eitaa logo
استاد سعید محرابی🇮🇷
6.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
6 فایل
💠 یادداشت‌‌‌های تحلیلی _خبریِ یک منتقد 💠 ✔️سیاسی ✔️عقیدتی ✳️مسابقه همراه‌باجوایز نفیس ادمین دریافت پیامهای مردمی : @team_admin تبادل و تبلیغات: @team_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
در یکی از مدارس، دور افتاده یاسوج معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاسها سوالی از دانش‌آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش‌آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می‌کردند. معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از اعتماد به نفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد. زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش‌آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش‌آموز را فرا خواند و به او برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد. هیچکدام از دانش‌آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود. بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می‌کرد و از بچّه ها می‌خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می‌داد. کم کم نگاه همکلاسی‌ها نسبت به آن دانش‌آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد. آن دانش‌آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ" می‌نامید، نیست، پس دانش‌آموز تمام تلاش خود را می‌کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا صدها پیوند کبد انجام داده است. این قصه را دکتر در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته، انسان‌ها دو نوعند: نوع اوّل کلید خیر هستند. دستت را می‌گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می‌دهند. نوع دوم انسان‌هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی‌ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می‌کنند. این دانش‌آموز میتوانست قربانی نوع دوم این انسان‌ها بشود که بخت با او یار بود. و آن معلم کسی نبود جز اَبَر مردی بزرگ که چون ستاره‌ای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد. استاد بهمن بیگی نویسنده‌ای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد میتوان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر ملک حسینی است. روحش جاودان و یادش گرامی. 💐❤️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛
جوانی تصميم گرفت از دختر مورد پسندش، خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌کار، از مردم در مورد آن دختر جویای معلومات شد. مردم چنین جواب دادند: این دختر بدنام، بی‌ادب، بدخوی و خشن است. آن شخص از تصمیم خود منصرف شده به خانه‌ی خود برگشت و در مسیر راه با شیخ کهن‌سالی رو به رو شد؛ شیخ پرسید: فرزندم چی‌شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟ آن شخص قصه را از اول تا آخر برای شیخ بیان نمود. شیخ گفت: بیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ی دخترانم پرس و جو کن. شخص رفت و از مردم محل در مورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد. شیخ از آن جوان پرسید: مردم چی‌گفتند؟ - مردم گفتند: دختران شیخ، بسیار بداخلاق، بی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند. شیخ: با من به خانه بیا! وقتی‌که آن شخص به خانه‌ی شیخ رفت، به جز یک پیر زن، کسی را ندید و آن پیر زن، همسر شیخ بود که به خاطر عقیم و نازا بودنش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود. زمانی‌که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ برایش گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته، یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قسمی که خواستند حکم می‌کنند. ◀️به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت سر مردم، عادت کرده‌اند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛
◀️سحر خیز باش تا کامروا باشی ◀️دزدان سحرخیز ❄️ داستان معروفی است از بوذرجمهر و پادشاه معاصرش انوشیروان. می‏گویند بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به سحرخیزی نصیحت می‏کرد و خودش هم صبح زود می‏آمد؛ شاه هم خوشش نمی‏ آمد که به این زودی بیاید؛ آخرش گفت من یک نقشه‏ ای می‏کشم که این دیگر مزاحم نشود. ❄️ به افرادش گفت هنگام سحر که او از خانه‏ اش بیرون می‏ آید و حرکت می‏کند شما بروید تمام لباسهای او را و هرچه دارد از وی بگیرید که او دیگر این کار را نکند. همین کار را کردند. بین راه، هنوز هوا تاریک بود، او را گرفتند، لختش کردند، پولها و لباسهایش را گرفتند و رهایش کردند. ❄️ مجبور شد به خانه برگردد، لباس دیگر بپوشد، آماده بشود و بیاید. آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید تو چرا امروز دیر آمدی؟ گفت امروز حادثه‏ ای برایم پیش آمد. حادثه چیست؟ من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد، چنین و چنان کرد، رفتم خانه و بالأخره یک ساعت تأخیر شد. ❄️ گفت جنابعالی که می‏گفتید: «سحرخیز باش تا کامروا باشی»، چطور شد؟ گفت: دزد از من سحرخیزتر بود. ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 ---------------------------------------------------------- به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌹 روزی در نماز جماعت موبایل فردی زنگ خورد زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر به نماز نرفت. . همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست. مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره، فدای سرت... و او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد. ◀️ گاهی جای خدا مجازات می کنیم و جای خدا می بخشیم! ... 🌹 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛
هیچ‌وقت عوض نشو ! رفتم توی مغازه کامپیوتری گفتم: ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد مغازه‌د‌ار گفت: باشه یه نگاهی بهش می‌ندازم. ممکنه Lcd سوخته باشه. اگه سوخته بود عوضش کنم؟ گفتم بله لطفاً، خیلی احتیاج دارم گفت فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین. با خودم گفتم خوب یه ۷۰۰ ۸۰۰ تومنی افتادم تو خرج و ‌روز بعدش رفتم و خلاصه تبلت رو سالم بهم تحویل داد. گفتم: هزینه‌ش چقدر میشه گفت: هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم  همین تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد. می‌تونست هر هزینه‌ای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم... کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود. یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم: دنیا به آدم‌هایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچ‌وقت عوض نشو از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد. گفت؛ حرف پدرم رو بهم زدی که چند وقت پیش فوت شد اونم میگفت همیشه خوب باش و عوض نشو حتی اگه همه بهت بدی کنن در راه برگشت به این فکر می‌کردم که تغییر در آدم‌ها به تدریج اتفاق می‌افته. تنها چیزی که می‌تونه ما رو در مسیر درستکاری و امانت‌داری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه... آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو... از هزاران، یکنفر اهل دل اند مابقی تندیسی از آب و گِل اَند روح همه و آسمانی شاد🌹 تقدیم به شما و کسانی که در مسیر خوبی هستند.💚 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛
مرشد چلویی در بازار تهران چلوکبابی داشت و به دلیل رفتار خوبش با مشتریانش به بهترین کاسب قرن معروف شده بود، روزی چند نفر جلوی مرشد چلویی را گرفتند و به او گفتند:"پول دخل امروزت را رد کن بیاد." مرشد گفت :"محال است بدهم" گفتند :"می کشیمت "گفت :"بکشید!" بحث بالا گرفت، مرشد گفت:" به یک شرط پول دخل امروز را به شما می دهم ".آنها گفتند:" به چه شرطی؟ " گفت: "به شرطی که بیاید به منزل من و یک چایی باهم بخوریم، " آنها قبول کردند و رفتند و چای خوردند و مرشد پول ها را به آنان داد. آنها از مرشد پرسیدند:" که چرا همون اول در کوچه پول را ندادی؟ " مرشد گفت :" اون موقع اگر پول را می دادم آن پول دزدی می شد ولی الان شما مهمان من هستید و من دوست دارم به مهمانم هدیه بدهم..."سال ها گذشت و آن سه نفر از معتمدین بازار شدند. ◀️عمل خدایی دلِ بزرگ و مردانه می خواهد... 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛
از سوال کردند : این حسن شهرت را از کجا آوردی ؟ ابوسعید گفت : شبی مادر از من آب خواست دقایقی طول کشید تا آب آوردم. وقتی به کنارش رفتم خواب ، مادر را در ربوده بود. دلم نیامد که بیدارش کنم به کنارش نشستم تا پگاه ... چشمان خویش را باز کرد وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید پی به ماجرا برد و گفت: فرزندم امیدوارم که نامت عالم‌گیر شود 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛
جنگجویی از استادش پرسید:" بهترین شمشیرزن کیست؟ استادش پاسخ داد:" به دشت کنار معبد برو."سنگی" آنجاست، به آن سنگ توهین کن." شاگرد گفت:" اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی‌دهد!!" استاد گفت: "خوب با شمشیرت به آن حمله کن." شاگرد پاسخ داد:" این کار را هم نمی‌کنم چون شمشیرم می‌شکند و اگر با دستهایم به آن حمله کنم، انگشتانم زخمی می‌شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی‌گذارد. من این را نپرسیدم...پرسیدم؛ بهترین شمشیرزن کیست؟ استاد پاسخ داد: "بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می‌ماند، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، با سکوتش نشان می‌دهد که هیچ کس نمی‌تواند بر او غلبه کند." ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌹 جوانی از روی تمسخر به پیری صد ساله و خمیده قامت و عصا به دست گفت:‌«این کمانک را چند خریده‌ای تا من نیز یکی بخرم.» پیر گفت: «اگر صبر کنی و عمر یابی، خود به رایگان یکی به تو می‌دهند. حتی اگر بپرهیزی.» 🌹 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛ 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌹 🌴عقاب بود اما تفکرش او را عقب انداخت🌴 مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می‌کرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است. ◀️این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد. مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش. 🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛ 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌹 گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام می‌داد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیده‌ایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمده‌ای و من تو را می‌بینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست! مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانه‌ای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی می‌شکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، می‌بینی ظرف تو را می‌شکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمی‌گردی. مجنون سخنی به راز گفت: اگر با دیگرانش بود میلی چرا جام مرا بشکست لیلی ◀️عاشقان خــدا نیز چنین‌اند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آن‌ها را سریع اجابت نمی‌کند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود . 🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛ 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌹 بز و گوسفندی باهم می رفتند. به جویی رسیدند،گوسفند از روی جوی جستی زد.دنبه او بالا رفت،بز خندید وفریاد کشید :آ... تورا برهنه دیدم گوسفند غمگین شد .روی بر گرداند وگفت: ای بی انصاف من سالهاست تورابرهنه می بینم سرم را پایین میاندازم ونمی خندم وطعنه ای به تو نمی زنم. تو پس ازعمری که یک بار مرا چنین دیده ای لب به سرزنش وتمسخر من می گشایی؟؟! چون لئیمی با هزاران عیب وعار روز وشب بر خلق عالم آشکار بیند اندک عیبی از صاحب کرم بر نیارد جزبه طعن ولعن دم ‎‌‌‌‌‌‌ ◀️بعضی از آدم ها که خود همه معایبشان نمایان است  بر مردم طعنه میزنند  و عیب جویی  از مردم  براشون عین آب خوردن بسیار راحت میباشد درحالیکه از عیب نمایان خود غافلند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ به کانال حدیث عشق بپیوندیم👇      ┏━━        °•🍃•°        ━━┓         https://eitaa.com/h_e110      ┗━━        °•🍃•°        ━━┛