📌 #پندانه
🔹زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
🔸داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
🔹سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
🔺زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
🔹در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.
🔹حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
🔺عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
🔹حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود :
🔺پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟
🔹سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
🔅امام جواد عليه السلام می فرمایند :
اعتماد به خداوند بهای هر چیز گرانبها و نردبان هر امر بلند مرتبهای است.
📚بحار الأنوار، جلد 75، صفحه 364
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣1⃣
✅ فصل چهارم
.... روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند.
مادرم پشت سر هم میگفت: « قدم! زود باش. صدایش کن. » به ناچار صدا زدم: « آقا... آقا... آقا... »
خودم لرزش صدایم را میشنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا... آقا صمد! »
قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم میکرد. تصویر آن نگاه و آن چهرهی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشتبام دست میزدند و پا میکوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانوادهها دربارهی مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانهی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: « قدم جان! برو و به خواهرها و زنداداشهایت بگو فردا گلین خانم همهشان را دعوت کرده. »
چادرم را سر کردم و به طرف خانهی خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: « سلام. » برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم میلرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: « به خواهرها و زنداداشها هم بگو. » بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. میدانستم صمد الان توی کوچهها دنبالم میگردد. میخواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه داییام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: « چی شده قدم! چرا رنگت پریده؟! »
گفتم: « چیزی نیست. عجله دارم، میخواهم بروم خانه. » دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: « پس بیا برسانمت. » از خدا خواستهام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینهی بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه میکرد.
مهمانبازیهای بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که میخواست ادا کند. مادرم خانوادهی صمد را هم دعوت کرد.
صبح زود سوار مینیبوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینیبوس گذاشتیم تا برویم امامزادهای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینهکش کوه بالا میرفت.
راننده گفت: « ماشین نمیکشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. » من و خواهرها و زنبرادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت دراین فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو میافتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم میایستادم و با زنبرادرهایم صحبت میکردم.
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درختها با خوشحالی گفتم: « آخ جون، آلبالو! » صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زنبرادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: « اینها را بده به قدم. او که از من فرار میکند. اینها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. » تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی میآمد. مادرش میگفت: « مرخصیهایش تمام شده. » گاهی پنجشنبه و جمعه میآمد و سری هم به خانهی ما میزد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما میآمد. هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
🔰ادامه دارد....🔰
چادریعنے:
داشٺنآرامشیعنۍبدانےیڪسپرداری
کھازجنسفاطمہاسٺ😌🖐🏻
تانپوشےاشنمیفهمۍحرفمرا...
#کشف_حجاب
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
@safiranzenabiyoon
روش برخورد صحیح با زنانی که کشف حجاب کردند_1.mp3
6.33M
🔴🎙روش برخورد صحیح با زنانی که کشف حجاب کردند.
➖چطور کار گروهی برای مقابله با کشف حجاب انجام بدهیم؟
➖چطور کار رسانه ای برای ترویج حجاب انجام بدهیم؟
➖پروژه واقعی مسیح علینژاد برای متدینین چیست؟
➖روش صحیح نهی از منکر زنان کشف حجاب کرده چیست؟
#کشف_حجاب
#زن_عفت_افتخار
#حجاب
@safiranzenabiyoon
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۶۹
《ودّت طائفهًُ من اهل الکتابِ لو یُضلونکم و ما یضلونَ الا انفسهم و ما یَشعُرون》
گروهی از اهل کتاب همیشه آرزو و تلاش می کنند که شما مسلمانان را گمراه سازند
ولی آنها خودشان گمراه می شوند اما این مطلب را نمی فهمند.
امام مهربانم . . .
