eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هودیمو به تن کردم و کلاهشو روی موهام انداختم... بدون اینکه مامان چیزی متوجه بشه از خونه اومدم بیرون ... هوای خیلی خوبی بود...داخل خیابونا داشتم قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد... هرکسی عاشقه حال منو میدونه... بذار کل دنیا بهم بگن دیوونه ... خیلی این آهنگ رو دوست داشتم. چشمم سمت اسم کسی که تماس گرفته بود رفت ... کاملیا ! خواستم رد تماس بدم اما با خودم گفتم شاید کار مهمی داشته باشه، تماس رو وصل کردم ... _سلام بر کاملیا ! پارسال دوست امسال آشنا ، رفیق نیمه راه ... +سلام بر مروای خودم ،خوبی؟ من رفیق نیمه راهم؟! _بله دیگه عزیز... وقتی رفتی با ازما بهترون دیگه سراغی از من نمیگیری . + هوف مروا ! آره بهت حق میدم این روزا خیلی مشغله دارم... راستی دلم برات خیلی تنگ شده ، قراره با ساشا امشب بریم خونه ی خالت اینا تو هم میای؟! _وای کاملیا امروز از صبح دارم اسم کامران و اون مهمونی کوفتیشو میشنوم، نمیدونم شاید اومدم... +آخی عزیز دلم ،، خب دوست داشتم ببینمت ،فعلاً... _خداحافظ عزیز حوصله اون مهمونی کسل کننده رو نداشتم از طرفی هم اگر نمی رفتم آخر شب با مامانم یه دعوای حسابی میکردم... تصمیم گرفتم برم ولی آرایشگاه نرم خودم آرایش کنم بهتره. ساعتو نگاه کردم ۶ بعد از ظهر بود .سریع به سمت خونه رفتم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀: خاطرات و زندگی نامه شهید عبدالعلی برونسی یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور 21 ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.» چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک " 1." به اسمت در اومده بیا و بگیر.» می گفت:«نمی خوام.» «اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.» «عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.» ادامه دارد... کپی با ذکر منبع ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🌼سلام به تمامی محبین شهدا علی الخصوص، شهید والامقام، 🇮🇷شهید احمــدعلــے نیــرے🇮🇷 در این کانال،📚 کت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 رمان 💫شهید احمد علی نیری💫 راوی: دکتر محسن نوری رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل جمع همیشه مثل افراد بود با آنها می خندید و حرف می زد و... هیچگاه خودش رو برتر از بقیه نمی دانست درحالی که همه می دانستیم او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم! احساس می کردم که احمد، خداوند را به گونه ای دیگر می شناسد و به گونه ای دیگر بندگی می کند! ما نماز می خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه ۱۲ ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند اما رفتارش خیلی عادی بود. فقط می دیدم ، وقتی کسی راه را اشتباه می رفت خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می داد. او امر به معروف و نهی از منکر را ترک نمی کرد. فقط زمانی برافروخته می شد که می دید کسی در جمع غیبت می کند. در این شرایط او با قاطعیت از شخص غیبت کننده می خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما راز دار هم بودیم. یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچگی با هم بودیم اما یک سوالی ازت دارم! من نمی دونم چرا تو این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من.... لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم حتما یه علتی داره. باید برام بگی! بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت: طاقتش رو داری؟🤔 با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟ گفت: بشین تا بهت بگم. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂@sadrzadeh1 ━━━┓ ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
باد خبر را به گوش مادر بزرگ و پدر بزرگم رساند.آن ها که خانه شان چند کوچه آن طرف تر بود ،خود را رساندند درمانگاه و درمیان اشک و ناله و آه،پیشانی ام بخیه خورد. چندسال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی،خیابان استاد معین.اما من نیامدم،ماندم خانه مادربزرگ که صدایش میکردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی باصورتی گرد،قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد،نوه های اولش بودیم و عزیزدردانه. مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند،پیش او ماندم.خانه اش کوچک بود و جمع و جور،اما پر از صفا و صمیمیت .شب ها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه میکشیدم.دست هایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید:قصه چهل گیس،ماه پیشونی،ملک خورشید و ملک جمشید. تا پیش دبستانی پیش او بودم.هرروز صبح زود برای نماز بیدار میشد. از لانه مرغ ها تخم مرغ برمیداشت،آب پز میکرد و همراه نانی که خودش پخته بود،لقمه پیچ میکرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز،در کیسه ای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهی ام میکرد. ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم،از سرایدار تحویلم میگرفت و به قهوه خانه پدربزرگ میبرد.داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای،کباب ،لوبیا،زیتون پرورده و ماست چکیده میفروخت. بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان,مرا به تهران آوردند. اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم،مخصوصا عروسکم،خانم گلی،را تا هروقت برگشتم بتوانم با آن ها بازی کنم. سال اولی که به مدرسه رفتم،مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود.ما مستأجر بودیم. تهران را دوست نداشتم . دلم هوای شمال و آن باران های ریز ریز را داشت ، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت .صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی هایی را داشتم که وقتی به گوش می چسباندی ، صدای دریا را می‌شنیدی . بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی . چهار سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم .تا پایان دبستان ، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را راهی کند .بابابزرگ می آمد،یکی دوشب می ماند ،بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال. @sadrzadeh1
🎊🎉 🎊 🎉 🌺🌺 زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند. دکتر معده زینب را شست وشو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ وقت چنين اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود. خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد،پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگاریکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مديرهای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند. حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم. قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفتیم. هرچند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد. بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت. باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو بودند و من و دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم میدیدیم. همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من چادر سرنکردن، گناه بزرگی بود. بابای بچه ها یک دختر عمه به نام بی بی جان» داشت. او در منطقه شیک و معروف بیمه زندگی می کرد. شوهرش از کارمندهای گرد بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید دیدنی به خانه آنها می رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند، تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت وآمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآوردند. بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت: «لازم نیست کفشاتون رو دربیارید، بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند. آن ها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود. اولین باری که قرار بود آن ها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی اجاره خرید. او می گفت: «دخترعمه م و خونواده اش عادت ندارن روی زمين بشینن. تا مدت ها بعد ان میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. هروقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می گرفت. او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم: «اگه یه میلیونم به من بدن، چادرم رو درنیارم. اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت .) جعفر با دیدن جدّیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت. ادامه دارد... کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 ۲ پدر و مادر عزیزم سلام‌ بقیه و تو عکس ببینید 👆👆 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
35.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا🌹 سال اول بود ،یک روز نشسته بودیم گفتم :مصطفی الان بهترین هدیه چیه ؟ گفت: باهم بریم خیلی جالب بود و سریع جور شد.🌹 باهم کربلا رفتیم ،خیلی خوش گذشت البته جدا از یک سری که بین راه پیش اومد. مصطفی از بچگی خیلی بد ماشین بود. کاملا انرژی اش گرفته میشد 😔 ولی از اون جای که مصطفی خیلی خوش مسافرت بود هرازگاهی یه لطیفه ایی می گفت، 🌹 ولی خیلی شده بود ، چون خیلی در مسیر توقف داشتیم. به مرز که رسیدیم پیاده شدیم که بازرسی کنن افرادی که بازرسی میکردن جزء گروهک بودن تا مصطفی رو دیدن برای بازرسی بردنش، 😔 همه نگران شدیم مشکوک شدن گفتن این یا پاسدار یا استرس تمام وجودمون گرفت ، مصطفی و چندتا از دوستاشو برای بازجویی بردن ،در اون لحظه آنقدر به ما گذشت .😔 که فقط شدیم به چهارده معصوم وبعد از باز جویی بچه ها را آزاد کردن 👏🌹👏 با تمام سختیهاش سفر پر استرس وخاطر انگیزی برامون شد . وقتی چهره بی حالشو یادم میاد خیلی بیقرارش میشم 😭 تمام اون استرس ها درمقابل این فراق قطره ایی ازدریاست....😭🌹 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