eitaa logo
🇮🇷سعیدکرمی(برساحل انتظار )🇵🇸
204 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
4.2هزار ویدیو
65 فایل
بصیرت دینی ، اخلاقی ، تربیتی مشاوره دینی خبرآمد خبری در راه است ... تحول در زندگی و آماده سازی زمینه ظهور ... پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان گذارید . ارتباط با مدیر: @S17140 لینک جوین: https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند علامه جعفری می‌گوید: با توجه به اینکه سال‌ها علامه در نجف تحصیل کرده بود در هیأت عزاداری نجفی‌های مقیم تهران شرکت می‌کرد این هیات مداح بسیار خوبی داشت به نام هوشنگ ترجمان که استاد دانشگاه نیز بود و از لحاظ هنر شعری تبحر داشت و شعرهایی که در هیأت می‌خواند خودش می‌سرود علامه جعفری‌ به ایشان خیلی علاقه داشت و در این هیأت با شور و علاقه خاصی حضور می‌یافت و من و برادر بزرگم دکتر غلامرضا جعفری را هم با خودش همراه می‌برد این هیأت در دهه اول محرم بعد از ساعت ۱۲ نیمه شب شروع می‌شد و ما در این ایام تا نزدیکی‌های اذان صبح به همراه پدر در هیأت بودیم برادرم دکتر غلامرضا جعفری که در آخرین ساعات عمر علامه جعفری‌ نزد ایشان در بیمارستان بود نقل می‌کند: چون علامه دچار سکته مغزی شده بود و قدرت تکلّم نداشت در آخرین لحظه‌های عمرشان با ایما و اشاره از من می‌خواستند که چیزی را برایشان بیاورم ولی من هر چه تلاش می‌کردم نمی‌فهمیدم که ایشان چه خواسته‌ای دارند! یک پارچه سبزی بود که یکی از دوستان علامه چند ماه قبل از کربلا آورده بود و به ضریح مطهر امام حسین‌ علیه‌السلام متبرک شده بود من متوجه شدم که علامه آن پارچه را می‌خواهند به سرعت از بیمارستان خارج شدم تا آن پارچه را بیاورم، رفت و برگشت حدود یک ساعت طول کشید و من وقتی به بیمارستان رسیدم ایشان تمام کرده بودند و دکترها پارچه سفیدی را به سرش کشیده بودند از اینکه نتوانسته بودم این خواسته استاد را به موقع اجابت کنم خیلی متأثر شدم پارچه سفید را کنار زدم و پارچه متبرک شده را روی صورت علامه گذاشتم در کمال تعجب مشاهد کردم که ایشان چشمانشان را باز کرده و لبخندی زدند و برای ابد چشمان مبارک را بستند 《اَلسَّلامُ عَلَيْک یا اَباعَبداللهِ الْحُسَيْنِ》 ایتا https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d واتساپ https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK 🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📚ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال! 🌹مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که : در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که : خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟! 🌹حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود : تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری! 🌹گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟! 🌹ملک فرمود : هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند... خُب،پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟ این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید . 🌹ملک بار دیگر آمد و فرمود : حق تعالی می فرماید : 🌹الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده . عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم.. 🌹فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو : ✨سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ✨ عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ ! 🌹فرمود : اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر ایتا https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d واتساپ https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK 🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨✨ داســتــان مـعـنــوی✨✨ ✧✾════✾✰✾════✾✧ آورده‌اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج می‌رفت نامش عبدالجبار بود هزار دینار طلا در کمر داشت چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد، عبدالجبار براى تفرج و سیاحت گرد محله‌هاى کوفه بر آمد از قضا به خرابه‌اى رسید زنى را دید که در خرابه می‌گردد و چیزى می‌جوید در گوشه‌ای مرغک مردارى (مرغ مرده) افتاده بود آن را به زیر لباس کشید و رفت عبدالجبار با خود گفت: بی‌گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان می‌دارد در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد چون زن به خانه رسید کودکان دور او را گرفتند که اى مادر براى ما چه آورده‌اى که از گرسنگى هلاک شدیم مادر گفت: عزیزان من غم مخورید که برایتان مرغکى آورده‌ام و هم اکنون آن را بریان می‌کنم عبدالجبار که این را شنید گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید گفتند: سیده‌اى است زن عبدالله بن زیاد علوى که شوهرش را حجاج ملعون کشته است او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمی‌گذارد که از کسى چیزى طلب کند عبدالجبار با خود گفت: اگر حج می‌خواهی اینجاست بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز کرد و به زن داد عبدالجبار آن سال به ناچار در کوفه ماند و حج نرفت و به سقایى مشغول شد هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند وى به پیشواز آنها رفت مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و می‌آمد چون چشمش بر عبدالجبار افتاد خود را از شتر به زیر آورد و گفت: اى جوانمرد از آن روزى که در سرزمین عرفات ده هزار دینار به من وام داده‌اى تو را می‌جویم اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان عبدالجبار دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد عبدالجبار حیران در این داستان مانده بود که در این هنگام آوازى شنید: اى عبد الجبار هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته‌اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى هر سال حجى در پرونده عملت می‌نویسیم تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمی‌گردد. ایتا https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d واتساپ https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK 🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ فرزند علامه جعفری می‌گوید: با توجه به اینکه سال‌ها علامه در نجف تحصیل کرده بود در هیأت عزاداری نجفی‌های مقیم تهران شرکت می‌کرد این هیات مداح بسیار خوبی داشت به نام هوشنگ ترجمان که استاد دانشگاه نیز بود و از لحاظ هنر شعری تبحر داشت و شعرهایی که در هیأت می‌خواند خودش می‌سرود علامه جعفری‌ به ایشان خیلی علاقه داشت و در این هیأت با شور و علاقه خاصی حضور می‌یافت و من و برادر بزرگم دکتر غلامرضا جعفری را هم با خودش همراه می‌برد این هیأت در دهه اول محرم بعد از ساعت ۱۲ نیمه شب شروع می‌شد و ما در این ایام تا نزدیکی‌های اذان صبح به همراه پدر در هیأت بودیم برادرم دکتر غلامرضا جعفری که در آخرین ساعات عمر علامه جعفری‌ نزد ایشان در بیمارستان بود نقل می‌کند: چون علامه دچار سکته مغزی شده بود و قدرت تکلّم نداشت در آخرین لحظه‌های عمرشان با ایما و اشاره از من می‌خواستند که چیزی را برایشان بیاورم ولی من هر چه تلاش می‌کردم نمی‌فهمیدم که ایشان چه خواسته‌ای دارند! یک پارچه سبزی بود که یکی از دوستان علامه چند ماه قبل از کربلا آورده بود و به ضریح مطهر امام حسین‌ علیه‌السلام متبرک شده بود من متوجه شدم که علامه آن پارچه را می‌خواهند به سرعت از بیمارستان خارج شدم تا آن پارچه را بیاورم، رفت و برگشت حدود یک ساعت طول کشید و من وقتی به بیمارستان رسیدم ایشان تمام کرده بودند و دکترها پارچه سفیدی را به سرش کشیده بودند از اینکه نتوانسته بودم این خواسته استاد را به موقع اجابت کنم خیلی متأثر شدم پارچه سفید را کنار زدم و پارچه متبرک شده را روی صورت علامه گذاشتم در کمال تعجب مشاهد کردم که ایشان چشمانشان را باز کرده و لبخندی زدند و برای ابد چشمان مبارک را بستند 📗امام حسین (ع) فرهنگ پیشرو انسانیت 《اَلسَّلامُ عَلَيْک یا اَباعَبداللهِ الْحُسَيْنِ》 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ آقاى سيد محمد رياضى يزدى، شاعر معروف حكايت كرد كه دوستى داشتم از صلحا و خوبان وى می‌گفت روزى با سيدى بزرگوار در جائى نشسته بوديم شيخ ابراهيم نام، كه با دوستم سابقه مودت داشت بر ما وارد شد پس از تعارفات معمول، سيد به او گفت: آقا شيخ ابراهيم ماجراى خود را با مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى براى رفيق ما بازگو شيخ گفت: از گيلان به زيارت مشهد آمدم و در آن شهر هر چه پول داشتم مصرف شد بدون خرجى ماندم حساب كردم تا مراجعت به وطن به پانصد تومان احتياج دارم به حرم مشرف شدم و به امام عرض كردم: به پانصد تومان نيازمندم كه به گيلان بازگردم انتظار مرحمت دارم اما تا روز ديگر خبرى نشد مجدداً در حرم، عرض حاجت كردم و گفتم: سيدى، من گداى متكبرى هستم و اين بار هم احتياج خود را به حضورت عرض می‌کنم اما اگر عنايتى نفرمائى ديگر بار نخواهم آمد و چيزى نخواهم گفت ولى يادداشت می‌کنم كه امام رضا عليه‌السلام مهمان‌نواز نيست چون از حرم خارج گرديدم شنيدم كه از پشت سر، كسى مرا صدا می‌زند بازگشتم ديدم شيخى است كه بعداً فهميدم او را حاج شيخ حسنعلى اصفهانى می‌خوانند حاج شيخ مرا مخاطب ساخته و فرمودند: آقا شيخ ابراهيم گيلانى چرا اينقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتى؟ شايسته نيست كه چنين بى‌ادب و گستاخ باشى سپس پاكتى به من دادند از اطلاع شيخ بر مكنونات باطنى خود و سخنى كه سِراً با امام خود در ميان نهاده بودم غرق تعجب شدم به خانه آمدم و پاكت را گشودم با كمال شگفتى ديدم كه پانصد تومان است تصميم گرفتم كه صبح روز ديگر به خانه حاج شيخ بروم و از او بپرسم كه چگونه از راز دل من آگاه شده و اين پول از كجا است؟ اما شب در خواب ديدم كه شيخ به خانه آمدند و فرمودند: آقا شيخ ابراهيم تو به پانصد تومان پول حاجت داشتى به تو داده شد ديگر از كجا دانستم و از كجا آوردم به تو مربوط نيست بدان كه اگر براى اين پرسش به خانه من بيائى تو را نخواهم پذيرفت از خواب بيدار شدم و ديگر برای اين كار به خانه ايشان نرفتم و به گيلان بازگشتم 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ مناظره‌ی بسیار زیبای امام باقر (علیه‌السلام) با دانشمند بزرگ مسیحی! روزی دانشمند بزرگ مسیحی که فوق‌العاده پیر بود از عبادتگاه خود بیرون آمد و با شکوه و جلال تمام در صدر مجلس قرار گرفت. سپس نگاهی به جمعیت انداخت، سیمای جذاب و نورانی امام باقر علیه‌السلام نظر دانشمند را جلب کرد و پرسید: شما از مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟ امام: از مسلمانان. دانشمند مسیحی: از دانشمندان آنان هستید یا نادانان؟ امام: از نادانان نیستم. مسیحی: به چه دلیل شما مسلمانان می‌گویید که اهل بهشت غذا می‌خورند و آب می‌آشامند ولی قضای حاجت ندارند، آیا چنین موضوعی در دنیا نظیر دارد؟ - آری، نظیر آن در دنیا چنین است که در رحم مادر غذا می‌خورد ولی نیازی به قضای حاجت ندارد. - پرسش دیگر دارم. - بفرما. - شما می‌گویید میوه‌ها و نعمت‌های بهشتی طوری است که هر چه از آنها خورده شود کم نمی‌شود. آیا چنین مطلب، نمونه‌ای در این جهان دارد؟ - آری، نمونه آن خاک است همواره برای عموم استفاده‌کنندگان آماده است. دانشمند مسیحی از پاسخ‌های امام باقر (علیه‌السلام) سخت ناراحت شد و گفت: مگر تو نگفتی از دانشمندان نیستم؟ امام: گفتم: از نادانان نیستم. - پرسش سوم این‌که کدام ساعت از شبانه‌روز، نه از شب حساب می‌شود و نه از روز؟ - ساعت بین سپیده‌دم تا طلوع آفتاب، در این ساعت بیماران شفا می‌یابند، گرفتاران نجات پیدا می‌کنند، خداوند این ساعت را برای کسانی که در اندیشه روزی و حساب و کتاب الهی هستند لحظه‌های شیرین قرار داده، و نااهلان و کوردلان از برکات این ساعت محرومند و در خواب غفلت فرو می‌روند.... دانشمند مسیحی از جواب‌های فوری و روشن امام چنان تکان خورد که گفت: به خدا سوگند! اگر زنده ماندم تا او در اینجاست برای پاسخگویی به سؤالات شما حاضر نخواهم شد. 📚 بحار؛ ج ۴۶، ص ۳۰۶ تا ۳۱۳ 🔊 انتشـــــار بـا شمـا
‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ عباس صفوی در شهر اصفهان از همسر خود سخت عصبانی شده و خشمگين می‌شود در پی غضب او دخترش از خانه خارج شده و شب برنمی‌گردد خبر بازنگشتن دختر که به شاه می‌رسد بر ناموس خود كه از زیبائی خيره كننده‌ای بهره داشت سخت به وحشت می‌افتد مأموران تجسس در تمام شهر به تكاپو افتاده ولی او را نمى‌يابند دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب می‌شود و از اتفاق به در حجره محمدباقر استرآبادی كه طلبه‌ای جوان و فاضل بود می‌رود در حجره را می‌زند‌ محمدباقر در را باز می‌کند دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او می‌گوید از بزرگزادگان شهرم و خانواده‌ام صاحب قدرت اگر در برابر بودنم مقاومت كنی تو را به سياست سختی دچار می‌کنم طلبه جوان از ترس او را جا می‌دهد دختر غذا می‌طلبد، طلبه می‌گوید جز نان خشک و ماست چیزی ندارم می‌گوید بياور غذا می‌خورد و می‌خوابد وسوسه به طلبه جوان حمله می‌کند ولی او با پناه بردن به حق دفع وسوسه می‌کند آتش غريزه شعله می‌کشد، او آتش غريزه را با گرفتن تک تک انگشتانش به روی آتش چراغ خاموش می‌کند مأموران تجسس به وقت صبح گذرشان به مدرسه می‌افتد احتمال بودن دختر را در آنجا نمی‌دادند ولى دختر از حجره بيرون آمد چون او را يافتند با صاحب حجره به عالی قاپو منتقل كردند عباس صفوی از محمدباقر سؤال می‌کند ديشب در برخورد با اين چهره زيبا چه کردی؟ وی انگشتان سوخته را نشان می‌دهد از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم می‌گیرد چون از سلامت فرزندش مطلع می‌شود بسيار خوشحال می‌شود به دختر پيشنهاد ازدواج با آن طلبه را می‌دهد دختر نيز که از شدت پاکی آن جوانمرد بهت زده بود، قبول می‌کند بزرگان را می‌خوانند و عقد دختر را براى طلبه فقير مازندرانی می‌بندند و از آن به بعد است كه او مشهور به ميرداماد می‌شود و چیزی نمی‌گذرد كه اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ همچون ملاصدرای شيرازی صاحب اسفار و كتب علمی ديگر تربيت می‌كند ✍ عرفان اسلامی، شرح جامع مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه جلد ۸، حسين انصاريان 🔊 انتشـــــار بـا شمـا | °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ جسد عالمی که بعد از ۹۰۰ سال سالم بود! باغ مستوفی در اطراف شهر ری یكی از باغاتی بود كه در آنجا زراعت می‌كردند اتفاقاً سیل عظیمی آمد و تمامی اراضی مزروعی را آب فرا گرفت و بسیاری از مكان‌ها را تخریب نمود بر اثر آب باران، حفره و شكافی عمیق در باغ مستوفی نیز پدید آمد هنگامی كه به اصلاح و مرمت این قسمت مشغول بودند سردابی ظاهر شد كه آب، قسمتی از آن را تخریب كرده بود وقتی كه برای بازرسی و جستجو به آنجا وارد شدند جسدی را مشاهده كردند كه تمام اعضای بدن آن سالم و تازه به نظر می‌رسید و هیچ گونه عیب و نقصی در آن دیده نمی‌شد و با صورتی نیكو آرمیده بود و هنوز اثر خضاب كردن بر ناخن‌هایش مشهود بود و ناخن‌های یک دست را گرفته و ناخن دست دیگر را نگرفته بود و محاسن شریفش روی سینه‌اش ‍ریخته بود و بدن