~|🌸🌱|~
صبحتـ بخیر آقایـ منـ 🌿
آقایـ دلـ تنگیـ ...
:(
#صبحیدوباره #اقا #حضرتحجتعج
#الهمعجلالولیکالفرج
ʝơıŋ➘
|❥ @reihan_bahari ツ
وۻو گرفتنــــد بہ قڝد شہادتـــ✨
#الهم_ارزقنا_شهادت :)
#الهمعجلالولیکالفرج
ʝơıŋ➘
|❥ @reihan_bahari ツ
سائل الحسین
وۻو گرفتنــــد بہ قڝد شہادتـــ✨ #الهم_ارزقنا_شهادت :) #الهمعجلالولیکالفرج ʝơıŋ➘ |❥ @reihan_ba
#خاطره
توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه.
#شهید_زین_الدین
#شهید
#الهمعجلالولیکالفرج
ʝơıŋ➘
|❥ @reihan_bahari ツ
#حکایت_تاریخی📚
✍یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد خوابش نبرد.
غلامان را گفت:
«حتما به کسی ظلم شده، او را بیابید.»
پس از کمی جست و جو، غلامان باز گشتند و گفتند:
«سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم.»
اما سلطان را دوباره خواب نیامد.
پس خود برخواست و با جامه مبدل از قصر بیرون شد.
در پشت قصر خود نالهای شنید که میگفت خدایا:
«یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود!»
سلطان گفت:
«چه میگویی؟
من یعقوبم و از پی تو آمدهام، بگو ماجرا چیست؟»
آن مرد گفت:
«یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم شبها به خانه من میآید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت قرار میدهد!»
سلطان گفت:
«اکنون کجاست؟»
مرد گفت:
«شاید رفته باشد.»
شاه گفت:
«هرگاه آمد ، مرا خبر کن.»
سپس آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت:
«هر زمان این مرد مرا خواست به من برسانیدش، حتی اگر در نماز باشم.»
شب بعد باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت.
مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت.
یعقوب لیث سیستانی با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید.
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند، آنگاه ظالم را با شمشیر کشت.
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست.
پس در دم سر به سجده نهاد.
آنگاه صاحب خانه را گفت:
«قدری نان بیاورید که بسیار گرسنهام.»
صاحبخانه گفت:
«پادشاهی چون تو چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟»
شاه گفت:
«هر چه هست بیاور.»
مرد پارهای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید.
سلطان در جواب گفت:
«آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم،
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری مانع اجرای عدالت نشود.
چراغ که روشن شد دیدم بیگانه است، پس سجده شکر گذاشتم.
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم.
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخوردهام.»
❣گر به دولت برسی مست نگردی مردی
❣گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
❣اهل عالم همه بازیچه دست هَوَسند
❣گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
#الهمعجلالولیکالفرج
ʝơıŋ➘
|❥ @reihan_bahari ツ
لازم به ذکر هست که یک مقدار تغیرات جزئی به کانالمون دادیم .
💮 به دلیل فیلتر شدن ، رمانمون تغیر میکنه و رمان « فریاد مهتاب » رو میزاریم . توضیحاتی برای رمان :
رمان درباره زندگی حضرت فاطمه (س) به صورت کامل تا شهادتشون که با جزئیات هست .
به صورت نوشته میزاریم .
حتما حتما و شدیدا پیشنهاد میشه چون بسیار زیبا بیان شده .
💮 تبادل از ساعت ۱۰ الی ۹ صبح هست . پس صبور باشید .
💮 در هر شیفت فقط ۱۰ پست « مداحی یا اهنگ ، عکس مناسبتی ، درخواستی شما ، بیوگرافی ، تلنگر ، رمان ، داستانک ، پروفایل ، دل نوشته شما و فرمانده ، معرفی شهید ، عاشقانه ، ایده و... »
💮 ساعت ۲۰ که زمان اتمام فعالیت کانال هست ، دو قسمت رمان گذاشته میشه .
💮 لینک ناشناس میزاریم برای درخواست هاتون .