«به نام خدای مظلومان»
#دلنوشته
#کودک_غزه_قهرمان
کودکیکه از فلسطینِ رویای خود میگوید...
#به_قلم:ستایش امیری(دانش آموز توانمندم)
#پایه_نهم
─┅═✧❁࿇❁✧═┅─
باورم نمیشود که بعد از دو ماه و یازده روز دوری از بابای مهربانم،قرار است،فردا با آمدنش و البته برای جبران این دوری با یک عروسک صورتی،مارا خوشحال کند.
امشب،آسمان غزه ستاه باران تر از همیشه بود. بوی باروت پراکنده در فضا، هرچند یادآور آن روزهای سخت بمباران مدرسه،سرخک و تاول های کف پا ،که حاصل فرار از دست سرباز های غول پیکر اسرائیلی بود ، اما ، در رویای آزادی و به ذوق فردا پلک هایم کم کَمَک سنگین شدند که ناگهان،همان صدای همیشگی، اما هراسناک تر از همیشه ، جانم را به هیاهو و تلاطم انداخت...
به خود می گویم، ای کاش این صدا،همان صدای عاملِ تمام غم و غصه هایمان نباشد...
خدا نکند دختر بچه ای که در فراق پدر به انتظار نشسته است،این صدا را بشنود؛
زیرا می داند این صدای سهمگین و بی رحم،دلیل دوری او از قهرمان زندگی اش،نجوای مادر،ترک خشکی لب های کوچک خواهر و دلیل نابودی تمام آرزوهای کودکانه اش است.
آری حق من نیست،که در این لحظه،این صدای هولناک را بشنوم..!
ثانیه ای پس از خاموشی این صدا،غبار و دوده ای که در فضا پراکنده، و اشک هایی که بر روی عنبیه سیاه رنگ چشمانم ،پیله بسته بود ، دلیلی بر این بودند که نمیتوانستم از اتفاقاتی که در آن لحظه پیش آمده بود آگاه شوم؛
که ناگهان با صدای ناله و شیون اُسوهٔ صبر و مقاومت،مادرم،جواب تمام گریه های نکرده و بغض های جمع شده در گلویم و دلیل تلاطم امواج ضربان قلبم را گرفتم.
ویرانی خانه باصفایمان که در آن پا گرفته و بالیده شدم،به کناری،در زیر آوار ماندن دلخوشی زندگی،خواهر کوچکم،لالین شش ماهه،خراشی به ژرفی تمام زخم های عالم بر قلبم نهاد😭
انگار قرار نیست که لحظه ای به آرامی تنفس کنم..!
خدایا این سایهٔ قامت بلند و عریض،که مانند غولی بر سرم سایه افکنده،جز برای آن اشغالگران بی رحم که نمیتواند باشد؟!
فرضیه تلخ و همیشگی ام،با داغیِ لوله سلاحش،به اثبات رسید...!
ای سرباز متجاوز!آری نمی توانی با پدران و مردان یل و شیردل وطنم،جان به جان مقابله کنی. آنقدر از آنها هراس داری که زور پوچ و بر باد رفته ات،به ما دختربچه ها و مادرانمان رسیده است!!
اما بازهم تو هراسانی! از مشت های گره کرده مان که انبوهی از سنگ های سخت را در لطیفیِ پوستمان گنجانده،ترس داری!
هیچ می دانی که اگر سردار خیبر شکن،عمو قاسم جانم،بود،اکنون گردنت را می شکست؟!
اگر از سنگ های گره کرده مشت هایمان ترس داری ، از ابهت و طوفان چشمان او جانت به لب می رسد!
اگر تمام قدرت های جهانی هم پشت به پشتت سنگر بسته اند،بدان که حتی اگر نیمی از نیم جهان با ما همصدا باشد،بازهم ما حق هستیم و ماندنی و شما باطل و به یقین نابود شدنی.
به او می گویم و میگویم...تا شاید دل سخت و بی رحمش با صدای نحیف و کودکانه ام به رحم آید ، اما نمیشود که نمیشود...
یه یقین آن خورشید پشت ابر،با رَدای سبز خویش که با وزش باد، در لا به لای برگهای درختان سبز زیتون به رقص در می آید ،می رسد و پرچم آزادی و نهال سبز زیتون صلح و آبادی را در فلسطین همیشه پایدارم معنا می کند
ان شاءالله🤲
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
─┅═✧❁࿇❁✧═┅─
#دبیر: رقیه سعیدی
#به_وقت_انشا
لینک کانال اشعار در ایتا↶
https://eitaa.com/joinchat/1259143275Ce3f7c12047