#متن_خاطره
🌷چند خانــم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسنـد،در تمام مدت سرش بالا نیامد، نگاهش هم بہ زمین دوختہ بود...
خانـم ها ڪہ رفتند، رفتم جلو گفتم: تـو آنقدر سرت پایینہ نگاهم نمےندازی بہ طرف ڪہ داره حرف میزنه باهات، اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبے و اثر حرفات ڪم شه...
گفت: من نگاه نمےکنم تا خــــدا مرا نگاه کند...
《شهید دڪتر عبدالحمـید دیالمه،
نماینده مردم مشهد در مجلس》
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
دوستواقعیخداست...:
#متن_خاطره
🌷 یڪۍ از مدافعان حرم بہ حاج قاسم گفتہ بود:
جنگ سوریہ تموم شد و ما شهید نشدیم ؛
جواب حاج قاسم این بود:
در آینده اۍ نزدیڪ فتنه هایۍ پیش رو دارید ڪہ ڪل شہدا آرزوۍ حضور بہ جاۍ شما رو داشتہ باشند ، اون روز من نیستم ، اما شما پشت آقا رو خالی نکنید.
⚘ شادی روح شهدا صلوات⚘
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
💓
#متن_خاطره
🌷 شهید چمران در ابتدایی تحصیل میکرد. روزی دوست همکلاسی کنار تخته در حالی که معلم در تخته سیاه مینوشت، گچی به دیوار پرتاب میکند که به کتف معلم میخورد. معلم عصبانی شده و برگشته میگوید: کدام پدر فلان شده این کار را کرد؟ سریع بیرون بیاید. چمران برخاسته میگوید: من بودم. و معلم با سیلی صورت چمران را سرخ میکند. بعد از چمران پرسیدند: چرا دروغ گفتی من بودم؟ چمران گفت: کسی که گچ را زده بود لاغر بود و معلم عصبی و من مطمئن بودم کتک خواهد زد و اهل بخشش نیست، او طاقت کتک نداشت و دیدم از ترس میلرزد، ولی من درشتتر بودم و طاقتم بیشتر از او بود.
📚 نقل از دکتر ابوالفضل بهرامپور
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
💓
#متن_خاطره
🌷 در یک مسافرت خانوادگی، در یک روز گرم تابستان، دوتایی برای انجام کاری، در ظرف چند ساعت مسافت طولانی را طی کرده بودیم! تشنه شده بودیم و اندکی هم خسته! خواستم دوغ بخرم تا اندکی خنک شویم و قدری از تشنگیمان بکاهد که علی اصغر ابراهیمی گفت: من نمیخورم!با اصرار فراوان علتش را جویا شدم!
🍃رو به من کرد و گفت: «با خود عهد کردهام که چیزهای غیرضروری را بدون همسرم استفاده نکنم.»!
بالاخره من دوغ خریدم و خوردم و علی اصغر تنها آب خورد.
📚 کتاب شوق وصال، شهید علیاصغر ابراهیمی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
💓
#متن_خاطره
🌷اصرارهایش تمامی نداشت، اما مادر اینبار دست از مخالفت برنمیداشت، چون او تنها پسر خانواده بود، فرامرز هم که چارهای جز تسلیم شدن در برابر مادر پیشروی خود نمیدید، به ناچار از تصمیمش صرفنظر کرد.
روزی خبر آوردند که فرامرز در یکی از خیابانهای بابل تصادف کرده، سراسیمه برای دیدنش به بیمارستان رفتیم، پس از دقایقی فرامرز لبخندی زد و زیرکانه از مادر پرسید: مادرم! اگر در این تصادف میمردم بهتر بود یا این که برای دفاع از کشورم شهید میشدم؟ مادر به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه پاسخ داد: از این پس، هر زمان خواستی میتوانی برای دفاع از وطن به جبهه بروی فرزندم...!
📚خواهر شهید فرامرز فامیلی سنگسری
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
#متن_خاطره
🌷ماشین که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم. به خیال خودم می خواستم پیش مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی پیاده شد،با اخم نگاهم کرد. نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده.
همان قدر عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز میکنی؟! هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش...
📚 کتاب سلیمانی عزیز۲، ص۱۱۰
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب
💓