eitaa logo
🇮🇷سعیدکرمی(برساحل انتظار )🇵🇸
183 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
76 فایل
بصیرت دینی ، اخلاقی ، تربیتی مشاوره دینی خبرآمد خبری در راه است ... تحول در زندگی و آماده سازی زمینه ظهور ... پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در میان گذارید . ارتباط با مدیر: @S17140 لینک جوین: https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان من از زمان تولّدم شروع می‎شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ بعد از درگذشت پدرم در همان دوران کودکی تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،: ” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت: ” پسرم، خسته نیستم.” و این دفعه دومی بود که مادرم به من دروغ گفت. به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت: ” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.” و این سومین دروغی بود که مادرم به من گفت. از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: ” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.” و این چهارمین دروغی بود که به من گفت. دانشگاه رفتم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می ‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی ‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: ” فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.” و این پنجمین دروغی بود که مادرم به من گفت. مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‌‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: ” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم.” واما این آخرین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.😔 این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎شان از نعمت وجود پدر ومادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانشان محزون گردید. این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود پدر ومادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده اند و از خداوند متعال برای آنها طلب رحمت و بخشش نمایید. 🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً « آیه24 سوره اسرا» 🍀و بگو خدایا پدر و مادرم را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار دادند.. 🌹شادی روح همه مادران و پدران آسمانی که دیدن صورت مهربانشان آرزویمان شد😔 🌹فاتحه ‌وصلوات🌹 ایتا https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d واتساپ https://chat.whatsapp.com
✍صبر را زینب کبری سلام الله علیها معنا کرد. اما نه فقط صبر در برابر مصیبت‌های ظهر عاشورا، صبر در برابر کنایه‌ها، اهانت‌ها، سرزنش‌ها... و چه کنایه‌ای شیرین‌تر از کنایه‌ای که در راه امام زمان به تو بزنند؟ و چه سرزنشی زیباتر از سرزنشی که در راه امام زمان بشنوی؟ این روزها «و ما رأیت إلّا جمیلا» خوب حس می‌شود... ایتا https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d واتساپ https://chat.whatsapp.com/LTPzcBZ62MILcxnlfWlVVK 🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📝 | 🌟خورشید، بزرگ ترین مؤذن صبح است و شهید، والاترین مکبر آزادگی؛ و کدام تکبیر، رساتر و فراگیرتر از شهادتینی که در بی تعلق ترین ثانیه های زندگی، بر زبان شهید جاری می شود؟! 🔸آری! رهایی، محصول دل سپردگی مردان جهاد، به عالمی فراتر از خاک است؛ محصولی که توازن عقل های زمین را درهم می شکند. پس سلام بر شهدا که ایستاده می میرند. شهدا، رفته اند و رسالتی از جنس آگاهی و حرکت را بر دوش ما باقی گذاشته اند. شهادت، مرز زمین و آسمان است و شهدا، مرزبانان هماره بیداری. 💠مقام شهدا را جز شاهدان حقیقت، کسی نمی فهمد و حقیقت را چشمی غیر از دل، نمی تواند دید. آن که رتبه و جایگاه شهید را فهمید، پویایی را سرلوحه هستی خویش قرارداد و آن که از شهید، جز لقب و نامی نمی داند، تنها دل را به سکونت در کوچه ای آرام که به نام شهیدی آذین شده، خوش می دارد؛ اما فریاد ممتد شهید در ثانیه ثانیه زمان جاری است.