چنان سالم و تازه بود كه چنین به نظر می‌آمد تازه از حمام بیرون آمده است و فقط رشته‌های نخ پوسیده كفن كه از هم گسسته شده بود در اطراف جسد بر روی خاک ریخته بود! این خبر در شهر ری و تهران به سرعت دهان به دهان گشت و مردم فوراً به سلطان وقت اطلاع دادند به دستور سلطان سریعاً گروهی از علماء و افراد سرشناس و صاحب نفوذ كه در بین ایشان مرحوم حاج آقا محمد آل آقا كرمانشاهی و مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه، حكیم گرانمایه آن روزگار و مرحوم آیة‌الله ملا محمد رستم آبادی و مرحوم علامه سید محمود مرعشی نجفی حضور داشتند انتخاب و برای بررسی وضعیت در منطقه حضور پیدا كردند و وارد سرداب شدند و پس از تائید اصل قضیه، برای شناسایی جسد شروع به تفحص و جستجو نمودند با تفحص و بررسی‌های انجام شده در سرداب متوجه لوح و سنگ قبری می‌شوند كه بر روی آن چنین نوشته شده است: «هذا المرقد العالم الكامل المحدث، ثقة المحدثین، صدوق الطایفه، ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی» پس از بررسی‌های كامل و پیدا شدن این سنگ نوشته و تائید علما و امینان مردم در صحت و شناسایی جسد مطهر شیخ صدوق جای هیچ گونه تردیدی باقی نماند و لذا دستور دادند سرداب را بازسازی كنند و در آن را بستند و حفره پدید آمده را نیز مرمت كردند و بنایی مناسب بر آن ساختند و به بهترین وجه تزئین و آئینه كاری نمودند مرحوم آیة‌الله مرعشی نجفی، كلامی را نیز در ادامه بیان می‌دارند كه: مرحوم پدرم علامه سید محمد مرعشی نجفی می‌فرمودند: من دست آن بزرگوار را بوسیدم و دیدم كه تقریباً پس از نهصد سال كه از مرگ و دفن شیخ صدوق می‌گذرد دست ایشان بسیار نرم و لطیف بود آری این چنین است سرانجام عاشقان و دلدادگان کوی حضرت دوست که مس وجود خود را با کیمیای محبت او به طلا مبدل ساختند 📗من لا یحضره الفقیه 📗روضات ‏الجنات خوانساری 🔊 انتشـــــار بـا شمـا | °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ مرحوم کافی نقل می‌کرد که شبی خواب بودم که نیمه‌های شب صدای در خانه‌ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه‌ام پرسیدم که چه می‌خواهد؟ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است می‌خواست کمکش کنم لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم در حین پائین آمدن از پله‌ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیم همان شب حضرت حجة بن الحسن عج را خواب دیدم فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر می‌زنی! اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟ آنجا بود فهمیدم که خداوند و امام زمان چه لطف و محبت و عنایتی به من دارند وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش به دست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی خدا هم توفیق عمل می‌دهد هر جا که باشی گره‌ای باز می‌کنی ولو به جواب دادن سؤال رهگذری اصلًا انگار روزیت می‌شود خودت می‌فهمی که از بین آن همه آدم چرا تو انتخاب شده‌ای خدایا به حق علی و اولاد علی علیه‌السلام عاقبت بخیری و توفیق کار خیر به همه ما عنایت بفرما 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ 🔘 خاطره آیت‌الله نوری همدانی از آخرین دیدار با حاج قاسم سلیمانی حضرت آیت‌الله نوری همدانی: حاج قاسم سلیمانی مکرر در دفتر ما رفت و آمد داشت، در آخرین دیدار بعد از ملاقات رسمی گفتند که همه بیرون بروند من با شما کاری خصوصی دارم؛ بنده و ایشان در اتاق ماندیم. حاج قاسم از کیف، کفنش را آورد و به بنده گفت که کفن من را امضا کنید و نام خود را بنویسید و ما هم امضا کردیم، بعد هم گفت می‌خواهم به عنوان خداحافظی چند رکعت نماز پشت سر شما بخوانم. بعد از دیدار، بنده از ایمان و بصیرت ایشان منقلب شدم و عشق و علاقه به جهاد و شهادت داشت؛ در زمان خداحافظی سردار سلیمانی را در آغوش گرفتم و آیه "مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا" را قرائت کردم و با چشمان اشک‌بار خداحافظی کردیم.. 🌹 شادی روح سردار عزیزمون و همه‌ی شهدای اسلام صلوات 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ رسوا کردن وزیر ظالم توسط امام زمان عج ... در روزگار گذشته، فرمانروایی بر بحرین حکومت می‌کرد که وزیرش در دشمنی با شیعیان، گوی سبقت را از او ربوده بود. روزی وزیر بر فرمانروا وارد شد و اناری را به دست او داد که به صورت طبیعی، این واژه‌ها بر پوست آن نقش بسته بود: «لا اله الا الله، محمّد رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول‌الله». فرمانروا از دیدن آن بسیار در شگفت شد و به وزیر گفت: «این، نشانه‌ای آشکار بر باطل بودن مذهب شیعه است». وزیر گفت: «به نظر من، باید آنان را حاضر کنیم و این نشانه را به ایشان ارائه دهیم. اگر آن را پذیرفتند، از مذهب خود دست می‌کشند؛ وگرنه باید یکی از این سه کار را انتخاب کنند: پاسخی قانع کننده بیاورند یا جزیه بدهند یا اینکه مردانشان را می‌کشیم زنان و فرزندانشان را اسیر می‌کنیم و اموالشان را به غنیمت می‌بریم». فرمانروا، رأی او را پذیرفت و دانشمندان شیعه را نزد خود فرا خواند. آن