونا ادبیات نمیخونن و عربی محض میخونن،ولی ما ادبیات میخونیم و این سطح حوزه رو بالا میبره.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_چهارم
یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم.یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟!درحالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند ،شرم آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟
واقعا راجع به من چه فکر میکردند؟از جا بلند شدم:((من باید برم.))
_کجا؟
از جا بلند شدی:((اجازه بدین!ببینین من فقط دنبال همسر نمیگردم،اگه میخواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم.من علاوه بر همسر همسنگر میخوام.))
تو هم جمله ای بلند گفته بودی،ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم.رفتم و نشستم پیش مادرم.توهم رفتی نشستی پیش پدرت.
از پسِ چادر به مامان گفتم:((بگو که من یه ماه بزرگترم.))
مادرت شنید:((اون بار هم گفتم مسئه مهمی نیست،مهم تفاهمه.))
مامان گفت:((سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه.))
_خب بخونه!
این را پدرت گفت.
آهسته گفتم:(( درسمم که تموم بشه،میخوام برم سرکار!))
_چه کاری؟
این تو بودی که این را پرسیدی.
بی آنکه نگاهت کنم گفتم:((آموزش و پرورش یا سپاه.))
@sadrzadeh1
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_بیست_و_دوم
من تسلیم جعفر و پسرها شدم و با دخترها حرف زدم که راضی به رفتن شوند اما دختر ها مرتب گریه میکردند و مخالف بودند.
مینا عصبانی تر از بقیه بود شروع کرد به داد زدن و گفت من از شهرم فرار نمی کنم می خوام بمونم و مثل پسرا مثل برادرام از شهرم دفاع کنم.
مهرداد از دست دخترا عصبانی بود و غصه ناموسش را داشت و از اینکه دخترها به دست عراقیها بیفتند وحشت داشت وقتی دید همه را می تواند مجاب کند غیر از مینا عصبانی شد و به خواهرش لگد زد.
با عصبانیت آنچنان ضربهای به مینا زد که یک طرف صورتش کبود شد من و مادرم و بقیه جیغ میزدیم و سعی میکردیم جلوی مهرداد را بگیریم.
مهرداد فریاد میزد میگفت امروز باید از شهر برید من نمیزارم شما دست عراقی ها بیفتید اگه نرید همینجا خودم رو میکشم شما هم تا هر وقت خواستید بمونید تا عراقی ها اسیرتون کنن.
روز خیلی بدی بود حمله دشمن از یک طرف دعوای خواهر و برادری و ترک خانه و شهر مان هم یک طرف.
در همه گسالهای زندگیام هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود تا جایی که یادم میآمد پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می گذاشتند.
اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف تکتک بچهها به آبادان وابسته بودند.
دخترها حاضر نبودند خانه فامیلی بروند که تا آن روز یک بار هم به آنجا نرفته بودند تنها عمه بچهها شوهرش عرب بود و آشپز شرکت نفت بود.
او در ماهشهر زندگی می کرد خودش هشت تا بچه داشت خانه آنها برای خودشان هم کوچک بود ما هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم.
خانه فامیل های بابای مهران در رامهرمز نرفته بودیم حالا با وضع جنگ زدگی و بی خانمانی میخواستیم به جایی برویم که در روزگار عزت سربلندی نرفته بودیم.
خیلی درد داشت مخصوصا برای من که همیشه با همه چیز ساخته بودم و عزتم را با هیچ چیز عوض نکرده بودم
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمیدبود؛دقیق
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست می کشید،گفت:مگه این همون نیست؟من فکر می کردم همین کافی باشه.تا این را گفت در جمعیت همهمه شد.خجالت زده به حمید گفتم:می دونستم یه جای کار می لنگه،اون جا گفتم که باید بریم آزمایش بدیم،ولی شما گفتی لازم نیست. دلشوره گرفته بودم،این همه مهمان دعوت کرده بودیم،مانده بودیم چه کنیم!بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمی شد. به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاس های ضمن عقد و دادن آزمایش ها،عقد دائم در محضر خوانده شود.لحظه ای که عاقد شروع به خواندن کرد،همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه می کردند.احساس عجیبی داشتم.صدای تپش های قلبم را می شنیدم.زیر لب سوره یاسین را زمزمه می کردم .در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم افتاد.حمید چشم هایش را بسته بود،دست هایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا می کرد.طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود.بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین،گل را چیدم و گلاب را آوردم.وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید:عروس خانم،وکیلم؟به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم:با اجازه پدرومادرم و بزرگ ترها،بله. بله را که دادم،صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد.شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد.به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم. بعد از عقد،حمید از بابا اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت.حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم،ماند برای روز عروسی.عکس گرفتن هم حال خوشی داشت.موقع عکس انداختن،با اینکه به هم محرم بودیم،ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم.اهل فیگور گرفتن هم نبودیم.در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم.تنها چیزی که عوض می شود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند؛یکجا خانواده حمید،یکجا خانواده خودم،یکجا خواهرهای حمید. با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم،چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم.حمید که خیلی خجالتی بود ،من هم تا انگشتش را دیدم،کلاََ پشیمان شدم!فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد،موتور یکی از دوستانش خراب شده بود .حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند.بعد از رسیدن هم به خاطر تأخیر و دیر شدن مراسم،با همان دست های روغنی سر سفره عقد نشسته بود!با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم. مراسم که تمام شد،حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود.با اینکه پدرم دایی اش می شد،ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید.منتظر بود همه مهمان ها بروند. #کتاب_یادت_باشد #قسمت_بیست_و_دوم #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾ @sadrzadeh1✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