کاری کن که نگویی شهدا شرمنده ایم بلکه بگویی شهدا تا جان در بدن داریم رزمنده ایم
انسان انتظار،آماده ی فرداست. آنكه «نظر»ندارد،به احساس انتظار،نیز ـ نمی تواند رسید. «انتظار» سفر دور و درازی است سفر انتظار،چشم آدم را،باز می كند، سفر انتظار،انسان را، «صاحب نظر» می سازد... حرف از یك نقطه ی زمانی و مكانی نیست. سخن از یك جغرافیای جهانی عقیدتی است: تكان تازه ای در خاك و خلقت خاك! تنه و بدنه ی خلقت، «عدالت » است...و در این میانه، «ستم»،غباری بیش نیست،كه به راحتی می شود آن را شست و پیكره ی اصلی، پاكیزه و زیبای آفرینش را در برابر نگاه انتظار زندگی،به دیدار نهاد. این شست و شو،اصلاً،مشكل نیست: «آب» كه دارد می رود، «رود» كه دارد می گذرد، فطرت پاك عادلانه ی «خاك» كه دارد تكان تازه ای می خورد، همه به یاری ما،خواهند شتافت! تنها،كافی است تكانی بخوریم. 🌹أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🕊 🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
چه خانه ی خوب و امنی است ایتا احساس آرامش و صفا چقدر خوب بود که خوبان همه جمع میشدن ایتا... به امید روزی که بوالهوسان اینستا با پیامرسانشون به زباله دان انسانیت میرفتند
🔅گفت:سلام حاج آقا. خوبی؟ هنوز میری مسجد؟🤓 🔅گفتم:سلام علیکم.ممنون از لطفتون بله که میرم.مگه قراره نرم؟؟؟😊 🔅گفت:یه چند روز دیگه،دیگه نمیری!!! 🔅گفتم:چرا؟مگه چه خبره؟ 🔅گفت:ضد حکومتی ها فراخوان دادن برا تجمع.دیگه باید برید🤣 🔅گفتم:بعدش چی میشه؟ مرا میکشند؟یا مسجد رو خراب میکنند؟ 🌹اگه قرار باشه مرا بکشند تا وقتی هستم محکم و استوار میرم مسجد تا کشته بشم و اگه قراره مسجد رو خراب کنند تو خرابه هاش هم شده نماز را اقامه میکنم☺️😉 🔆ما از حرکت نمی ایستیم 🔆ما از مرگ نمی هراسیم... 🔆شهدا؛تا ابد رزمنده ام ✍سعید کرمی https://eitaa.com/joinchat/1479802927Cb0f645d36d 🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
مادر ستاره ها! به وقت دلتنگی اَغِیثینی یا فاطمة سر میدهم تا نور وجودت چراغ راهم‌ شود در اين هیاهوی زمانه .... ✍مریم زارع
گرچه در شب میلاد حضرت پدر از نعمت پدر جسمانی محروم هستم اما.... بِاَبی اَنتَ وَ اُمّی یا علی پدرم مادرم به فدایت بالاترین نعمت خدا محبت توست در دل ناقابل من.... ✍ ┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓ 🌿@saeed814 ┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛
🕌دلنوشته جمکرانی از اتوبوس که پیاده شدیم صدای دلنشین اذان از ماذنه های مسجد جمکران بلند شد. سراسیمه عبا را در سینه ام جمع کردم و به سمت گنبد فیروزه ای مسجد روان شدم. از باب الشهاده که وارد میشوی انگار باب شهادت برایت باز شده است و خودت را بر صراط مستقیم شهدایی می‌نگری که در سیر تاریخ در رکاب امام زمان(عج) به شهادت رسیده اند. آنقدر سبک شده ای که طی مسیر باب الشهاده تا شبستان مسجد را در آسمان پرواز میکنی..... به شبستان مسجد که میرسی عروج عاشقانه ی نمازگزاران در نماز جماعت حال غیر قابل وصفی برایت به ارمغان می آورد... انگار در آغوش آقا قرار گرفته ای.... ✍ ┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓ 🌿@saeed814 ┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛
سلام بابا. دیشب عروسی امین پسر سومت بود که جای خالیت عمیقاً احساس می‌شد. من فکر می‌کردم فقط منم که چنین احساسی دارم ولی بعد شنیدم چند نفر از دوستان هم بیان کردند. دیشب از در تالار دامادی وارد شد که کمتر از سه سال است پدر از دست داده است😭 و من او را به جای تو بوسیدم و به او تبریک گفتم.وقتی وارد مجلس شد مثل جشن عروسی خودم که تو چون کوه استوار پشت سرم به مردم خوش‌آمد می‌گفتی؛ پشت سر امین حرکت کردم و به مردم خوش‌آمد گفتم؛اما این کجا و آن کجا؟؟؟ گاهی که غمت سراغمان می‌آمد و بغض گلویمان را می‌فشرد به اشک التماس می‌کردم که سرریز نشود . نوشتم تا بدانی جشن‌مان بدون وجود پر برکت تو چندان لطفی نداشت اما همه‌ی تلاشمان را با تمام وجود کردیم تا شبی به یاد ماندنی برای امین رقم بخورد. پدر جان از ما راضی باش! روحت شاد و یادت گرامی ای بزرگ‌مرد! ۱۴۰۳/۸/۱۲ ┏⊰✾🌹✾⊱━━━─━━┓ 🌿@saeed814 ┗━━─━━━⊰✾🌹✾⊱┛