گاه انار را به ایشان نشان داد و گفت: «اگر در این باره دلیلی روشن نیاورید، شما را می‌کشم و زنان و فرزندانتان را اسیر می‌کنم یا اینکه باید جزیه بدهید». دانشمندان شیعه، از او سه روز مهلت خواستند. آن گاه سه نفر را برگزیدند و به یکی از آن سه نفر گفتند: «تو امشب به سوی صحرا برو و به امام زمان(عج) استغاثه کن و از او، راه رهایی از این مصیبت را بپرس؛ زیرا او امام و صاحب ماست». آن مرد، چنین کرد؛ ولی موفق به زیارت حضرت نشد. شب دوم نیز نفر دوم را فرستادند. او نیز پاسخی دریافت نکرد. شب آخر، نفر سوم را که محمّد‌بن‌عیسی نام داشت فرستادند. او به صحرا رفت و با گریه و زاری از حضرت، کمک خواست. چون آخر شب شد، شنید مردی خطاب به او می‌گوید: «ای محمّد‌بن‌عیسی! چرا تو را به این حال می‌بینم و چرا به سوی بیابان بیرون آمده‌ای؟» محمد‌بن‌عیسی گفت: «اگر تو صاحب‌الزمانی، داستان مرا می‌دانی». فرمود: «راست می‌گویی. تو به دلیل آن مصیبتی که بر شما وارد شده است، به اینجا آمده‌ای». عرض کرد: «آری؛ شما می‌دانید چه بر ما رسیده است و شما امام و پناه ما هستید». پس آن حضرت فرمود: «ای محمّد‌بن‌عیسی! در خانه آن وزیر ـ لعنةالله‌علیه ـ درخت اناری است. هنگامی که آن درخت، تازه انار آورده بود، او از گِل، قالبی به شکل انار ساخت. آن را نصف کرد و در میان آن، این جملات را نوشت. سپس قالب را بر روی انار که کوچک بود، گذاشت و آن را بست. چون انار در میان آن قالب بزرگ شد، آن واژه‌ها بر روی آن نقش بست. فردا نزد فرمانروا می‌روی و به او می‌گویی که من پاسخ تو را در خانه وزیر می‌دهم. چون به خانه وزیر رفتی، پیش از وزیر به فلان اتاق برو. کیسه سفیدی خواهی یافت که قالب‌گلی در آن است. آن را به فرمانروا نشان ده. نشانه دیگر این که به فرمانروا بگو: چون انار را دو نیم کنی، جز دود و خاکستر، چیزی در آن نیست». محمّد‌بن‌عیسی از این سخنان بسیار شادمان شد و به نزد شیعیان باز گشت. روز دیگر، آنان پیش فرمانروا رفتند و هر چه امام زمان(عج) فرموده بود، آشکار شد. فرمانروای بحرین با دیدن این معجزه به تشیع گروید و دستور داد وزیر حیله‌گر را به قتل رساندند.. 📙 بحار الانوار؛ ج۵۲، ص۱۷۸ 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ 🎁 یک هدیه جالب...! یکی از فرماندهان روسی به حاج قاسم خیلی علاقه‌مند شده بود. هر بار که سری به مقرّ می‌زد و می‌دید سردار سلیمانی نیست، ناراحت می‌شد. به بچه‌ها سپرده بود هر وقت ژنرال سلیمانی آمد، او را باخبر کنند یا به سردار بگویند که او سراغش را گرفته است. یک بار که حاج قاسم آمد، به سردار گفتیم فلانی جویای احوالت بوده و اصرار داشته شما را ملاقات کند. اول حاجی چندان جدی نگرفت. اما وقتی از اصرار او برای ملاقات شنید، گفت برویم لاذقیه به دیدارش. او در لاذقیه‌ی سوریه مستقر بود. سردار سلیمانی گفت که چون سوغاتی برایش نیاوردم، نمی‌شود دست خالی برویم. از بچه‌ها پرسید که چند فرزند دارد. بعد، هدیه‌ای برای خانواده‌اش تهیه کرد؛ شامل یک گردن‌بند برای خانمش و مقداری طلا برای دخترش. جلسه فرمانده روسی با حاج قاسم برگزار شد و بعد از پایان جلسه حاج قاسم به بچه‌ها گفت که من که رفتم، شما هدیه را به او بدهید. جالب اینجا بود که افسر روسی، مسلمان نبود، اما وقتی حاج قاسم قرار بود به خانه آنها در لاذقیه برود، همه را جمع کرد. حاجی که خداحافظی کرد، بچه‌ها هدیه را به افسر روسی دادند. او با دیدن هدیه خیلی متعجب شده بود. چرا که تصور نمی‌کرد حاج قاسم با آن ابهت که یک فرمانده نظامی و مقتدر است، چنین هدیه‌ای بیاورد..! خود افسر روسی تعریف می‌کرد که وقتی هدیه را به همسر و دخترم دادم، هر دو در کنار خوشحالی، متعجب شدند و گفتند: واقعا ژنرال سلیمانی چنین هدیه‌ای داده است؟ حاج قاسم با این کار، هم خود افسر روسی و هم خانواده او را تحت تأثیر قرار داد؛ تا جایی که افسر روسی حتی به نیروهای حاج قاسم در سوریه گفته بود که می‌خواهم هدیه‌ای به ژنرال سلیمانی بدهم. به نظر شما چه چیزی مناسب است و خوشحالش می‌کند؟ خلاصه اصرار می‌کند و می‌گوید که او هر چه بخواهد ما می‌دهیم. این اصرار به گوش حاج قاسم می‌رسد و سردار سلیمانی هم چون همیشه به فکر دفاع از مظلومان بود، به جای اینکه برای خودش چیزی طلب کند، برای جبهه مقاومت از افسر روسی چیزی خواست. حاج قاسم به بچه‌ها گفته بود، بگویید ۱۰۰۰ موشک کروز لازم داریم..! شما این موشک‌ها را به ما بدهید تا از شما بخریم. افسر روسی هم در جواب درخواست حاج قاسم گفته بود که ۱۴۰ تا موشک کروز داریم که ۱۰۰ تا را به شما می‌دهیم و ۴۰ تا را برای خودمان نگه می‌داریم. او این موشک‌ها را که هر کدام ۷۰ هزار دلار قیمت داشت، به حاج قاسم هدیه داد و روسیه هیچ پولی بابت این موشک‌ها دریافت نکرد. یعنی هفت میلیون دلار. با این اقدام، نیروهای مقاومت، مسلح شدند و رژیم صهیونیستی دیگر جرأت جولان دادن نداشت. این افسر روسی که اکنون فرمانده هوافضای ارتش روسیه است، زمانی که حاج قاسم به شهادت رسید، در کنار همسر و فرزندش با عکسی از سردار سلیمانی عکسی انداخته و آن را فرستاده بود تا از این طریق از شهادت حاج قاسم ابراز تأسف کرده باشد؛ به طوری که در زیر عکس‌شان نوشته بود: «...ما هیچ کاری نتوانستیم انجام دهیم، اما ما را در غم خود شریک بدانید». 🎤 مصاحبه با حسن رونده مشاور اسبق فرمانده نیروی قدس 🔊 انتشـــــار بـا شمـا
‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ داستان ازدواج پدر مقدس اردبیلی ره مشهور است که پدر مرحوم مقدس اردبیلی در اوایل زندگی خود در کنار تبلیغ و ارشاد به کار اشتغال داشت روزی در زمانی که مشغول زراعت بود دید که سیبی بر روی آب می‌آید و ایشان هم آن را گرفته و خوردند بلافاصله با خود گفت این سیب برای که بود؟ و چرا آن را خوردم؟ کسی را در مزرعه به کار گماشته و از کنار آب برای پیدا کردن صاحب سیب به راه افتاد پس از مدتی صاحب باغ را پیدا کرد و جریان را به او گفت صاحب باغ در جواب گفت این باغ فقط مال من نیست ما چهار برادریم و من سهم خود را به تو بخشیدم گفت: آن سه برادر کجا هستند؟ صاحب باغ جواب داد دو تا از برادرانم در ایران هستند و یکی در خارج از ایران نزد آن دو برادر رفت و حلالیت طلبید و سپس بار سفر بست و به خارج رفت گویا برادر دیگر در شوروی بوده است و خود را به خانه آن برادر رسانید و ماجرا را بیان کرد برادر چهارم که مرد روشن ضمیری بود او را انسان خوبی یافت و تعجب کرد که این مرد جوان کیست که به خاطر یک چهارم سیب این همه مسافت را طی کرده است! به او گفت: آیا ازدواج کرده‌ای؟ گفت: خیر ازدواج نکرده‌ام صاحب باغ گفت: آب کشاورزی شما از توی همین باغ می‌گذرد و سیب هم مال درختان این باغ است و من آن را حلال نمی‌کنم هر چه ایشان اصرار نمود و حتی خواست پول بدهد قبول نکرد گفت: با یک شرط حلال می‌کنم دختری دارم اگر با آن دختر ازدواج کنید که البته هم کور است، هم کر است و هم شَل، حلال می‌کنم پدر مرحوم مقدس اردبیلی ناگزیر قبول نمود صاحب باغ او را به خانه خود برد مجلس جشن عروسی برقرار کرد وقتی ایشان به حجله روانه شدند عروس را حوریه‌ای از حوران بهشتی دید از حجله بيرون آمد پدر عروس را خواست و از او پرسید: شما که گفتید دختر من کور و کر و شل است این دختر آن چنان نیست؟ پدر دختر اظهار داشت: این که گفتم دختر من کر است چون غیبت کسی را نشنیده است کور است چون با دیده خود به نامحرمی ننگریسته است شل است چون بدون اجازه پدر و مادرش از خانه بیرون نرفته است مدت‌ها از درگاه حضرت حق درخواست می‌کردم که خدایا داماد خوبی که لایق این دختر باشد به من مرحمت کن خدا دعای مرا مستجاب کرد و داماد متقی چون تو که این همه مسافت را پیمودی برای اینکه یک چهارم سیبی را که خوردی حلال باشد شیخ محمد اردبیلی همسر خود را برداشته و پیش پدر و مادر خود آورد آری باید نتیجه چنین پدر و مادری شخصی چون مرحوم مقدس اردبیلی باشد 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ نماز خواندن قناری‌ها ! ایشان(آیت‌الله بهجت ره) هر سال سر راه مشهد، به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام می‌آمد. برای استراحت و گرفتن وضو به خانۀ ما می‌آمدند؛ رسمشان این بود که برای همه اهل خانه هدیه‌ای بیاورند. یک سال نمی‌دانم چه شد که نماز ظهر و عصر را در حرم نخواندند. گفتند در منزل، نماز جماعت می‌خوانند. وضو گرفتیم و پشت سر ایشان ایستادیم. آقا شروع به نماز کرد، با آن حال همیشگی‌اش. حین نماز، صدای قناری‌هایی که در خانه داشتیم، بلند شد، اما از همیشه قشنگ‌تر! آن‌قدر زیبا که حضور قلبم در نماز را گرفت. نماز که تمام شد، به کسی چیزی نگفتم. با خودم گفتم: «شاید خیالات باشد؛ اگر هم خیالات نباشد، باز هم اتفاق مهمی نیفتاده! قناری‌اند دیگر، آواز خواندند، فقط این بار زیباتر.» سال بعد هم ایشان نماز را در خانۀ ما اقامه کرد؛ و باز هم قناری‌ها همان آواز را خواندند. این ماجرا چند سال تکرار شد، تا بالأخره من جرأت پیدا کردم و جریان را با کسانی که در آن نماز بودند، در میان گذاشتم. با تعجب دیدم آنها هم گفتند: «بله، ما هم می‌شنویم. اما ترجیح دادیم به کسی نگوییم»؛ حتی یکی از آنها می‌گفت: «حس می‌کردم قناری‌ها همراه با ما، در حال نمازند.» ..و من دو سه سال است که دلم برای نماز خواندن قناری‌ها تنگ شده... 📗 این بهشت، آن بهشت؛ ص ٧۶و٧٧ بر اساس خاطرۀ حجت‌الاسلام و المسلمین منفرد 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ آيت‌الله مهدوی‌كنی ره: در آغاز تحصيل و اوايل طلبگی وقتی خواستم لباسی برای خود بخرم، پيش شخصی به نام شيخ رجبعلی خياط رفتم، در آن هنگام چهارده، پانزده سال داشتم پارچه را برای ايشان بردم، محل كار او در منزلش و در اتاقی نزديك در بود. قدری نشستم، ايشان آمد و گفت: خب، حالا می‌خواهی چه بشی؟ گفتم: طلبه. گفت: می‌خواهی طلبه بشی يا آدم؟ من قدری تعجب كردم، كه چرا يك كلاهی با يك معمم اين گونه حرف می‌زند، سپس گفت: « ناراحت نشو! طلبگی خوب است، ولی هدفت آدم شدن باشد. به شما نصيحتی می‌كنم فراموش نكن، از همين حالا كه جوان هستی و آلوده نشده‌ای، هدف الهی را فراموش نكن، هر كاری می‌كنی برای خدا انجام بده؛ حتی اگر چلوكباب هم خوردی به اين قصد بخور كه نيرو بگيری و در راه خدا عبادت كنی و اين نصيحت را در تمام عمر فراموش نكن.. 