شب عملیات بود...
هر کس پشت لباسش چیزی نوشته بود...
سید مجتبی نوشته بود
«مۍروم تا انتقام #سیلیزهرا بگیرم»
حاج محسن داده بود غلام خطاط پشت پیراهنش بزرگ بنویسد
«مۍروم تا گره از #بغضعلی بگشایم»
همه نقطهۍ نهایی ارادتشان را پشت لباسهایشان حک مۍڪردند...
اما مهدۍ لباسش را پهن ڪرده بود وسط سنگر و ماژیڪ به دست، به لباس ڪه نگاه مےکرد، زار مۍزد...
نشستم کنارش...گفتم مهدۍ دادا...چی مےخواۍ بنویسی؟ بده من برات مۍنویسم...
همانطورڪه زل زده بود و اشڪ می ریخت، گفت: عباس...نمےخوام چیزۍ بنویسم...
گفتم:چرا؟
گفت دیشب خواب دیدم کنار #بقیع وایستادم....از صبح که پاشدم، نمےدونم چی بنویسم...
گفتم بده من مےدونم چی برات بنویسم...
یه جمله نوشتم پشت لباسش...
تموم ڪه شد، چنان ضجهای زدڪه ترسیدم...بعد محکم بغلم ڪرد و به زور دستم رو بوسید....
عملیات شروع شد...همه رفتن جلو...
عملیات تموم شد...همه برگشتن...
اتفاقا مهدۍ هم برگشت...اما نه خودش... نه تنش...فقط خبر #اسارتش...
سالها بعد از زبون آزادهها شنیدم، همون اول بسته بودندش پشت یڪ جیپ جنگی و وسط بیابون...
حتی جسدش هم برنگشت...
تنها چیزے ڪه از مهدی برایم مانده، همان جمله ایست ڪه پشت پیراهنش نوشتم...
«مۍروم تا #غربتصادق را میان کوچهها فریادکنم...»
@safiran_shohadaa
بسم رب الزهرا...
اکنون1440سال می گذرد؛ شاید مایی که حال #زندگی می کنیم، در این سالیان سال حداکثر 100 سال ان را دخیل باشیم، که آن هم نیستیم .
از تشیع تنها یک نام یاد گرفته ایم و یک روضه ی #سید_الشهدا و تمام ..
نتیجه ی دین داریمان شد #غرب_زدگی. شد ضد ارزش های دین . شد ...
شاید اگر کمی تنها کمی به سیره امامانمان بها میدادیم روزگارمان اینگونه نمی شد.
روزگاری که برای #شهادت ها شاید پروفایلی عوض کنیم و #استوری بگذاریم؛ یا نهایتا ان روز کمی از شادی هایمان بکاهیم. اما کافی نیست چرا که امروزه باید اشکال یابی کرد ویکی از مشکلات این روز های ما تحریف است.
واژه ایی که شاید فقط یک واژه باشد اما پای عملش که در میان می اید؛ نتیجه اش میشود سر درگمی...
میدانم رفیق؛ شرح #بقیع را زیاد شنیده ای، غافل از شرح امامانش ...
اینک برایت از اویی خواهم گفت که لقبش علویٌ بین علویَین است، چرا که نسبش هم به #امام_حسن میرسد و هم #امام_حسین . اویی که سعی در برپا کردن نظام علوی داشت، آن هم در شرایطی که گروهی از مردم برای افکار باطلشان میجنگیدند، ان هم در روزگاری که باید تعویض میشد #اسلام تحریفی رسوخ کرده با حقیقت #قرآن و #توحید واقعی ...
در این روز ها لعنت و #نفرین وآه و سوز دیگر کارساز نیست. باید جنبشی علمی را پدید اورد، حال مهم نیست که چه زمانی به ثمر بنشیند چرا که حتی #مبارزه_فرهنگی ایشان هم در زمان فرزندشان #امام_صادق به اوج رسید و این مبارزه بیشترین کارشان هم بود .
میدانی این روزگار یک #امام_باقر کم دارد یک شکافنده ی حقایق قرانی و دانش های اسلامی؛ اصلا باقر علم الاولین یعنی این. ای کاش یک صندوق از همان جنس صندوقی که امام سجاد به ایشان داده بود به ما نیز قرض میدادند تا #باقر_العلوم شویم چراکه در این صندوق خبری از مال و #ثروت دنیوی نیست بلکه از انباشته از دانش یا حاوی سلاح رسول الله است.
