#معرفی_کتاب
#یک_قاچ_کتاب
عمه خانم گفت:من که حریف پسرت نمیشوم...لااقل تو یک چیزی بهش بگو.این نشد که چون دوستش کاپشن ندارد،این هم لخت و عریون تو این سرمای استخون سوز برود مدرسه.
مهدی زیر کرسی عرق می ریخت و می لرزید
پدرگفت:آخر تو حرف حسابت چیست پسر...هان؟
حمید از آن طرف کرسی دفتر مشقش را کنار گذاشت و گفت :من بگویم آقا جان؟.....
...
________________________
>> وقتی میخواهیم از سرزمینی بهتر بدانیم باید قصه زندگی آدم هایش را بخوان اگرچه میدانیم ورق ورق تاریخ شرح حماسه های مردم این سرزمین است اما شاید هیچ دورانی را مثل سالهای دفاع مقدس تجربه نکرده باشند انگار در این سالها فرماندههان به تنها چیزی که فکر نمی کردند پاداش های دنیوی بود نه مدالی به سینه داشتند و نه حرف های عجیب و غریب میزدند باور کردنی نیست که گاه تا آخرین لحظات زندگی برای عده ای ناشناس باقی می ماند فرماندهان قصه واقعی مردان پارسا و شجاع این سرزمین است>>
آقای شهردار چاپ دوازدهم
#شهید_مهدی_باکری🌺