🥘 گرسنگی ایرانیها و لت و پار کردن یکدیگر به خاطر چند دانه لوبیای پسمانده از غذای آمریکاییها
وقتی با کامیونهامون وارد شهر قصرشیرین شدیم نزدیکای ظهر بود، برای ناهار من روی کامیون نشستم و کنسرو لوبیامو باز کردم.
با قاشق، روی کنسرو رو که یه کم سفت شده بود برداشتم و ریختم کف جادۀ خاکی که قرار بود ازش رد بشیم. اصلا نفهمیدم چی شد؛
یهو دیدم کلی آدم دارن همدیگه رو میزنن که برسن به دونههای لوبیایی که دور انداخته بودم! هرکس میتونست چنگ میانداخت و خاک کف جاده رو مشت و مشت میکرد توی دهنش تا شاید یه دونه از اون لوبیاها رو بتونه بخوره!
همهشون دور ماشینهای ما ایستاده بودند و منتظر بودن ظرفهای خالی کنسرومون رو بندازیم سمتشون. واسه این قوطیهای خالی، همدیگه را لت و پار میکردن.
هرکی که دستش به این قوطیها میرسید، انگشت و زبونش رو میکرد تو اون، بدون اینکه براش اهمیتی داشته باشه لبۀ این قوطیها زبان و دهانش رو پاره کنه!
▪️بخشی از خاطرات کنسول آمریکا بود موقع ورود به ایران در سال ۱۹۱۸
#تاریخ_معاصر
#قحطی_بزرگ_ایران
#جنگ_جهانی_اول
#غرب_وحشی
💠 به «سفیر ۴۲» بپیوندید👇👇
eitaa.com/joinchat/2544959550Cb00c549ac8
سفیر۴۲
🔸شکست بزرگترین ارتش جهان به دست ۴۰۰ ایرانی!
🗓 سالروز شهادت فرمانده ۳۳ ساله مقاومت جنوب
🔗 برگی از #تاریخ_معاصر ایران:
mshrgh.ir/150850
👈 انگلیسیها که بارها در رویارویی مستقیم، نتوانستند حریف رئیسعلی و یارانش شوند، از در تطمیع و رشوه هم ناامید شدند! نهایتاً به تزویر و #نفوذ متوسل شدند و در آخرین مواجهه، رئیسعلی به دست عنصر مزدور، از پشت سر ترور شد و به شهادت رسید.
#دلیران_تنگستان| #استعمارستیزی
#رئیسعلی_دلواری | #قهرمان_ملی
┄┅•┄══ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟
@Safir42 | سفیــــر۴۲
سفیر۴۲
📌غربشناسی شیخ فضلالله در بیان آیتالله بهجت: 🔰مرحوم شیخ فضلالله نوری و آقا سیّد محمّدکاظم یزدی
﷽ از اهانتی فروگذار نکردند ولی...
🌓 نهم مرداد ۱۲۸۸ برابر با ۱۳ رجب؛ ماجرایی تکاندهنده در #تاریخ_معاصر
[شیخ را بر دار کشیدند... ولی] در اثر تلاطم و طوفان، یکمرتبه طناب از گردن آقا پاره شد و نعش به زمین افتاد.
جنازه را آوردند توی حیاط نظمیه مقابل در حیاط روی یک نیمکت گذاشتند جمعیت کثیری ریخت توی حیاط محشری برپا شد مثل مور و ملخ از سر و کول هم بالا می رفتند همه میخواستند خود را به جنازه برسانند دور نعش را گرفتند و آنقدر با قنداق تفنگ و لگد به نعش زدند که خونابه از سر و صورت و دماغ و دهانش روی گونهها و محاسنش سرازیر شد.
هرکه هرچه در دست داشت میزد؛ آنهایی هم که دستشون به نعش نمیرسید تف میانداختند!
در این ساعت، #گودال_قتلگاه را به چشم خودم دیدم.
یکمرتبه دیدم یک نفر از سران ″مسلّحین″ که مردی تنومند و چهارشانه بود وارد حیاط نظمیه شد. جلو آمد بالای جنازه ایستاد، جلوی همه دکمههای شلوارش را باز کرد و روبروی اینهمه چشم، شُرشُر به سر و صورت آقا ادرار کرد...