شهادت ها تنها یک روز غم انگیز در تقویم نیستند #تلنگری هستند برای ما ... تا شاید به دنبال شناخت برویم و در این میان عملی...
پ.ن :گذری بر کتاب انسان 250 ساله
پ.ن: بحارالانوار ج 46 ص229
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به مناسبت #شهادت امام محمد باقر
#مشهد #کربلا #بقیع #دل_نوشته
@safiran_shohadaa
شب عملیات بود...
هر کس پشت لباسش چیزی نوشته بود...
سید مجتبی نوشته بود
«مۍروم تا انتقام #سیلیزهرا بگیرم»
حاج محسن داده بود غلام خطاط پشت پیراهنش بزرگ بنویسد
«مۍروم تا گره از #بغضعلی بگشایم»
همه نقطهۍ نهایی ارادتشان را پشت لباسهایشان حک مۍڪردند...
اما مهدۍ لباسش را پهن ڪرده بود وسط سنگر و ماژیڪ به دست، به لباس ڪه نگاه مےکرد، زار مۍزد...
نشستم کنارش...گفتم مهدۍ دادا...چی مےخواۍ بنویسی؟ بده من برات مۍنویسم...
همانطورڪه زل زده بود و اشڪ می ریخت، گفت: عباس...نمےخوام چیزۍ بنویسم...
گفتم:چرا؟
گفت دیشب خواب دیدم کنار #بقیع وایستادم....از صبح که پاشدم، نمےدونم چی بنویسم...
گفتم بده من مےدونم چی برات بنویسم...
یه جمله نوشتم پشت لباسش...
تموم ڪه شد، چنان ضجهای زدڪه ترسیدم...بعد محکم بغلم ڪرد و به زور دستم رو بوسید....
عملیات شروع شد...همه رفتن جلو...
عملیات تموم شد...همه برگشتن...
اتفاقا مهدۍ هم برگشت...اما نه خودش... نه تنش...فقط خبر #اسارتش...
سالها بعد از زبون آزادهها شنیدم، همون اول بسته بودندش پشت یڪ جیپ جنگی و وسط بیابون...
حتی جسدش هم برنگشت...
تنها چیزے ڪه از مهدی برایم مانده، همان جمله ایست ڪه پشت پیراهنش نوشتم...
«مۍروم تا #غربتصادق را میان کوچهها فریادکنم...»
@safiran_shohadaa
شب عملیات بود...
هر کس پشت لباسش چیزی نوشته بود...
سید مجتبی نوشته بود
«مۍروم تا انتقام #سیلیزهرا بگیرم»
حاج محسن داده بود غلام خطاط پشت پیراهنش بزرگ بنویسد
«مۍروم تا گره از #بغضعلی بگشایم»
همه نقطهۍ نهایی ارادتشان را پشت لباسهایشان حک مۍڪردند...
اما مهدۍ لباسش را پهن ڪرده بود وسط سنگر و ماژیڪ به دست، به لباس ڪه نگاه مےکرد، زار مۍزد...
نشستم کنارش...گفتم مهدۍ دادا...چی مےخواۍ بنویسی؟ بده من برات مۍنویسم...
همانطورڪه زل زده بود و اشڪ می ریخت، گفت: عباس...نمےخوام چیزۍ بنویسم...
گفتم:چرا؟
گفت دیشب خواب دیدم کنار #بقیع وایستادم....از صبح که پاشدم، نمےدونم چی بنویسم...
گفتم بده من مےدونم چی برات بنویسم...
یه جمله نوشتم پشت لباسش...
تموم ڪه شد، چنان ضجهای زدڪه ترسیدم...بعد محکم بغلم ڪرد و به زور دستم رو بوسید....
عملیات شروع شد...همه رفتن جلو...
عملیات تموم شد...همه برگشتن...
اتفاقا مهدۍ هم برگشت...اما نه خودش... نه تنش...فقط خبر #اسارتش...
سالها بعد از زبون آزادهها شنیدم، همون اول بسته بودندش پشت یڪ جیپ جنگی و وسط بیابون...
حتی جسدش هم برنگشت...
تنها چیزے ڪه از مهدی برایم مانده، همان جمله ایست ڪه پشت پیراهنش نوشتم...
«مۍروم تا #غربتصادق را میان کوچهها فریادکنم...»
@safiran_shohadaa