بِنَفْسي أنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضاهی
ای نعمت خاصّ خدا سلام ؛
به قَلبَت سلام ؛
به چَشمَت سلام ؛
به رنج و به بغض و به صبرت سلام
#سلام امام مهربانم
صبحت بخیر آقا
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#سلام_مولای_مهربانم🌸🍃
👌توصیف قشنگیست دراین عالم هستی
🌹 تـو عـرش بَـرینی و من از فـرش زمینم
💐 آواره نه! در حسرت دیـدار تـو بیشک
💞 ویـرانهی ویـرانهی ویـرانه تریـنم
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 🌸
#صبحتون_مهدوی 🌼🍃
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز شصت وششم
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
📜 #نامه53 : نامه به مالک اشتر
1⃣1⃣ روش برخورد با دشمن
♦️هرگز پيشنهاد صلح از طرف دشمن را كه خشنودی خدا در آن است رد مكن كه آسايش رزمندگان و آرامش فكری تو و امنيّت كشور در صلح تأمين می گردد. لكن زنهار زنهار از دشمن خود پس از آشتی كردن، زيرا گاهی دشمن نزديك می شود تا غافلگير كند، پس دور انديش باش و خوشبينی خود را متّهم كن. حال اگر پيمانی بين تو و دشمن منعقد گرديد، يا در پناه خود او را امان دادی به عهد خويش وفا دار باش و بر آنچه بر عهده گرفتی امانت دار باش و جان خود را سپر پيمان خود گردان، زيرا هيچ يك از واجبات الهی همانند وفای به عهد نيست. كه همه مردم جهان با تمام اختلافاتی كه در افكار و تمايلات دارند، در آن اتّفاق نظر داشته باشند. تا آنجا كه مشركين زمان جاهليّت به عهد و پيمانی كه با مسلمانان داشتند وفادار بودند، زيرا كه آينده ناگوار پيمان شكنی را آزمودند. پس هرگز پيمان شكن مباش و در عهد خود خيانت مكن و دشمن را فريب مده، زيرا كسی جز نادان بدكار بر خدا گستاخی روا نمی دارد، خداوند عهد و پيمانی كه با نام او شكل می گيرد با رحمت خود مايه آسايش بندگان و پناهگاه امنی برای پناه آورندگان قرار داده است، تا همگان به حريم أمن آن روی بياورند. پس فساد، خيانت، فريب، در عهد و پيمان راه ندارد. مبادا قراردادی را امضاء كنی كه در آن برای دغلكاری و فريب راه هایی وجود دارد و پس از محكم كاری و دقّت در قرار داد نامه، دست از بهانه جویی بردار مبادا مشكلات پيمانی كه بر عهده ات قرار گرفته و خدا آن را بر گردنت نهاده تو را به پيمان شكنی وا دارد، زيرا شكيبایی تو در مشكلات پيمانها كه اميد پيروزی در آينده را به همراه دارد، بهتر از پيمان شكنی است كه از كيفر آن می ترسی و در دنيا و آخرت نميتوانی پاسخ گوی پيمان شكنی باشی.
2⃣1⃣ هشدارها
🔹اوّل- هشدار از ریختن خون ناحق
♦️از خونريزی بپرهيز و از خون ناحق پروا كن، كه هيچ چيز همانند خون ناحق كيفر الهی را نزديك و مجازات را بزرگ نمی كند و نابودی نعمتها را سرعت نمی بخشد و زوال حكومت را نزديك نمی گرداند و روز قيامت خدای سبحان قبل از رسيدگی اعمال بندگان، نسبت به خونهای ناحق ريخته شده داوری خواهد كرد، پس با ريختن خونی حرام، حكومت خود را تقويت مكن. زيرا خون ناحق، پايه های حكومت را سست و پست می كند و بنياد آن را بر كنده به ديگری منتقل می سازد و تو نه در نزد من و نه در پيشگاه خداوند، عذری در خون ناحق نخواهی داشت چرا كه كيفر آن قصاص است و از آن گريزی نيست. اگر به خطا خون كسی ريختی يا تازيانه يا شمشير يا دستت دچار تند روی شد- كه گاه مشتی سبب كشتن كسی می گردد، چه رسد به بيش از آن- مبادا غرور قدرت تو را از پرداخت خونبها به بازماندگان مقتول باز دارد.
🔹دوّم- هشدار از خود پسندی
♦️مبادا هرگز دچار خود پسندی گردی و به خوبی های خود اطمينان كنی و ستايش را دوست داشته باشی، كه اينها همه از بهترين فرصتهای شيطان برای هجوم آوردن به توست و كردار نيك نيكوكاران را نابود سازد.
┄═❁🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄
آرزوهای امام زمان.mp3
2.67M
🔊 #صوت_مهدوی
💢🌹آرزوهای امام زمان
☄ آرزوهامون رو در مسیر آرزوهای امام زمان قرار بدیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴استغفار راهی برای تقرب به امامزمان(عج)
📝یکی از اعمال و اذکاری که فراوان در ماه رجب نسبت به انجام آن توصیه شده، استغفار است.
👈گفتهاند و شنیدهایم یکی از علّتهای غیبت اماممان و محرومیت ما از زیارت ایشان، خود ما و گناهانمان است، لذا اگر گناه نکرده یا اثر آن را برطرف کنیم، میتوانیم به زیارت و دوستی آن حضرت امیدوار باشیم.
💥چنان که خدا میفرماید:
"قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ"
📔 زمر، 53
👌یکی از راههایی که با آن میتوان به ظهور امام عصر امیدوار بود، استغفار به معنی دوری و پرهیز از گناهان است.
