✅💠 روز اول کار
وارد آسانسور که شد تصویر بی رنگ و روی خودش را توی آینه آسانسور دید، عرق روی گونههایش را پاک کرد و
با خودش گفت: روز اول کاری چه بی رنگ و رو اومدم، هرچند ماه رمضونیه همه بی رنگ و رو هستند. با این فکر به خودش اعتماد به نفسی داد و در آسانسور را با قدرت باز کرد، ولی با دیدن اولین نفر ستون اعتمادش پایین ریخت، چطور زبون روزه اینا اینقدر ترگل ورگلند؟ تازه اونم تو این گرما!
اتاق مدیر شرکت روبروی در آسانسور بود. دختر تا چشمش به مدیر افتاد سریع سلام کرد، مدیر مکثی کرد: سلام، حالتون خوبه خانم مرادی؟ بفرمایید قهوه، و فنجان قهوه را تا ته بالا کشید.
بعد باصدای بلندی گفت: خانم تاکی ایشون همکار جدید شما هستند، راهنمائیشون کنید. صدای قهقهی خنده از آبدارخانه بلند شد، انگار یکی از آقایون شیرینی ازدواجش را پخش میکرد.
"تاکی" که یکی از همان دختران خوش رنگ و لعاب شرکت بود او را به اتاق کنار دفتر مدیر برد و با اشاره به میز رو به رو گفت: این میز شماس، و اینم میزه منه.
بگم براتون چای بیارن؟
-نه ، ممنون، روزهام
"تاکی" ابروهای تتوشدهاش را بالا برد و لبهای ژل زدهاش را غنچه کرد و با صدای شبیه نی نی کوچولوها گفت: عجیجم، مگه چه گناهی کردی که این وقت سال روزه گرفتی؟
دختر آهی کشید و با خودش گفت: گناه را وقتی کردم که برای کار اینجا اومدم.
✍ به قلم : مریم اختریان
#داستانک
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور