#کلام_یار 🎤💔
مصطفی خیلی مبادی آداب بود .👏
نسبت به بزرگترها مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ ها....
اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدر بزرگ یا مادر بزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون صدقشون بشه
و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و برکت هستند .🌹👏
مصطفی از کودکی با پدربزرگش صمیمی بود ،
هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت بی بی و بابا می رسید 🌹
و فاطمه را ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها....
راوی مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🆔 @sadrzadeh1
#کلام_یار 🎤
#دلتنگی_شهدایی ❤️
🔹یادگیری #قرآن برایش خیلی اهمیت داشت.
🔹تا جایی که، دنبال یکی از بهترین اساتیدِ زمان شهر رفت و با زحمت فراوان برای آموزش قرآن به نوجوانها ایشون رو به مسجد آورد.
گاها میشد زمانی که استاد براش کاری پیش میومد، #سیدابراهیم پیش نوجوانها مینشست و از عمد قرآن رو اشتباه میخوند تا بچهها اشتباهش رو بگیرن و امیدوار بشن به ادامه یادگیری قرآن...
✍🏻 راوی : دوست شھید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
🆔 @sadrzadeh1
#کلام_یار ❤️🎤
#دلتنگی_شهدایی ❤️
گاهی اوقات دوستانش سربه سرش میگذاشتند که مصطفی شغل جدید پیدا کردی و از این حرف ها. روزی به او گفتم پسرم ناراحت نمیشوی به تو این حرفها را میزنند؟ بالاخره پسری در این سن و سال اوج غرور را سپری میکند. مصطفی هم در جواب خیلی راحت گفت: نه مامان اتفاقا برای خدا گدایی کردن نمیدونی چه لذتی داره.
راوی ✍ مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
🆔 @sadrzadeh1
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلام_یار🌟
دو دغدغه یِ اصلی که بغیر خدمت به مردم در زندگیشان داشتند:
۱_رسیدن به مدارج علمی والا
۲_ ورزش کردن در سطوح حرفه ای
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🆔 @sadrzadeh1
#کلام_یار 🎤
#دلتنگی_شهدایی ❤️
صبح روز ۲۱ مرداد اومد نون گرم آورد که با هم صبحانه بخوریم . ولی ما زود تر خورده بودیم .
گفت میرم با بچه ها صبحانه می خورم.
منم رفتم بیرون کار داشتم .
ساعت ۱۰ شب زنگ زد و گفت :
مامان من سوریه ام .
بهش گفتم : چرا صبح نگفتی داری میری ؟!؟
گفت : یه دفعه پیش اومد .
دیدار آخرمون بود روز ۲۱ مرداد ۹۴ 😭💔
✍ راوی مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@sadrzadeh1
#کلام_یار 🎤
#دلتنگی_شهدایی
سال هشتاد حوزه علمیه بود ، می خواست بره نجف برای درست خوندن ، ولی جور نشد. خیلی تلاش کرد که بره ، یه جورایی احساس می کنم که سرنوشتش از همون سال ها گره خورده بود و بار ها رفته بود زیارت .
یه دفعه روز عاشورا بمب گذاشته بودن نزدیک حرم . من اون موقع گفتم مصطفی دیگه رفت !
از اون موقعی که به دنیا اومد من همش در استرس بودم ولی ... کاش هنوز تو همون استرس بودم و امید برگشتنش رو داشتم . 💔
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@sadrzadeh1
#کلام_یار
#دلتنگی_شهدایی ❤️
تو این عکس بهش گفتم سید پلاکت اصلیه ؟!؟
گفت اصله اصله
اول بدون گل بود ، بعد اون گل رو از کنار پنجره برداشت .
تو محلی که بودیم ( ساختمان دانشگاه درعا ) فضای بیرون محوطه حسابی گل و بلبل داشت . حتی مزرعه باقالی داشتیم .
ولی تو کلاس ها که محل استراحتمون بود هیچ گل و گلدونی نداشتیم .
چند تا قلمه هم از جای دیگه کنده بودیم و تو یه بطری کنار پنجره گذاشته بودیم .
