eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
9.7هزار ویدیو
94 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی «شما عزیزان گردانی رو تشکیل دادین که فرمانده ي اون اگر اراده کنه و به کوه بزنه، کوه رو به دو نیم می کنه.» من و عبدالحسین دو، سه قدمی آن طرفتر از او ایستاده بودیم. تا این جمله را گفت، یکدفعه همه ي نگاهها برگشت به طرف عبدالحسین. دست و پاش را گم نکرد، خونسرد و طبیعی ایستاده بود. همان جا آهسته خندید و نزدیک گوشم گفت: «ببین آقاي درچه اي چی داره می گه، کدوم کوه رو ما می خوایم نصفش کنیم؟ ما رو چه به این کارها؟» سید هاشم درچه اي، دوباره شروع کرد به حرف زدن. عبدالحسین پی حرفش گفت: «انگار سید نمی دونه که ما می خوایم بریم تو این باتلاقهاي چذابه، خط تحویل بگیرم.» آقاي درچه اي هنوز داشت از عبدالحسین تعریف می کرد. حسابی سنگ تمام گذاشته بود. من تو فکر این بودم که چه خبري براي ما آورده. بعدها به درجه ي رفیع شهادت نائل آمد لابلاي صحبت، یکدفعه رفت سر اصل ماجرا. گفت: «خداوند به تیپ ما لطف فرموده و مأموریت ویژه اي از طرف قرار گاه قدس به ما دادن.» تا این را گفت، صورت عبدالحسین مثل گلی که بسته باشد و یکهو باز شود، از هم شکفت. «قرار گاه قدس یک گردان براي مأموریت از ما خواسته، ما هم تو گردانهاي تیپ که بررسی کردیم، دل خوش شدیم به گردان حر.» مکثی کرد و ادامه داد: «ان شاءاالله گردان شما تو این عملیات بتونه آبروي تیپ رو حفظ کنه.» به صورت عبدالحسین نگاه کردم. اشکهاش داشت می ریخت. معلوم بود بی اختیار گریه اش گرفته. با شوق به اش گفتم: «دعات مستجاب شد حاجی، باز هم خط شکن شدي.» تو همان حال گریه، خندید. انگار از خوشحالی نمی دانست چکار کند. بچه هاي گردان هم حال و هواي دیگري پیدا کرده بودند.حرفهاي آقاي درچه اي که تمام شد، مأموریت را رسماً به فرماندهی گردان ابلاغ کرد. بعد از خداحافظی و سفارشات لازم، با مهندس امیرخانی سوار موتور شدند، گازش را گرفت و چند لحظه ي بعد، از ما دور شدند. عبدالحسین دوباره براي بچه ها سخنرانی کرد.این بار ولی حال دیگري داشت. پر شور حرف می زد و جانانه. همه را بدون استثناء گریه انداخت. حسابی هم گریه کردیم. آخر صحبتش دستورات لازم را داد و گفت: سریع وسایل رو جمع و جور کنید که به امید حق راه بیفتیم.» زود آماده ي حرکت شدیم. باید می رفتیم قرار گاه قدس، که تو دل حمیدیه زده بودند و فرماندهی اش با عزیز جعفري بود. سوار ماشینها شدیم و راه افتادیم. قرارگاه که رسیدیم، تازه فهمیدیم که صحبت از یک عملیات بزرگ است؛ عملیات بیت المقدس.آن جا زیاد معطل نشدیم.باز مأمورمان کردند به تیپ بیت المقدس اهواز.رفتیم طرف جنگل نورد و منطقه ي دب حردان. ستاره ها، آسمان شب را گرفته بودند که رسیدیم. آقاي "کلاه کج"، فرمانده ي تیپ، آمد به استقبالمان. بعد از خواندن نماز، برنامه ي کارمان را مشخص کرد و ما جایگزین یکی از گردانهاي تیپ شدیم. ساعتهاي ده، یازده شب بود که همه ي کارها روبراه شد. نگهبانی ها را گذاشتیم و بقیه بنا شد به حالت آماده باش و با وضعیت کامل، استراحت کنند. حالا باید منتظر دستور حمله می ماندیم. من هم رفتم تو سنگر. نشسته بودم تو حال خودم، از بیرون صدایی شنیدم. دقت که کردم، دیدم صداي گریه است. رفتم بیرون. حاجی کنار خاکریز کز کرده بود و همچین با سوز اشک می ریخت که آدم بی اختیار گریه اش می گرفت.حال منقلبی داشت. با چشمهاي گرد شده ام پرسیدم: «چیه؟ چیزي شده؟!» انگشت شست و سبابه را گذاشت رو دو تا چشمهاش، اشکشان را پاك کرد، سرش را ین طرف و آن طرف تکان داد. با آه گفت: «دلم می سوزه!» «براي چی؟ طوري شده مگه؟»به خطر دب حردان اشاره کرد و گفت: «یادت هست اول جنگ با اسلحه "ام - یک" و "ام - دو" اومدیم این جا؟ یادت هست با چه زحمتی خاکریز زدیم و کیسه گذاشتیم و سنگر درست کردیم؟» زنده شدن خاطرات اول جنگ، شیرینی خاصی برام داشت. به تأیید حرفش، سرم را تکان دادم. «یادت هست همون وقتها پشت این خط آب ول کردیم؟» گفتیم: «آره، یادم هست.» «هنوز هم همون آبها مونده که الان نیزار درست شده.» گفتم: «حالا قضیه ي گریه ي شما چیه؟» گفت: «می دونی سید، ناراحتیم از اینه که چرا ما باید بعد از دو سال، همون جاي قدیم باشیم؟!ما الان باید خیلی جلوتر از این می بودیم، غصه داره که این همه از خاك ما دست دشمن مونده.» به حال و هواي او، مثل همیشه غبطه می خوردم.این همه غیرت براي دفاع از دین و میهن، واقعاً عجیب بود. بلند شد ایستاد. سینه خیز تا لب خاکریز رفت.کمی آن طرف را نگاه کرد و برگشت پایین. حالش خیلی گرفته بود. این را از حالت چهره اش می خواندم. یکدفعه با صداي گریه آلودش گفت: «برو بچه ها رو جمع کن.» نگاهم بزرگ شد.با حیرت گفتم: «بچه ها رو؟! براي چی جمع کنم؟!» «یک دعاي توسلی بخونیم.» «حواست کجاست حاجی؟» انگار تازه به خودش آمد. چپ و راستش را نگاهی کرد و زود گفت: «ها؟ براي چی؟» «ناسلامتی این جا خط مقدمه، یادت رفته که با خ