سبک و شعر سائل
#قسمت_بیست_هفت لقمه حلال چادرم را به سر کردم وکوله پشتی را به پشتم ,شال سفید هم برای احتیاط از روی
لقمه حلال
#قسمت_بیست_هشت
سرم را بالا گرفتم,با چشمان اشک الودم انچه راکه میدیدم باور نداشتم.....
بالکنت گفتم:ب ب بابا....شمااا اینجا؟؟!!
بابا محکم بغلم کرد وبا دوتا دستش ,اشکهای چشمام را پاک کرد واشاره به گنبد کردوگفت:مگه میشه مولا دختر را بی پدرش دعوت کنه؟؟خوب منم دعوت کرد اومدم دیگه, لبخندی زد وادامه داد اگه ناراحتی برگردم؟
محکم خودم راچسپاندم بهش وگفتم :نه نه...اتفاقا خیلی هم خوشحالم....فقط غیرمنتظره بود برام,همین....
بابا دستم رانوازش کردوگفت,باهمون پرواز توامدم,درست پشت سرت بودم اما تواینقد از این سفروهمایش ازخودبیخودبودی که توجهی به اطرافت نداشتی,سایه به سایه باهات اومدم,جلو ورودی حرم ,جمعیت زیاد بود یک آن گمت کردم اما وقتی وارد صحن شدم ,بعدازکمی کنکاش پیدات کردم.
خوب که نگاه کردم بابا,یه پیراهن سفید وشلوارپارچه ای مشکی, پوشیده بود,عه این را......
باتعجب برگشتم طرفش وگفتم:بابااااا,این این,شال سفید رابرای چی پوشیدی؟؟
بابا لبخندی زد وگفت:برای اینکه اعضای گروه بتونن شناساییم کنند.....تمام حوادث این چندوقته اومد جلوی چشمام...من....گروه....همایش,درسته خودشه غلام حسین...
من:یعنی ,یعنی شما همون غلام حسین هستید؟؟
بابا دوباره خنده ای زدگفت:اگه خدا قبول کند...
من:ولی بابا,خودت همیشه میگفتی فضای مجازی هم مثل واقعی هست ,پس نباید دروغ بگیم,چراخودت رابه دروغ غلام حسین معرفی,کردی؟
بابا دستی به,سرم کشیدوگفت:برای اینکه خودم را غلام امام حسین ع میدونم .....
عجب زیرکی هست این بابای ما.....
بابا اشاره کرد به ساعتش وگفت,دیگه باید کم کم بریم سمت خیابان امام حسین ع,گروه راکه جمع کردیم دوباره برمیگردیم ,حرم به صرف عشق وصفا....
وای خدایا شکررررت......
چقد من خوشبختم....
ادامه دارد..