( همون مکانی که شهید جعفر جان محمدی یه نوشته ای زده بود روی در اتاقش و ...)
✍راوی
#شهید_مرتضی_عطایی ❤️
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@sadrzadeh1
#کلام_یار 🎤
#دلتنگی_شهدایی
سال هشتاد حوزه علمیه بود ، می خواست بره نجف برای درست خوندن ، ولی جور نشد. خیلی تلاش کرد که بره ، یه جورایی احساس می کنم که سرنوشتش از همون سال ها گره خورده بود و بار ها رفته بود زیارت .
یه دفعه روز عاشورا بمب گذاشته بودن نزدیک حرم . من اون موقع گفتم مصطفی دیگه رفت !
از اون موقعی که به دنیا اومد من همش در استرس بودم ولی ... کاش هنوز تو همون استرس بودم و امید برگشتنش رو داشتم . 💔
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@sadrzadeh1
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
#کلیپ 🎥 رفیق شهیدم...🕊 بهشت رو تو چشم تو دیدم♥️✨ #شهید_مصطفے_صدرزاده ♡ @sadrzadeh1
#کلام_یار 🌸🎤
#از_نذرم_پشیمان_نیستم.
لحن صدای مادر مصطفی کمی آرامتر میشود صدایش میلرزد و میگوید:
من واقعا از دل و جان او را نذر کرده بودم. پشیمان هم نیستم. زمانی که خبر شهادت مصطفی را به من دادند همان شب از حضرت زینب (سلام الله علیها) تشکر کردم که نذرم را قبول کردند.
بغض مادر سخت گلویش را میفشارد حتی خیس بودن چشمها لحظهای من را نیز سخت درگیر خود میکند، اما هر دو مصاحبه را ادامه میدهیم.
مادر ادامه میدهد: این نذر را با تمام وجودم کرده بودم و خوشحالم از اینکه من و پسرم را قبول کردند. حضرت زینب (سلام الله علیها) پسرم را به عنوان سرباز برادرش پذیرفت. ممنون شان هستم.
✍️ راوی مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@sadrzadeh1
#کلام_یار 🌸
#دلتنگی_شهدایی
مصطفی باوجود مشغله ای که داشت، اگر فرصتی دست می داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی کرد👌
یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار، مشغول شستن ظرفها میشه عمهی مصطفی اصرار میکنه بیا کنار ، خودم ظرفها رو می شورم🍽
مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه
عمه بعدا #روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست😊
✍️ راوی مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@sadrzadeh1
#کلام_یار 🎤
#دلتنگی_شهدایی ❤️
صبح روز ۲۱ مرداد اومد نون گرم آورد که با هم صبحانه بخوریم . ولی ما زود تر خورده بودیم .
گفت میرم با بچه ها صبحانه می خورم.
منم رفتم بیرون کار داشتم .
ساعت ۱۰ شب زنگ زد و گفت :
مامان من سوریه ام .
بهش گفتم : چرا صبح نگفتی داری میری ؟!؟
گفت : یه دفعه پیش اومد .
دیدار آخرمون بود روز ۲۱ مرداد ۹۴ 😭💔
✍ راوی مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
@sadrzadeh1
#کلام_یار
#دلتنگی_شهدایی ❤️
تو این عکس بهش گفتم سید پلاکت اصلیه ؟!؟
گفت اصله اصله
اول بدون گل بود ، بعد اون گل رو از کنار پنجره برداشت .
تو محلی که بودیم ( ساختمان دانشگاه درعا ) فضای بیرون محوطه حسابی گل و بلبل داشت . حتی مزرعه باقالی داشتیم .
ولی تو کلاس ها که محل استراحتمون بود هیچ گل و گلدونی نداشتیم .
چند تا قلمه هم از جای دیگه کنده بودیم و تو یه بطری کنار پنجره گذاشته بودیم .
( همون مکانی که شهید جعفر جان محمدی یه نوشته ای زده بود روی در اتاقش و ...)
✍راوی
#شهید_مرتضی_عطایی ❤️
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@sadrzadeh1