128:)🇵🇸
حس و حال بچهای رو دارم که از بازیگوشی و حواسپرتی دستِ مادرشو ول کرده و حالا تک و تنها وسط شلوغی
.
نیمهی ماه آمدی ببری، هرکه را بین راه جامانده... (:
یک ماه است درگیر زخم داوود م ،
کتابی که نه میتوانم بگویم رمان است
و نه داستان ، جزو جستار و زندگی نامه
هم نمیشود حسابش کرد . روایت هم
شاید نباشد . از لحاظ فرم و تکنیک های
نویسندگی هیچ حرفی برای گفتن ندارد .
برایم حکم کتاب را نداشت ، بیشتر
شبیه به یک دفترچه خاطرات خانوادگی
بود ، که بعد از دو نسل به دست امل
رسیده بود . امل دختری که در اوایل
جنگ فلسطین در اردوگاهی با صفا و
صمیمی به دنیا آمد . زندگی که
صهیونیست ها ، تمامش را از او گرفتند ،
یک بار و دو بار سه بار نه ، خیلی بیشتر...
نشستم کنار این دختر ، از کودکیاش تا
لحظه مرگ تا برایم تعریف کند آنچه
گذشته است . صمیمی شدم با او ،
زبان شلخته داستان و محاوره نویسی و
تغییر زاویه دید ها ، هیچ کدام باعث
نشد که من نتوانم با او در کوچهپس کوچه های
جنین راه بروم و همراهیش کنم تا آمریکا.
وقتی به صفحات آخرش رسیدم، دیگر
توان نداشتم؛ نه توان ورق زدن نه خواندن!
غم به حد خودش رسیده بود و
نمش روی صورتم هویدا شد.
رسم شده انگار ، ناخودآگاه هرجای این
زندگی غم به سر حد خودش برسد ،
و پر شده باشم از غم ، خودم را این
قسمت شهر پیدا میکنم .
روی سنگ های سرد گلزار نشستم و
صفحه های پایانیاش را خواندم و مثل
بچه ها بلند بلند گریه کردم ،
من با شخصیت ها ارتباط گرفته بودم ،
دلم نمیخواست آن ها کشته شدههای
اخبار باشند ، نمیخواستم باور کنم ،
اتفاقات را سرچ کردم ، واقعی بودند اما
دیگر خبر نبودند ،
اتفاقات زندگی شخصیت های بودند
که من یک ماه با آنها ها وقت گذارنده بودم
و نزدیک بودم بهشان.
انگار وقتی اخبار برای غریبه ها باشد
دردش کمتر است!
غریبه هایی که
تک تکشان آشناترینِ چندین نفرند...