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ رضایت مادر، موجب دیدار امام زمان علیه‌السلام شد جناب شیخ محمد علی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علمشان قرار می‌گذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند، شیخ برای گرفتن اجازه، نزد مادر می‌رود اما ایشان رضایت نمی‌دهند. شیخ از رفتن منصرف می‌شود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر می‌کرد ... ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می‌آید و می‌پرسد چرا ناراحتی؟ شیخ شرح حال خود را می‌گوید. پیرمرد می‌گوید: می‌خواهی من هر روز به تو درس دهم؟ شیخ استقبال می‌کند و دو سال از محضر ایشان استفاده می‌کند و متوجه می‌شود که این پیرمرد جناب خضر می‌باشد. روزی جناب خضر به شیخ می‌گوید: حالا که‌ رضایت مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی می‌برم که برایت موجب سعادت است ... با هم حرکت می‌کنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز می‌رسند که تختی در کنار چشمه‌ای واقع بود و حضرت صاحب‌الامر بر آن نشسته بودند ... از شیخ محمد علی پرسیدند: چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضر تو را درس داده و به زیارت آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟ شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود.. 📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه‌السلام ✍ یکی از راههای نزدیک شدن به وجود مقدس امام زمان علیه‌السلام عمل کردن به این دستور الهی است یعنی: "احسان به والدین" 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ ‌ لطیفه‌ای جالب و واقعی از زندگیِ شهید مصطفی چمران دو ماه از ازدواج غاده (همسر لبنانی شهید چمران) و مصطفی می‌گذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: «غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟» غاده با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دل‌خور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی.» دوستش فکر می‌کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن‌روز همین‌که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ و غاده که چشم‌هایش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو کچلی؟ من نمی‌دانستم!» آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی صدر هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می‌گفت: «شما چه‌کار کردید که غاده شما را ندید؟!» 🔊 انتشـــــار بـا شمـا
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ آقا سید هاشم حداد می‌فرمود: «چندین بار خدمت آقای قاضی عرض کردم که اذیت‌های قولی و روحی، امّ الزوجه(مادر زن) من، به حد نهایت رسیده است و من حقاً دیگر تاب و صبر شکیبایی آن را ندارم و از شما می‌خواهم اجازه دهید زنم را طلاق دهم.» مرحوم قاضی فرمودند:  از این جریانات گذشته، تو زنت را دوست داری؟ عرض کردم: آری. فرمودند: آیا زنت هم تو را دوست دارد؟  عرض کردم: آری. فرمودند: ابداً راه طلاق نداری. برو صبر پیشه کن، تربیت تو به دست مادرزنت می‌باشد، با این طریق که می‌گویی خداوند چنین مقرر فرموده است که ادب تو به دست مادرزنت باشد. باید تحمل کنی و بسازی و شکیبایی پیشه کنی!  من هم از دستورات مرحوم آقای قاضی ابداً تخطی و تجاوز نمی‌کردم و آن‌چه این مادرزن بر مصایب ما می‌افزود تحمل می‌نمودم تا این‌که یک شب تابستانی خسته و گرسنه و تشنه به منزل آمدم، داخل اطاق بودم که مادرزنم تا فهمید من آمده‌ام شروع کرد به ناسزا گفتن و فحش دادن و همین‌طور به این کلمات مرا مخاطب قرار دادن من هم داخل اتاق نرفتم، یکسره رفتم پشت بام تا در آن‌جا بیفتم ولی این زن صدای خود را بلند کرد به طوری‌که نه تنها من بلکه همسایگان هم می‌شنیدند و به من سبّ و شتم و ناسزا گفت، گفت و گفت و همین‌طور می‌گفت تا حوصله‌ام تمام شد ولی بدون این که به او پرخاش کنم و یا یک کلمه جواب بدهم از خانه بیرون رفتم و سر به بیابان نهادم. بدون هدفی و مقصودی همین‌طور داشتم می‌رفتم، در این‌حال ناگهان دیدم من دو تا شدم، یکی سید هاشمی است که مادرزن به او تعدّی می‌کرده و سبّ و شتم می‌گفته و یکی، من هستم که بسیار عالی و مجرد و محیط می‌باشم و ابداً فحش‌های او به من نرسیده، و اصلاً به این سید هاشم، فحش نمی‌داده و مرا سبّ و شتم نمی‌نموده در این‌حال برایم منکشف شد که این حال بسیار خوب و سرورآفرین و شادی‌زا فقط در اثر تحمل آن ناسزاها و فحش‌هایی است که وی به من داده است و اطاعت از فرمان استاد مرحوم قاضی برای من فتح باب نموده است و اگر من اطاعت نکرده، تحمل اذیت‌های مادرزن را نمی‌نمودم تا ابد همان سید هاشم محزون و غمگین و پریشان و ضعیف و محدود بودم. الحمدلله که الان این سید هاشم هستم که در مکانی رفیع و مقامی بس ارجمند و گرامی هستم، که گرد و خاکِ تمام غصه‌های عالم بر من نمی‌نشیند و نمی‌تواند بنشیند. فوراً از آن‌جا به خانه بازگشتم و به دست و پای مادرزنم افتادم و می‌بوسیدم و می‌گفتم: مبادا تو خیال کنی من الان از آن گفتارت ناراحتم از این پس هر چی می‌خواهی به من بگو که آن‌ها برای من فایده دارد.»  🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ 🔴 امام زمان از چه کسانی می‌پذیرد؟ ماجرای عجیب امام کاظم علیه‌السلام و شطیطۀ نیشابوری "شطیطه" یک خانم نیشابوری بود. اهالی نیشابور برای موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام وجوهات‌شان که شامل سکه‌های طلا می‌شد را فرستادند. شطیطه چهار سکه درهم سیاه فرستاد با یک کلاف نخ. فردی که به نمایندگی از اهل نیشابور به مدینه رفته بود، وجوهات را تحویل امام داد. حضرت نگاه به سکه‌ها کرد، کیسه، کیسه، کیسه طلا. حضرت فرمود: من قبول نمی‌کنم، ما نیازی نداریم، اینها را به صاحب‌شان برگردانید. حضرت فرمود: دیگر چیزی نیست؟ مرد نیشابوری گفت نه. بار دیگر امام فرمود: خوب فکر کن. مرد نیشابوری گفت بله، یک زنی وقتی من می‌خواستم بیایم یک کلافی داد و چند تا درهم سیاه؛ چون قابل شما را نداشت من رویم نشد بیاورم. امام فرمود: همان را بیاور. حضرت سکه سیاه و کلاف را برداشت. بعد به او فرمود: بلند شو؛ رفتند یک مقداری پارچه آوردند، یک مقدار پول، گفت این را بده به آن خانم؛ بگو این پارچه از پنبه‌ای بود که ملک اجدادی ماست و خواهرم حکیمه به دست خودش این پنبه را رشته و این پارچه را بافته. این را دادم برای کفنت. از وقتی که این پارچه به تو می‌رسد تا وقتی این پول را مصرف کنی در حیات هستی. مقداری می‌ماند برای خرج بقیه مقدمات کفن و دفن. به او سلام برسان و بگو روز رفتنِ تو ما می‌آییم، و من بر تو نماز می‌خوانم. این فرد می‌گوید من برگشتم نیشابور. وقتی برگشتم همین‌هایی که پول طلا داده بودند، از امام موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام برگشته بودند و به عبدالله افطح رجوع کرده بودند. طبیعی بود که احساس می‌کردند پول‌شان هدر رفته اگر حضرت قبول کرده باشد. وقتی پول را به ایشان دادم خوشحال شدند که پول‌شان به ایشان برگشته. رفتم سراغ شطیطه، پارچه و سکه‌ها را به او دادم، سلام آقا را رساندم. [گفتم] درهم‌ها را تحویل گرفتند و آقا دعا کرد. من روزشماری می‌کردم ببینم این زن کی فوت می‌کند. روز نوزدهم شطیطه فوت کرد و من به علما گفتم حضرت مال هیچکس را قبول نکرد الا این زن. تجلیل عجیب و تشییع پرشکوهی از او شد و من می‌خواستم بدانم چه کسی بر او نماز می‌خواند. علما به صف ایستاده بودند، همه به صف ایستاده بودند، یک دفعه دیدم موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام آنجا حاضر شد؛ تکبیر را گفت و نماز را خواند و اینها هم گفتند شاید یکی از علما برای یک شهر دیگر بوده، آمدند جلو به احترام او. هیچکس نفهمید کی بود. حضرت نماز را بر او خواند. وقتی نمازش تمام شد، به من یک نگاهی کرد یعنی یادت آمد من وعده دادم؟ عملی کردم. زبانم بند آمده بود که حرفی بزنم. این دستگاه امام زمان است. سکۀ طلای آنها را نمی‌پذیرد اما کلاف آن زن را می‌پذیرد و شما می‌خواهید پذیرفته شوید. دستگاه پذیرش او دستگاه دقیقی است. ممکن است یک سرباز صفرِ شما را قبول کند، اما یک فرماندۀ بزرگتان را قبول نکند. ممکن است یک بی‌اسم و بی‌شهرت و بی‌عنوان و کفش‌بردار و آب‌بده و جاروکش و فرد بی‌قابلیتی را بپذیرد و خدمات او را قبول کند، اما یک معروفِ مشهورِ پر سابقۀ همه چیز تمام را قبول نکند. 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ شفای عالمی وارسته توسط امام هشتم علیه‌السلام و اعطای کرامت به وی آیةالله وحید خراسانی نقل کرد : مدت بیست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستی مرحوم حاج شیخ حبیب‌الله گلپایگانی - که سال‌ها در مسجد گوهرشاد، امام جماعت بود - بودم. ایشان روزی به من فرمود: « مدتی در تهران مریض و بستری شدم. روزی به جانب حضرت رضا علیه‌السلام رو کرده گفتم: آقا ! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما، سجده‌ی عبادت پهن کرده، نماز شب و نوافل می‌خواندم و بعد خدمت شما شرفیاب می‌گشتم حال که بستری شده‌ام، به من عنایتی بفرمایید. ناگاه در همان حال بیداری دیدم در باغ و بستانی خدمت حضرت رضا علیه‌السلام قرار دارم ایشان از داخل باغ، گلی چیده به دست من دادند من آن گل را بوییدم و حالم خوب شد جالب‌تر آن‌که دستی‌که حضرت رضا علیه‌السلام به آن دست، گل داده بودند، چنان با برکت بود که بر سر هر بیماری می‌کشیدم، بی‌درنگ شفا می‌یافت ! البته در همان روزهای نخست با یک مرتبه دست کشیدن، بیماری‌های صعب‌العلاج بهبود می‌یافت، ولی بعد از مدتی که با این دست با مردم مصافحه کردم، آن برکت اولیه از دست رفت و اکنون باید دعاهای دیگری را نیز بر آن بیفزایم تا مریضی شفا یابد. » آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند؟ 🔊 انتشـــــار بـا شمـا °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @saeed814
‌‌‌‌ ✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ ‍وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ‌ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.» ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.. 📚 نقل از شهید حسین خرازی 🔊 انتشـــــار بـا شمـا