عدهای از صاحبنفوذها یپرم ارمنی را از عواقب سوزاندن نعش شیخ و تحویل ندادن میترسانند. یپرم، راضی میشود و میگوید: بسیار خوب به نظمیه تلفون کنید که جنازه را به صاحبانش رد کنند.
چند نفر از بستگان و مریدان شیخ، توی آن تاریکی توپخانه در گوشهای با یک تابوت، منتظر تحویل جنازه بودند. آقا لخت و عور آن گوشه همینطور افتاده بود. لا اله الا الله
جنازه را در تابوت گذاشتیم و با دو ″مسلّح″، ما را راهی کردند.
جنازه را وارد حیاط خلوت خانۀ شیخ کردند.
شیخ ابراهیم نوری از شاگردان شیخ، جنازه را غسل داد.
بعد، کفن کردیم و بردیم در اطاق پنجدری میان دو حیاط کوچک، پنهان کردیم.
سر ″مسلّحین″ را گرم کردیم. بعد، تابوت را با سنگ و کلوخ و پوشال و پوشاک پر و سنگین کردیم.
یک لحاف هم تا کرده روی آن کشیدیم.
تابوت قلابی را با آن دو نگهبان، سر قبر آقا فرستادیم.
متولی قبرستان که در جریان بود مثلاً نعش را دفن کرد و آن دو نگهبان با تابوت به نظمیه برگشتند.
صبح، اوستا اکبر معمار آمد و درهای اطاق پنجدری را تیغه کردیم و رویش را گچکاری کردیم.
دو ماه بعد از شهادت شیخ در اتاق پنجدری را شکافتیم. جنازه در آن هوای گرم همانطور تر و تازه مانده بود.
جنازه را از آنجا برداشتیم و به اتاقی دیگر آن سوی حیاط منتقل کردیم و دوباره تیغه کردیم.
کم کم مردم فهمیدند که نعش شیخ نوری در خانه است. میآمدند پشت دیوار، فاتحه میخواندند و میرفتند. از گوشه و کنار، پیغام میدادند امامزاده درست کردید؟!
۱۸ ماه از شهادت شیخ گذشته بود که بازاریها به این فکر میافتند دیوار را بشکافند و جنازه را برداشته دورشهر بیفتند و وا اسلاما و واحسینا راه بیندازند.
حاج میرزا عبدالله سبوحی واعظ میگوید یک روز زمستانی، خانم شیخ، مرا خواست. دیدم زارزار گریه میکند گفت دیشب مرحوم آقا رو خواب دیدم که خیلی خوش و خندان بود ولی من گریه میکردم. آقا به من گفت گریه نکن همان بلاهایی را که سر سیدالشهدا ع آوردند، سر من هم آوردند. اینها میخواهند نعش مرا دربیاورند. زود آن را به قم بفرست.
همان شب، تیغه را شکافتیم و نعش را در آوردیم.
با اینکه دو تابستان از آن گذشته بود و جایش هم نمناک بود اما جسد پس از ۱۸ ماه، تر و تازه مانده بود فقط کفن، کمی زرد شده بود.
به دستور خانم، دوباره کفن کردیم و نمدپیچ نمودیم و صبح به اسم یک طلبه که مرده آن را به طرف حرم حضرت معصومه(س) حرکت دادیم.
#شیخ_شهید در زمان حیات خود، در صحن مطهر برای خودش مقبرهای تهیه کرده بود و به سیدموسی متولی آن گفته بود این زمین نکره، یک روز، معرفه خواهد شد!
نزدیک قم، کاغذی به متولی نوشتیم که زنی از خاندان شیخ فوت کرده میخواهیم در مقبرۀ شیخ دفنش کنیم. و به هادی پسر شیخ سپردیم در هنگام دفن، جلو نیاید تا فکر کنند واقعاً میت، زن است و قضیه لو نرود.
شب، جنازه در مقبره ماند. صبح، خیلی سریع، قبری به حد نصاب شرعی کندیم و با مهر تربتی که خانم داده بود جنازه را درون قبر گذاشتیم.
📗کتاب «سرّ دار» به قلم تندرکیا نوۀ شیخ شهید؛ نشر صبح، ص ۵۲
#عبرت_تاریخ | #روحانیت_بیدار
@Safir42 | سفیــــر۴۲