فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای کسانی که هنوز تردید دارند ارسال کنید
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
توجه‼️ توجه‼️ سلام علیکم خدمت همه شما بزرگواران... به مناسبت انتخابات مسابقه داریم😍 شرایط مسابق
پایان مسابقه‼️
لطفا دیگه عکسی نفرستید چون قابل قبول نیست و فرصت به پایان رسیده!
ان شاءالله فردا کد برندگان در کانال قرار داده میشه.
|🔗💚|
•|نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ|•
(ای رسول ما) بندگان مرا آگاه ساز که من بسیار آمرزنده و مهربانم.
❄️سوره حجر آیه 49
#قران✨
#کتاب_راهنما🦋
@sadrzadeh_ir
به نام خالق آسمان ها و زمین🌱
ثواب فعالیت های امروز کانال رو از طرف شهید محمدرضا بیات به امام زمان(عج) تقدیم میکنیم🌹
@sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی از شیخ رجبعلی خیاط...
🎙استاد عالی
@sadrzadeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برندگان به ترتیب:
نفر اول کد:37
نفر دوم کد:38
نفر سوم کد:28
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
برندگان به ترتیب: نفر اول کد:37 نفر دوم کد:38 نفر سوم کد:28
ان شاءالله باز هم در مناسبت های مختلف مسابقه خواهیم داشت.
برای دریافت جوایز پیام بدید:
@karbobala_128
اینا رو حتمااا یادتون باشه!👇👇
ساعاتی پس از اتمام #انتخابات نهمین دوره ریاست جمهوری:
بنزین سهمیه : 1500 تومان
بنزین آزاد : 3000 تومان
دلار : 60.000 تومان
مرغ :95.000 تومان
گوشت : 550.000 تومان
نه قطعی برق داریم، نه کمبود بنزین، نه کمبود شیرخشک، نه کمبود انسولین، نه مرغ و نه گوشت و...
اقای پزشکیان اینطوری کشور رو تحویل گرفته.
#انتشار_با_شما
@sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_وچهار با لحنی که بوی مهر و امید داشت، گفت:«به روی چشم ح
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_بیست_وپنج
آنقدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با صدای دعوای گربهها بیدار شدم. زهرا و سارا پتوها را از رویشان کنار زدند و به صدای گربهها گوش تیز کردند. خندیدند، پلکشان گرم شد و دوباره خوابیدند. تا صبحانه را حاضر کنم حســین رســید. دخترها هم بیدار شــدند. بیهیچ صحبتی، از ســر و وضع ژولیــده و درهــم و غبــاری کــه روی صورتــش نشســته بود، فهمیــدم از منطقهای کــه درگیــری بــوده، برگشــته اســت. وقتــی دســت بــه ســر و صورتش نمیکشــید و موهای جوگندمی اش در هم میشد، آشفتگی قشنگی پیدا میکرد که به دلم میچســبید. شــاید که این آشــفتگی و این چهره به گذشــته های تلخ و شــیرین دوران جنــگ خودمــان برمیگشــت و مــرا بــه یــاد آنروزها کــه از جبهه میآمد، میانداخت و میدیدم که آن روزها با همۀ سختیاش گذشت. پس حالا هم هرچقدر سخت باشد، مثل آن روزها میگذرد.
تــا بچههــا بیاینــد و ســفرۀ صبحانــه پهن شــود، حســین دوش گرفــت و لباس نو پوشــید. ســر ســفره کــه نشســت، انگار نه انــگار کــه ایــن همــان مردی اســت که چند لحظه پیش، از صحنۀ نبرد بازگشته بود، شیک و مرتب، با رویی گشاده کنار مــان نشســت. صبحانــه را کــه خوردیــم بــه شــوق زیــارت حضــرت زینــب،ساک های مان را تند و سریع بردیم دمِ در خانه. توی کوچه دوتا ماشین ایستاده بودند، یکی همان ماشین دیروزی بود و دیگری یک تویوتای به نظرم مدل بالا که پشــتش دوشــکا بســته بودند و دو نفر که شــلوار معمولی و پیراهن نظامی به تن کرده بودند و علی رغم کلاه لبه داری که روی ســر گذاشــته بودند صورت آفتاب ســوخته ای داشــتند، خیلی جدی و با حالت کاملا آمادۀ نظامی، کنار آن دوشکا ایستاده بودند و حواسشان به طور محسوسی به اطراف بود.
