eitaa logo
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
4.2هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
8.6هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚یا امیرالمومنین حیدر💚: زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی درگیري هر لحظه شدیدتر می شد. تو تمام دقیقه هاي عملیات، حال یک مرغ سرکنده را داشتم.یک آن آرام نمی گرفتم. هر لحظه منتظر شهادت حاجی بودم. شخصیتّش برام مهم بود. می خواستم بدانم کی می رود، و چگونه می رود؟ پا به پایش می رفتم.وظیفه ام همین را هم ایجاب می کرد تو بحبوحه ي کار، یکدفعه رو کرد به من و گفت: «اخوان برو گردان آماده رو از عقب بردار بیار.» انگار یک تشت آب ریختند رو سرو کله ام.سریع گفتم:«حاج آقا تو این موقعیت؟» با تمام وجود دوست داشتم دستورش را عوض کند. گفت: «اگر گردان رو نیاري، با این پاتکهاي سنگین، کار بچه ها خیلی مشکل می شه.» نگاهی به طرف دشمن کرد. ادامه داد: «شما برو گردان رو بیار.» «گردان را بیاور»، یعنی این که من سی، چهل کیلومتر با قایق بروم تا برسم خشکی. از آن جا سوار موتور شوم، بروم پادگان. آن وقت با یک گردان نیرو، همین مسیر را برگردم. خودش، حداقل سه، چهار ساعت طول می کشید. حس غریبی نمی گذاشت از حاجی جدا شوم. داشت نگام می کرد. منتظر جواب بودم. چاره اي نداشتم. باهاش خداحافظی کردم و ازش جدا شدم. سریع خودم را رساندم لب آب. سوار یک قایق شدم. با آخرین آن موقع من مسؤول عملیات تیپ بودم سرعتی که ممکن بود، آبها را می شکافتم و می رفتم جلو. هر لحظه ممکن بود آبستن حادثه اي باشد. ولی من انگار اختیارم را از دست داده بودم. گویی همه ي وجودم او شده بود. یقین داشتم اتفاقی می افتد. می خواستم هر چه زودتر برگردم پیشش. نفهمیدم چطور خودم را رساندم پاي اسکله و چقدر طول کشید. آن جا یک موتور برام ردیف کرده بودند. روشن بود. پریدم روش و گاز دادم. وقتی رسیدم پادگان گردان، آماده ي حرکت بود. همان مسیر را برگشتیم تا رسیدیم آن طرف آب. بچه ها را به خط کردم. با «دو» راه افتادیم سمت جاده ي حیاتی، از جاده هم رو به چهار راه. حالا، اضطراب همه ي وجودم را گرفته بود.دو، سه کیلومتر بیشتر با چهاره راه فاصله نداشتیم.جلوي گردان می دویدم. یکهو یکی از بچه هاي لشکر جلوم را گرفت. تو سرو صداي آتش دشمن، داد زد: «کجا می ري اخوان؟» «این چه سؤالیه؟! می ریم چهارراه دیگه.» «نمی خواد بري، از این جلوتر نرید.» با چشمهایی که می خواست از کاسه بزند بیرون، پرسیدم: «چرا؟!» «جلوتر نمی شه بري، عراق چهارراه رو گرفته.» گفتم: «چه جوري چهاراه رو گرفته؟ حاجی اون جاست! ارفعی اون جاست، وحیدي اون جاست، اینا همه اون جا هستن!» سرش را انداخت پایین. ناراحت وغمگین گفت: «همه شون رفتن.» گفتم:«چی چی همه شون رفتن؟!بابا شوخی نکن، خود حاجی گفت: برو گردان رو بیار.» «نیم ساعت پیش همه رفتن، هرچی اصرار کردیم بیاین عقب، 307 نیومدن.تا لحظه ي آخر همون دو تاهلالی سرچهارراه رو گرفته بودن و مقاومت می کردن؛ کلی از دشمن تلفات گرفتن، تانکهایی رو که اونا زدن، هنوز داره تو آتیش می سوزه؛ ولی .... حالا حتماً یا شهید شدن یا اسیر.» حال طبیعی نداشتم، دادم زدم: «چی چی رو اسیر شدن؟! مگه حاجی اهل اسارته؟!» یک آن طاقتم طاق شد. شروع کردم دویدن، به طرف چهارراه .چند قدمی نرفته بودم که از پشت سرگرفتم. خودم را زمین و آسمان می زدم که از دستش خلاص شوم. «بابا ولم کن! بالاخره جنازه ي حاجی رو که باید بیارم، اون حاجی برونسی بود، می فهمی؟ حاجی برونسی!» «آقا جون هیچ راهی نداره، اگر بري جلو خودتم شهید می شی، شهید شدنت هم فایده اي ندارد.» چند بار دستم را کندم، آخرش حریف نشدم. دو، سه نفر دیگر هم آمدند کمکش. بردنم عقب. انگار تا ابد نمی خواستم آرام بشوم. تو این گیر و دار، یکهو علی قانعی " 1 ." از گرد راه رسید. شاید آخرین نفري بود که از چهارراه برگشت. دویدم طرفش. «علی چه خبر؟!» سنگین و بغض دار گفت:«حاجی رفت.» صدام را بلند کردم. «تو خودت دیدي که حاجی رفت؟!» «آره، من خودم دیدم.» باید مطمئن می شدم. گفتم: «چطوري دیدي حاجی رو؟ با کدوم لباس