لذا اگر ما چشم، زبان و گوش را که از اسباب اصلی گناهان هستند، کنترل کنیم و در صورت گناه، استغفار کرده و از ارتکاب مجدد بپرهیزیم، میتوانیم به اثرگذاری انتظارهایمان در امر فرج امیدوار باشیم.
☄زمانی الهی العفو و استغفار فایده دارد که متوجه باشیم گناه ما را از خدا و امام زمان علیهالسلام دور کرده است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_نموداری
🌸سلوک امیرالمومنین علیه السّلام در دوران حکومت
🌸زهد امیرالمومنین علیه السّلام، سلوک شخصی او و عبادت او در دوران اقتدارش تا امروز نظیری نداشته است و نخواهد داشت.
#شهید_مسعود_شعر_بافچی
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇹🇯
#زندگی_به_سبک_شهدا
یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر میداشت و با آب داخلش وضو میگرفت.
میگفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. میخوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود.
#خاطرهای به یاد شهید معزز مسعود شعربافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(علیهالسلام)
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود امام خامنهای با فرزندان شهدا
به حسینه امام به مراسم جشن تکلیف دختران دانشآموز
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣1⃣
✅ فصل چهارم
... هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
یک بار یک جفت گوشوارهی طلا برایم آورد.خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده.یک بار هم یک ساعت مچی آورد.پدرم وقتی ساعت را دید، گفت:«دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گرانقیمتی است. اصل ژاپن است»
کمکم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شبها بزرگترهای دو خانواده مینشستند و تصمیم میگرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانهشان دعوت کرد.زنبرادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زنها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شبنشینی. موقع خواب یکی از زنبرادرهایم گفت:«قدم! برو رختخوابها را بیاور.»
رختخوابها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن میکرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. میخواستم همانجا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.با خودم فکر کردم:« حتماً خیالاتی شدهام.» چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم میخواست بایستد. گفتم:«کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه میگشتم، چیزی نمیدیدم.
-منم. نترس، بگیر بنشین، میخواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود.میخواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت:«باز میخواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را میدیدم. گفتم:«تو را به خدا برو.خوب نیست. الان آبرویم میرود.»
میخواستم گریه کنم. گفت:«مگر چهکار کردهایم که آبرویمان برود.من که سرِ خود نیامدم. زنبرادرهایت میدانند. خدیجه خانم دعوتم کرده.آمدهام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزدهایم. من شدهام جن و تو بسماللّه.اما محال است قبل از اینکه حرفهایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم:الان برادرهایم میآیند.
خیلی محکم جواب داد:«اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را میدهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»از خجالت داشتم میمردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر میکردم.توی آن تاریکی درست و حسابی نمیدیدمش.جواب ندادم.
دوباره پرسید:«قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟!اینکه نشد.هر وقت مرا میبینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
-وای!نه!نه به خدا.این چه حرفیه.من کسی را دوست ندارم.خندهاش گرفت. گفت:«ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم.اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشد.من نمیخواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو.باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام میکنم.»
همانطور سر پا ایستاده و تکیهام را به رختخوابها داده بودم. صمد روبهرویم بود. توی تاریکی محو میدیدمش. آهسته گفتم:«من هیچکسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت میکشم.»
نفسی کشید و گفت:«دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت:«میدانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.گفت:«جان حاجآقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم:«بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت:«به همین زودی سربازیام تمام میشود. میخواهم کار کنم، زمین بخرم و خانهای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیهگاهم باشی.»بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف میزد و حرفهایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچکس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیهگاهم باش.
من گوش میدادم و گاهی هم چیزی میگفتم. ساعتها برایم حرف زد؛از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته،از فرارهای من و دلتنگیهای خودش،از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من میآمده و همیشه با کمتوجهی من روبهرو میشده، اما یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت:«مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست میگفت.خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.زنبرادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک میدادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود.صمد آمد توی حیاط و از زنبرادرهایم تشکر کرد و گفت:«دست همهتان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده میروم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد،تا جلوی در با او رفتم.این اولین باری بود بدرقهاش میکردم.
🔰ادامه دارد.....🔰
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۷۶
《 بلی مَن اَوفی بِعهدهِ واتقی فانَّ اللهَ یُحبُّ المتقین》
#اهمیت_وارزش_امانتداری_و_
وفای_به_عهد
آری خداوند وفای به عهد و امانتداری را نشانه ی تقوا می داند و خداوند اهل تقوا را دوست دارد