حســین آمد و پشــت فرمان نشســت. ابوحاتم هم اســلحه به دســت در کنارش. مــن و ســارا و زهــرا هــم رفتیــم و روی صندلی هــای عقــب ماشــین نشســتیم. هــم ماشــین ما و هم آن تویوتا، هر دو روشــن بودند و بلافاصله پس از ســوار شــدن مــا، با شــتاب راه افتادنــد.
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir
🇵🇸مکتب مصطفی🇮🇷
#خداحافظ_سالار #شهید_حسین_همدانی #صفحه_بیست_وپنج آنقدر خسته بودم که بعد از نماز صبح خوابیدم اما با
#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_بیست_وشش
خیابان هــا در عیــن اینکه نیمه ویــران بودند اما کاملا خلوت و آرام به نظر میآمدند، هیچ اثری از جنگ و درگیری به جز خرابی ها وجــود نداشــت و همیــن تعجــب ســارا را بر میانگیخت که چــرا در این اوضاع آرام، پدرش آنقدر باشــتاب میراند؟! کیلومتر ماشــین که روی 180 رســید، با دست، عقربه را نشانم داد. منو زهرا هم خیلی تعجب کرده بودیم چرا که نوع رانندگی حســین و حالت ابوحاتم که اســلحه اش را مســلح کرده بود و به چپ و راســت جاده نگاه میکرد هیچ همخوانی ای با شـرایط آرام و خلوت محیط نداشــت. ســارا دســتش را توی دســت من حلقه کرده بود. متعجب بود.
آهسته و درگوشی بهم گفت:«مامان! کیلومتر رو ببین!»
باز هم به حکم وظیفۀ مادری، با آنکه خودم هم، پر از تعجب و پرسش بودم، طوری که شاید آرام تر شود گفتم:«چیزی نگو!»
حسین توی آینه ما را دید و نمیدانم با غریزۀ پدرانه اش یا با تیز بینی و فراست همیشــگیاش، حال ما را به خوبی فهمید و بدون اینکه پایش را حتی ذرهای از روی پدال گاز شل کند، گفت:«اینجا خیلی نا امنه.»
فکــر کنــم حرفــش ادامـه داشــت اما صدای شــلیک چند گلولــه، لحظهای ما را کاملا مشــغول اطــراف و البتــه او را متمرکــز در رانندگــیاش کــرد، لحظــهای بعد خطاب به ما، اما انگار که با خودش حرف بزند، شــاد و ســرحال گفت:«اینم شــاهدخدا!» هم زمان با بیان این کلمات، درحالی که هیچ اثری از ترس یــا اضطــراب در چهــره وحرکاتــش ظاهــر نبــود، بــا چند حرکت ســریع، ماشــین را از شــعاع دیــد تک تیرانداز هایــی کــه معلــوم بــود تــوی یکــی از آپارتمان های اطــراف خیابــان کمیــن کــرده بودنــد، دور کرد و آرام آرام گاز ماشــین را کم کرد. از توی آینه نگاهی به ما انداخت و درحالیکه به سمت چپ مان اشاره میکرد گفت:« ساختمان های این سمت، دست مسلحینه و تک تیراندازاشون توی این ساختمونا مستقرن.»
موضوع این گفت و شنودها و سر نترس دخترها، آنقدر برای ابوحاتم جذاب بود که به حرف آمد. او که تا آن لحظه، از ورود به بحث ما خجالت میکشید، رو به ما کرد و پرسید:«می دونید اینا کیان؟»
ادامه دارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir